– خیلی … قشنگه ! من انتظارشو نداشتم !
نگاه کرد به چشم های آوش و فکر کرد … برقِ چشم های اون مرد از برق یاقوت هم قوی تر بود !
آوش گفت :
– بذار بندازم گردنت !
تکیه اش رو از دسته ی نیمکت برداشت و کمی به سمت پروانه متمایل شد . قفل کوچک گردنبند بین انگشتانش … دستاش حلقه بست دور گردن پروانه … .
قلب پروانه تند و بی امان می کوبید … از هیجان ، از خوشحالی … از اینهمه نزدیکی آوش به خودش … .
رایحه ی گرم و مردانه ی ادکلن آوش مخلوط با بوی تلخ سیگار زیر مشامش پیچیده بود … و اون عمیقاً نفس کشید ! چقدر این بو رو دوست داشت … چقدر این بود حالش رو دگرگون می کرد !
انگشتان آوش قفل گردنبند رو بست و دست هاش عقب نشینی کرد . یک لحظه ی کوتاه … نوک انگشتش سنگِ یاقوت آبی رو روی سینه ی پروانه لمس کرد … و پوست لطیفِ شیری رنگش رو …
– حالا قشنگ تر هم شد !
نفس پروانه لرزید … .
آوش کاملاً عقب کشید … و پروانه سر پایین انداخت تا گرنبند رو روی بدن خودش ببینه .
– نمی دونم به چه زبونی ازتون تشکر کنم … به خاطر این هدیه ی زیبا !
– می دونی ! … من بهت میگم !
پروانه فقط نگاهش کرد … آوش ادامه داد :
– دیگه به من “شما” نگو ! منو رسمی خطاب نکن ! میشه ؟!
پروانه بهتش برد … بهت زده پلکی زد .
– چی ؟!
برای لحظاتی … انگار پروانه از همه چیز جدا شد ، حتی از دردهای جسمش … .
آوش لبخند تلخی زد :
– نمیشه ؟!
پروانه نتونست چیزی بگه . می ترسید دهان باز کنه و به گریه بیفته . تا قبل از اون هیچوقت چنین حسی رو نداشت … حس زن بودن ! … اینکه برای کسی مهم بود … اینقدر که نگران حالش بشن و براش هدیه بیارن … و حالا هم .. این درخواست !
مغز بهت زده و ناباورش از خود پرسید : یعنی براش مهمم ؟ … یعنی منو دوست داره ؟!
ولی این چطور ممکن بود ؟ … این مرد آوش امیر افشار بود با تمام ثروتش و اصالتش و غروری که داشت … و اون فقط پروانه بود ! … برای پروانه مثل خواب و خیال بود !
برای لحظاتی طولانی فقط نگاه کرد به آوش …
و آوش هم به اون نگاه کرد …
و بعد سینه های پروانه به طرز دردناکی تیر کشید . قبل از اینکه به خودش بجنبه … لکه های شیرِ تراوش شده از نوک پستان هاش ، سینه ی لباسش رو خیس کرد … .
– اوه …
شرمزده سعی کرد اون موقعیت رو از چشم آوش بپوشونه … ولی آوش خونسردتر از چیزی که فکر می کرد ، واکنش نشون داد :
– عیبی نداره ! هیچ عیبی نداره !
تیغه ی بینی پروانه تیر کشید … نزدیک بود از شرم و ناراحتی به گریه بیفته .
– ببخشید !
– چی رو ببخشم ؟ … پروانه ، آروم باش ! همین جا بشین …
و حوله رو از روی زانوهای پروانه برداشت و به طرف بخاریِ گوشه ی اتاق رفت .
چند دقیقه ی بعد برگشت و حوله ی داغ رو روی سینه های متورم پروانه گذاشت .
نفس پروانه در سینه حبس شد … شرم اونو کاملاً خلع سلاح کرده بود !
فکر می کرد این کارهایی هست که یک شوهر برای همسرش انجام میده ! … ولی اون شوهر نداشت ! … حتی اگر سیاوش زنده بود هم هرگز این کارها رو نمی کرد ! … حتی شاید بعد از وضع حمل به دیدنش نمی رفت !
ولی آوش خیلی بیشتر از چیزی که انتظار داشت ، باهاش خوب بود ! آوش باعث میشد که نسبت به خودش احساس بهتری داشته باشه !
– پروانه !
با زنگ صداش … پروانه نرم پلک زد و نگاهش رو به چشم های عمیقاً نگرانش دوخت .
– بهتری الان ؟ … یا بگم پرستار …
– آوش خان !
آوش بعد از لحظه ای سکوت ، با آرامش پاسخش رو داد :
– جانم ؟
– من زنی بودم که از همه ی عالم و آدم زخم خوردم ! هر کی از راه رسید لگدی به من زد و رفت ! فکر نمی کردم دیگه کسی توی دنیا باشه که من بتونم … بهش اعتماد کنم و بخوام باهاش حرف بزنم ! ولی شما اومدین و من …
یک لحظه مکث کرد و لب هاشو روی هم فشرد … واقعاً نمی دونست از کجا شروع کنه !
– می دونید من خودم از پله ها نیفتادم ! کسی منو از موهام کشید و انداخت !
هراسان نگاه کرد به آوش و منتظر واکنش اون … اما آوش مطلقاً عکس العملی نشون نداد .
– کی تو رو انداخت پایین ؟!
پروانه مطمئن نبود چیزی که میگه تا چه حد قابل باوره ! … می ترسید آوش فکر کنه دیوانه شده … یا از سر حسادت و کینه توزی چیزی میگه ! … ولی خودش رو وادار کرد تا ادامه بده :
– فرخ … آقا فرخ بود !
قفسه ی سینه ی آوش سوخت … خشم در تمام بدنش شعله کشید ! … پلک هاشو بست و چند لحظه بی حرکت باقی موند .
پروانه کمی ترسیده از واکنش اون … دستپاچه سعی کرد توضیح بده :
– می دونم … می دونم براتون عجیبه ! ولی من دیدم ! با همین چشام دیدمش که … یعنی صورتش رو ندیدم ! ولی کفشاشو دیدم وقتی از کنارم رد شد ! من دروغ نمیگم باور کنید !
آوش گفت :
– باور می کنم !
و باز چشم هاشو باز کرد . انگار موفق شده بود عجالتاً بر خشمِ کوبنده اش غلبه کنه . باز گفت :
– ادامه بده !
نفس پروانه با خیالی راحت از سینه اش خارج شد … با آسودگی گفت :
– خب … می دونید ! آقا فرخ و مادرتون توی پذیرایی داشتن حرف می زدن که من تصادفاً حرفاشونو شنیدم ! چیزهای واقعاً عجیبی می گفتن …
و بعد شروع کرد به تعریف کردن … هر چیزی که دیده و شنیده بود … .
***
چشم های ادریس خان فرو رفته بود در چشمخانه ی سر … انگار داشت از اعماق دو سیاه چاله به بیرون نگاه می کرد … . پوستِ چروکش به طرز عجیبی رنگ پریده به نظر می رسید و تیغه ی دماغش انگار از قبل نوک تیز تر شده بود !
خاله اطلس می گفت اینها علایم مرگه ! … می گفت ادریس خان به نفس آخر رسیده ! …
با این حال آوش نوزادِ ده روزه رو روی دستش گرفته بود و به پدرش نشون می داد .
می گفت شاید این آخرین صحنه ی خوبی باشه که پدرش می بینه ! … می خواست پدرش وقتی دنیا رو ترک می کنه ، قلبش آروم شده باشه !