#پارت_۶۴۰
نگاه آوش توی چشم های سلمان مکث کرد :
– کی ؟! …
بعد نفس عمیقی کشید و با تکون دادن سرش … تکرار کرد :
– بریم ! بریم !
****
خواب شیرین و عمیق مصنوعی کم کم از پشت پلک خپهاش پر کشید … چشم باز کرد .
هنوز در خلسه دست و پا گیری بود که ناگهان با دیدن تصویر مقابل چشمهاش شونهاش از جا پرید .
خورشید در اتاق بود !
روی یک صندلی نشسته بود و بهش نگاه میکرد و لبخند میزد !
پروانه چند بار پشت سر هم پلک زدن تا تاریِ دیدش از بین بره … فکر میکرد داره اشتباه میبینه ! …ولی واقعا این خورشید بود که در اتاقش حضور داشت !
– حالت چطوره عزیزم ؟
این رو با چنان لحن شیرین و خیرخواهی پرسید که پروانه یک لحظه فکر کرد واقعاً این زن نگرانِ حالشه !
باز پرسید :
– درد نداری ؟ میخوای پرستار صدا کنم ؟
– بچه کجاست ؟!
این تنها سوالی بود که پروانه تونست بپرسه .
لبخند خورشید عمیقتر شد .
– نگران بچه ای ؟! عجب !
بعد نفس عمیقی کشید و در حالی که کف دست هاش روی هم گذاشته بود از روی صندلی بلند شد .
– میبینی مادر بودن چه حس مزخرفیه پروانه ؟! تحت هر شرایطی به فکر بچه هستی ! حتی وقتی که خودت روی تخت بیمارستانی و یه جورایی در خطری ! … مادر بودن … مادری کردن واقعاً کار سختیه !
پروانه ماتش برد … خورشید این بار عمیق تر خندید !
– نگران نباش ! بچه حالش خوبه ! … البته فعلاً !
پروانه کف دستش رو روی شکمش کشید . حس عجیبی بود این که رحمش خالی شده و آغوشش هنوز پر نشده بود از حضور نوزادش !
احساس نگرانی مثل موریانه وجودش رو می جوید … حضور خورشید هم حالش رو بدتر میکرد .
فکر کرد باید از اونجا بره و خبری از نوزادش بگیره .
روی آرنجش نیمخیز شد که خورشید با نگرانی تصنعی بهش نزدیک شد :
– کجا بلند میشی عزیزم ؟ تو سرت ضربه خورده ! احتمالا هنوز سرگیجه داری !
انگشتانش نشست روی شونه ی پروانه . پروانه از تماسِ دست های اون زن به خودش لرزید و بی حرکت باقی موند … .
چشم های سرمه کشیده و زیبای خورشید با حالتی عجیب و رعب افکن صورتش رو می پایید .
– واقعاً بد شانسی عجیبی بود ! … آوش جانم هشت ماه لای پر قو ازت نگه داری کرد ! … ولی یهو اینطوری …
باز مکثی کوتاه و نفسی عمیق :
– راستی … یادت میاد چطور شد زمین خوردی ؟ … یا ممکنه حافظه ات خدایی نکرده ضربه خورده باشه ؟! … بهر حال … حادثه ی واقعاً بدی بود !
لب های پروانه لرزید … چقدر از این زن نفرت داشت ! نمی تونست حضورش رو در نزدیکش تحمل کنه !
#پارت_۶۴۲
– میشه لطفاً برید بیرون و اطلس رو صدا کنید ؟ … من کارش دارم !
– اطلس اینجا نیست … مراقب نوزادته ! … فکر کنم برای تو نوزادت از خودت مهم تر باشه ! … مثل هر مادر دیگه ای ! … مثل من !
دستش رو از روی شونه ی پروانه برداشت ، از تختخوابش فاصله گرفت … چند قدم در طول اتاق راه رفت .
پروانه هر قدمِ اون زن رو با نگاهش دنبال کرد … . بعد خورشید گفت :
– حالا بذار به مناسبت مادر شدنت بهت یه هدیه بدم ! … یک نصیحت کوچولو … برای اینکه مادر خوبی بشی !
از راه رفتن باز ایستاد ، کاملاً به طرف پروانه چرخید و کف دست هاشو بهم فشرد :
– دهانت رو بسته نگه دار … و چشماتو باز ! … به جای زیاد حرف زدن فقط سعی کن چهار چشمی مراقبش باشی پروانه ! سعی کن حتی توی خوابت مراقبش باشی !
پروانه نگاه دوخت توی چشم های خورشید … چقدر ترسیده و مستاصل به نظر می رسید ! بر خلاف زبانِ تهدیدش … چقدر ترسیده بود ! … پروانه می تونست درموندگی رو در تک تک کلمات خورشید حس کنه ! …
بعد به خنده افتاد !
خنده ای آروم و دلپذیر … اینقدر که خورشید رو متعجب کرد ! …
بعد در باز شد … اطلس اومد داخل . با دیدن پروانه ، گل از گلش شکفت :
– عزیزم … بیدار شدی ؟ قربونِ سرت … درد نداری ؟
و بعد ناگهان متوجه خنده ی پروانه شد :
– خیر باشه خاله جان ! چرا می خندی ؟!
پروانه دستش رو در هوا تکون داد … هنوز نگاهش میخکوب بود به چشم های خورشید . پاسخ داد :
– هیچی خاله ! دارم به جکی که خورشید خانم تعریف کرد ، می خندم !
#پارت_۶۴۳
تمامِ اعتماد به نفسِ خورشید در نگاهش ماسید … کاملاً وا رفت ! … پروانه بی اعتنا به او ، از اطلس پرسید :
– بگذریم ! … خاله … بچم حالش خوبه ؟!
اطلس خودش رو به نزدیک تخت پروانه رسوند و روی موهاشو نوازش کرد :
– خوبه خاله جون … یه مدت باید زیر نظر دکتر باشه ، ولی خوبه ! … بذار من برم بگم دکتر بیاد …
و چیزی که توجه پروانه رو جلب کرد … صدای پاشنه ی کفش های خورشید بود . از روی شونه ی اطلس به جانبش نگاه کرد … خورشید اتاق رو ترک کرده بود !
***
موقعیتِ عجیبی بود !
ساعت دوی صبح … توی اتاق یک فاحشه خونه ! … نشسته بود روی یک صندلی چوبی و به زنِ مقابلش نگاه می کرد .
زن چهل و چند سالی سن داشت … آرایش غلیظی به صورت داشت و بدنِ چاق و از شکل افتاده اش رو تنها با مینی ژوپِ کهنه ای پوشونده بود . تکیه زده بود به انبوهِ بالش های روی تختخواب و سیگار می کشید … .
بعد از اون طرف دودهای مواج به آوش لبخند زد :
– بزرگ شدی ، آقا زاده ! … خوشتیپ شدی !
آوش از بوی دود سیگار و عطر غلیظی که در فضا بود ، سرفه کرد .
– من قبلاً با شما ملاقاتی نداشتم !
– داشتی عزیزم ! … وقتی بچه بودی ! … نمی دونم ، سیزده سالت بود … یا کمتر !
خندید و باز به سیگارش پک زد :
– توی شهر دیدمت … دستت توی دست برادرت بود ! … سیا اون وقتا زیاد به ما سر میزد !
و با چشمکی … لبخندش رو تکرار کرد .
#پارت_۶۴۴
– حالا نه اینکه فکر کنی از برادرت دل خوشی دارم ها ! … خدا رحمتش کنه … ولی خون به جیگرمون کرد ! … همه ی دخترای منو حداقل یک بار سیاه و کبود کرد …
آوش توی صندلی جا به جا شد … اصلاً نمی تونست تحمل کنه که شرح آزارگری های سیاوش رو در این مکان و موقعیت هم بشنوه !
– گفته بودی حرف مهمی برای گفتن داری !
– آره ، دارم ! حرفی دارم که برات خیلی خیلی می ارزه !
آوش نفس عمیقی کشید . از توی جیب کتش چند اسکناس در آورد و بدون اینکه بشمره روی میز گذاشت .
لب های ماتیک خورده ی زن تا بناگوش باز شد و دندان های درشت و تمیزش رو به رخ کشید . گفت :
– خوشم میاد اینقد با کمالات و فهمیده ای !
حالت نشستنش تغییر کرد … کمرِ گوشت آلو و پهنش رو از بالشتکای تخت جدا کرد و خم شد … ته سیگارش رو توی زیر سیگاری فلزی و کثیفِ کف زمین خاموش کرد .
– می دونم برات خیلی دردسر درست کردن … و می دونم دنبالشی بفهمی که این کارا رو می کنه !
– درسته !
– چرا به ذهنت نرسید که بیای پیش من ؟! هووم ؟! می دونم تو آدم شریفی هستی و با ج…نده ها نمی پلکی ! ولی همه مثل تو نیستن ! من آمار تمام مردای این شهرو دارم … از راز همه شون با خبرم !
شونه ای بالا انداخت و با نگاهی معنا دار در چشم های آوش ادامه داد :
– خودت می دونی دیگه مردها چطوری هستن ! وقتی به جن…نده ها میرسن شروع می کنن به لاف زدن ! … طبیعتشون همینه … میخوان جلب توجه کنن ! … اگه مست باشن هم که بدتر ! …
تمام وجود آوش از اشتیاقِ شنیدن می سوخت … کمی خم شد به طرف زن و گفت :
– می دونم فرخ با زن های سن بالا می گرده … آمارش رو قبلاً گرفتم ! … ولی تا حالا حرفی هم زده که ...
– فرخ … همون شوهرِ خواهرت ؟ … گور باباش ! اون نم پس نمی ده … ازش نمی تونی حرف بکشی ! … چون هیچوقت مست نمی کنه ! اما …
آوش دهان باز کرد تا باز چیزی بپرسه … زن کف دستش رو به علامت سکوت بالا گرفت .
– گوش کن ! … یه جاکشی بود توی شهر … فعلگی می کرد ! همیشه هشتش گرو نهش بود ! زن و بچه اش از بس توی خونه اش گرسنگی کشیدن … موهای سرشون سفید شد ! … اسمش جابر بود … جابر سلیمی ! این اسمو شنیدی ؟!
آوش سرش رو به چپ و راست تکون داد … زن گفت :
– معلومه تو نمیشناسی ! ولی به آدمات بگو … حتماً میشناسنش ! … القصه … یک روز اومد خونه ی من ! … قبلاً هم بعضی وقتا می اومد … ولی آهی در بساط نداشت ! … ایندفعه با جیب پر اومد !
فرستادم دخترا رو سراغش … مستش کردن ! بعد کله اش گرم شد ! شروع کرد به لاف زدن ! … عین این تازه به دوران رسیده ها ! … می چرخید و روی سر دخترا پول می ریخت !
هوومی کشید و با دست هاش ادایی در آورد … انگار مشغول پول ریختن در هوا بود ! …
– بعد که دیگه خیلی سرش داغ شد … فکش هم شل کرد ! می گفت این اسکناسا رو علیا مخدره ، مادر ارباب بهش داده ! … با انگشتای نازنینِ خودش ! می گفت بوی عطرِ علیا مخدره روی اسکناسا مونده … هر کی باورش نمی شه ، بیاد بو کنه ! … من محض کنجکاوی یکی از اسکناسا رو بو کردم … راست می گفت ! بوی کرم پودر و عطر زنانه می داد !
لبخندی زد و خیره در چشم های آوش … منتظر واکنشی ازش موند . اما آوش هیچ حرکتی نکرد … انگار چندان هم جا نخورده بود ! … زن باز شونه ای بالا انداخت و مشغول جمع کردن اسکناس ها از روی میز شد :
– تمام حرفی که می خواستم بگم … همین بود ! فکر کردم شاید برات جالب باشه که بدونی مادرت به این پاپتی پول داده ! … یه چیز جالب تر دیگه هم هست ! … جابر فردای اون شبی که اینجا بود … از شهر غیب شد ! رفت که رفت !
***