رمان پروانه ام پارت 126

4.2
(102)

#پارت_۶۴۰

 

 

نگاه آوش توی چشم های سلمان مکث کرد :

 

– کی ؟! …

 

بعد نفس عمیقی کشید و با تکون دادن سرش … تکرار کرد :

 

– بریم ! بریم !

 

****

 

خواب شیرین و عمیق مصنوعی کم کم از پشت پلک خپهاش پر کشید … چشم باز کرد .

 

هنوز در خلسه دست و پا گیری بود که ناگهان با دیدن تصویر مقابل چشمهاش شونه‌اش از جا پرید .

 

خورشید در اتاق بود !

 

روی یک صندلی نشسته بود و بهش نگاه میکرد و لبخند میزد !

 

پروانه چند بار پشت سر هم پلک زدن تا تاریِ دیدش از بین بره … فکر میکرد داره اشتباه میبینه ! …ولی واقعا این خورشید بود که در اتاقش حضور داشت !

 

– حالت چطوره عزیزم ؟

 

این رو با چنان لحن شیرین و خیرخواهی پرسید که پروانه یک لحظه فکر کرد واقعاً این زن نگرانِ حالشه !

 

باز پرسید :

 

– درد نداری ؟ میخوای پرستار صدا کنم ؟

 

– بچه کجاست ؟!

 

این تنها سوالی بود که پروانه تونست بپرسه .

 

لبخند خورشید عمیق‌تر شد .

 

– نگران بچه ای ؟! عجب !

 

بعد نفس عمیقی کشید و در حالی که کف دست هاش روی هم گذاشته بود از روی صندلی بلند شد .

 

 

 

 

 

 

– میبینی مادر بودن چه حس مزخرفیه پروانه ؟! تحت هر شرایطی به فکر بچه هستی ! حتی وقتی که خودت روی تخت بیمارستانی و یه جورایی در خطری ! … مادر بودن … مادری کردن واقعاً کار سختیه !

 

پروانه ماتش برد … خورشید این بار عمیق تر خندید !

 

– نگران نباش ! بچه حالش خوبه ! … البته فعلاً !

 

پروانه کف دستش رو روی شکمش کشید . حس عجیبی بود این که رحمش خالی شده و آغوشش هنوز پر نشده بود از حضور نوزادش !

 

احساس نگرانی مثل موریانه وجودش رو می جوید … حضور خورشید هم حالش رو بدتر میکرد .

 

فکر کرد باید از اونجا بره و خبری از نوزادش بگیره .

 

روی آرنجش نیمخیز شد که خورشید با نگرانی تصنعی بهش نزدیک شد :

 

– کجا بلند میشی عزیزم ؟ تو سرت ضربه خورده ! احتمالا هنوز سرگیجه داری !

 

انگشتانش نشست روی شونه ی پروانه . پروانه از تماسِ دست های اون زن به خودش لرزید و بی حرکت باقی موند … .

 

چشم های سرمه کشیده و زیبای خورشید با حالتی عجیب و رعب افکن صورتش رو می پایید .

 

– واقعاً بد شانسی عجیبی بود ! … آوش جانم هشت ماه لای پر قو ازت نگه داری کرد ! … ولی یهو اینطوری …

 

باز مکثی کوتاه و نفسی عمیق :

 

– راستی … یادت میاد چطور شد زمین خوردی ؟ … یا ممکنه حافظه ات خدایی نکرده ضربه خورده باشه ؟! … بهر حال … حادثه ی واقعاً بدی بود !

 

لب های پروانه لرزید … چقدر از این زن نفرت داشت ! نمی تونست حضورش رو در نزدیکش تحمل کنه !

 

 

 

 

#پارت_۶۴۲

 

– میشه لطفاً برید بیرون و اطلس رو صدا کنید ؟ … من کارش دارم !

 

– اطلس اینجا نیست … مراقب نوزادته ! … فکر کنم برای تو نوزادت از خودت مهم تر باشه ! … مثل هر مادر دیگه ای ! … مثل من !

 

دستش رو از روی شونه ی پروانه برداشت ، از تختخوابش فاصله گرفت … چند قدم در طول اتاق راه رفت .

 

پروانه هر قدمِ اون زن رو با نگاهش دنبال کرد … . بعد خورشید گفت :

 

– حالا بذار به مناسبت مادر شدنت بهت یه هدیه بدم ! … یک نصیحت کوچولو … برای اینکه مادر خوبی بشی !

 

از راه رفتن باز ایستاد ، کاملاً به طرف پروانه چرخید و کف دست هاشو بهم فشرد :

 

– دهانت رو بسته نگه دار … و چشماتو باز ! … به جای زیاد حرف زدن فقط سعی کن چهار چشمی مراقبش باشی پروانه ! سعی کن حتی توی خوابت مراقبش باشی !

 

پروانه نگاه دوخت توی چشم های خورشید … چقدر ترسیده و مستاصل به نظر می رسید ! بر خلاف زبانِ تهدیدش … چقدر ترسیده بود ! … پروانه می تونست درموندگی رو در تک تک کلمات خورشید حس کنه ! …

 

بعد به خنده افتاد !

 

خنده ای آروم و دلپذیر … اینقدر که خورشید رو متعجب کرد ! …

 

بعد در باز شد … اطلس اومد داخل . با دیدن پروانه ، گل از گلش شکفت :

 

– عزیزم … بیدار شدی ؟ قربونِ سرت … درد نداری ؟

 

و بعد ناگهان متوجه خنده ی پروانه شد :

 

– خیر باشه خاله جان ! چرا می خندی ؟!

 

پروانه دستش رو در هوا تکون داد … هنوز نگاهش میخکوب بود به چشم های خورشید . پاسخ داد :

 

– هیچی خاله ! دارم به جکی که خورشید خانم تعریف کرد ، می خندم !

 

 

 

#پارت_۶۴۳

 

تمامِ اعتماد به نفسِ خورشید در نگاهش ماسید … کاملاً وا رفت ! … پروانه بی اعتنا به او ، از اطلس پرسید :

 

– بگذریم ! … خاله … بچم حالش خوبه ؟!

 

اطلس خودش رو به نزدیک تخت پروانه رسوند و روی موهاشو نوازش کرد :

 

– خوبه خاله جون … یه مدت باید زیر نظر دکتر باشه ، ولی خوبه ! … بذار من برم بگم دکتر بیاد …

 

و چیزی که توجه پروانه رو جلب کرد … صدای پاشنه ی کفش های خورشید بود . از روی شونه ی اطلس به جانبش نگاه کرد … خورشید اتاق رو ترک کرده بود !

 

***

 

موقعیتِ عجیبی بود !

 

ساعت دوی صبح … توی اتاق یک فاحشه خونه ! … نشسته بود روی یک صندلی چوبی و به زنِ مقابلش نگاه می کرد .

 

زن چهل و چند سالی سن داشت … آرایش غلیظی به صورت داشت و بدنِ چاق و از شکل افتاده اش رو تنها با مینی ژوپِ کهنه ای پوشونده بود . تکیه زده بود به انبوهِ بالش های روی تختخواب و سیگار می کشید … .

 

بعد از اون طرف دودهای مواج به آوش لبخند زد :

 

– بزرگ شدی ، آقا زاده ! … خوشتیپ شدی !

 

آوش از بوی دود سیگار و عطر غلیظی که در فضا بود ، سرفه کرد .

 

– من قبلاً با شما ملاقاتی نداشتم !

 

– داشتی عزیزم ! … وقتی بچه بودی ! … نمی دونم ، سیزده سالت بود … یا کمتر !

 

خندید و باز به سیگارش پک زد :

 

– توی شهر دیدمت … دستت توی دست برادرت بود ! … سیا اون وقتا زیاد به ما سر میزد !

 

و با چشمکی … لبخندش رو تکرار کرد .

 

 

 

 

 

#پارت_۶۴۴

 

 

– حالا نه اینکه فکر کنی از برادرت دل خوشی دارم ها ! … خدا رحمتش کنه … ولی خون به جیگرمون کرد ! … همه ی دخترای منو حداقل یک بار سیاه و کبود کرد …

 

آوش توی صندلی جا به جا شد … اصلاً نمی تونست تحمل کنه که شرح آزارگری های سیاوش رو در این مکان و موقعیت هم بشنوه !

 

– گفته بودی حرف مهمی برای گفتن داری !

 

– آره ، دارم ! حرفی دارم که برات خیلی خیلی می ارزه !

 

آوش نفس عمیقی کشید . از توی جیب کتش چند اسکناس در آورد و بدون اینکه بشمره روی میز گذاشت .

 

لب های ماتیک خورده ی زن تا بناگوش باز شد و دندان های درشت و تمیزش رو به رخ کشید . گفت :

 

– خوشم میاد اینقد با کمالات و فهمیده ای !

 

حالت نشستنش تغییر کرد … کمرِ گوشت آلو و پهنش رو از بالشتکای تخت جدا کرد و خم شد … ته سیگارش رو توی زیر سیگاری فلزی و کثیفِ کف زمین خاموش کرد .

 

– می دونم برات خیلی دردسر درست کردن … و می دونم دنبالشی بفهمی که این کارا رو می کنه !

 

– درسته !

 

– چرا به ذهنت نرسید که بیای پیش من ؟! هووم ؟! می دونم تو آدم شریفی هستی و با ج…نده ها نمی پلکی ! ولی همه مثل تو نیستن ! من آمار تمام مردای این شهرو دارم … از راز همه شون با خبرم !

 

شونه ای بالا انداخت و با نگاهی معنا دار در چشم های آوش ادامه داد :

 

– خودت می دونی دیگه مردها چطوری هستن ! وقتی به جن…نده ها میرسن شروع می کنن به لاف زدن ! … طبیعتشون همینه … میخوان جلب توجه کنن ! … اگه مست باشن هم که بدتر ! …

 

تمام وجود آوش از اشتیاقِ شنیدن می سوخت … کمی خم شد به طرف زن و گفت :

 

– می دونم فرخ با زن های سن بالا می گرده … آمارش رو قبلاً گرفتم ! … ولی تا حالا حرفی هم زده که .‌..

 

– فرخ … همون شوهرِ خواهرت ؟ … گور باباش ! اون نم پس نمی ده … ازش نمی تونی حرف بکشی ! … چون هیچوقت مست نمی کنه ! اما …

 

 

 

 

 

 

آوش دهان باز کرد تا باز چیزی بپرسه … زن کف دستش رو به علامت سکوت بالا گرفت .

 

– گوش کن ! … یه جاکشی بود توی شهر … فعلگی می کرد ! همیشه هشتش گرو نهش بود ! زن و بچه اش از بس توی خونه اش گرسنگی کشیدن … موهای سرشون سفید شد ! … اسمش جابر بود … جابر سلیمی ! این اسمو شنیدی ؟!

 

آوش سرش رو به چپ و راست تکون داد … زن گفت :

 

– معلومه تو نمیشناسی ! ولی به آدمات بگو … حتماً میشناسنش ! … القصه … یک روز اومد خونه ی من ! … قبلاً هم بعضی وقتا می اومد … ولی آهی در بساط نداشت ! … ایندفعه با جیب پر اومد !

فرستادم دخترا رو سراغش … مستش کردن ! بعد کله اش گرم شد ! شروع کرد به لاف زدن ! … عین این تازه به دوران رسیده ها ! … می چرخید و روی سر دخترا پول می ریخت !

 

هوومی کشید و با دست هاش ادایی در آورد … انگار مشغول پول ریختن در هوا بود ! …

 

– بعد که دیگه خیلی سرش داغ شد … فکش هم شل کرد ! می گفت این اسکناسا رو علیا مخدره ، مادر ارباب بهش داده ! … با انگشتای نازنینِ خودش ! می گفت بوی عطرِ علیا مخدره روی اسکناسا مونده … هر کی باورش نمی شه ، بیاد بو کنه ! … من محض کنجکاوی یکی از اسکناسا رو بو کردم … راست می گفت ! بوی کرم پودر و عطر زنانه می داد !

 

لبخندی زد و خیره در چشم های آوش … منتظر واکنشی ازش موند . اما آوش هیچ حرکتی نکرد … انگار چندان هم جا نخورده بود ! … زن باز شونه ای بالا انداخت و مشغول جمع کردن اسکناس ها از روی میز شد :

 

– تمام حرفی که می خواستم بگم … همین بود ! فکر کردم شاید برات جالب باشه که بدونی مادرت به این پاپتی پول داده ! … یه چیز جالب تر دیگه هم هست ! … جابر فردای اون شبی که اینجا بود … از شهر غیب شد ! رفت که رفت !

 

***

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 102

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان سالاد سزار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه: عسل دختر پرشروشوری و جسوری که با دوستش طرح دوستی با پسرهای پولدار میریزه و خرجشو در میاره….   عسل دوست بچه مثبتی داره به نام الهام که پسرخاله…

دانلود رمان خط خورده 4 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه: کمند همراه مادر میان سالش زندگی میکنه و از یه نشکل ظاهری رنج میبره که گاهی اوقات باعث گوشه گیریش میشه. با خیال پیدا کردن کتری که آرزوی…

دانلود رمان پدر خوب 3 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه: دختری هم نسل من و تو در مسیر زندگی یکنواختش حرکت میکنه ، منتظر یک حادثه ی عجیب الوقوع نیست ، اما از یکنواختی خسته شده . روی پای…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x