دو قدمی به عقب برداشت … حالتی مالیخولیایی گرفته بود . با لبخندی حسرت وار گفت :
– فقط … فقط اگه تو پسرِ خوب و سر به راه من باقی می موندی … اگه به حرفم گوش می دادی و بی خیال پروانه و تخمِ مولش می شدی … .
دست هاشو جلوی سینه اش درهم چلیپا کرد … انگار که جسمی خیالی رو در آغوش گرفته بود .
– برات زن می گرفتم … توی رختِ دامادی می دیدمت ! حجله ی عروست رو خودم آذین می بستم ! … بچه دار می شدی ! … منو مادر بزرگ می کردی ! … آخ آوش … آخ از دست تو !
و به گریه افتاد … .
همون جا کف زمین زانو زد ، مقابل پاهای آوش … کف دست هاشو حائل صورتش کرد و های های گریست … .
صدای گریه ی تلخ و بی پایانش در سکوتِ شب پیچید … .
برای آوش که هنوز گیج بود … که انگار مشت کوبیده بودن توی گیجگاهش … حتی گریه ی مادرش واقعی به نظر نمی رسید !
انگار که خواب بود … کابوس بود !
دست دراز کرد تا روی شونه ی مادرش بذاره . اما دستش رو عقب کشید . تلو تلو خوران عقب رفت … انگار سیاه مست بود !
می خواست به اتاقش پناه ببره … به تنهایی خودش .
بین راه پاهاش نکشید … وسط پله ها زانو زد . سرش رو بین دستاش گرفت و فشرد … .
صدای گریه ی محزون مادرش هنوز هم می اومد … .
***
با صدای نق نق رها درون گهواره اش … خواب از پشت پلک هاش پرید .
نوک انگشتش رو روی چشمش فشرد تا تاریِ دیدش رو بگیره … و روی آرنجش نیم خیز شد .
– رها ؟!
صدای نق نق نوزاد شدت گرفت . کسی نزدیکِ گهواره اش نبود … نه اطلس ، نه سالومه ، و نه دایه اش .
با هراسی غیر معمول لحاف رو از روی تنش کنار زد و به سمت گهواره رفت .
می ترسید از اتفاقاتِ غیر قابل جبران . می ترسید به اندازه ی لحظه ای از کودکش غافل بشه و خورشید بلایی سرش بیاره .
– رها جان … مامان !
به گهواره ی سفید تقریباً هجوم برد و پرده ی حریر و سبکش رو پس زد و بعد با دیدن نوزاد … آروم گرفت !
رها با چشم های سیاه و براق و درشتش … زل زده بود به پروانه و انگشت کوچکش رو می مکید و نق می زد ! انگار فقط گرسنه بود !
خنده ای آسوده روی صورت پروانه پخش شد . دست دراز کرد و بدنِ کوچیکِ دخترکش رو با احتیاط از درون گهواره برداشت و به آغوش کشید .
– صبح بخیر عزیزم ! … دخترِ قشنگم !
انگشتش رو کشید روی موهای نرم و سیاه نوزاد و بعد پیشونی معطرش رو بوسید . دخترکش بوی خوشی می داد … بوی گل میخک و پودر بچه !
رها صورتش رو به طوری غریزی به جانب پستان های مادرش کج کرد و باز نق زد .
پروانه بدنِ کوچیک نوزادش رو گهواره وار توی بغلش تکون داد :
– آروم باش قربونت برم ! … الان دایه جانت میرسه ! …
نگاه می کرد به صورت رها … و از خودش شگفت زده می شد ، که چطور اینقدر عاشق دخترکشه ! … دختری که می دونست از خونِ هیولاست … .
یادش اومد اولین باری که فهمید بارداره … چه حالِ بدی داشت ! می خواست خودش رو از روی پل پرت کنه … هم خودش رو بکشه و هم نطفه ی کثیف سیاوش خان رو !
ولی حالا می دید که هیچ نطفه ای کثیف نیست ! .. هیچ چیزی پاک تر و معصوم تر از بچه ها نیست ! حتی بچه ای که از پشت سیاوش خان باشه !
صدای دویدنی رو از بیرون شنید … و چند لحظه ی بعد در با شتاب باز شد .
– بیدار شد رها خانم ؟! … ای وای خانوم جون … شما رو هم بیدار کرد ؟! … روم سیاه !
آخرین دیدگاهها