سلمان دستپاچه پاسخ داد :
– نترسید خانم ! … مشکلی نیست ! …
و با نگاهی عجیب و ناراحت به آوش … ادامه داد :
– یعنی … برای رها خانم مشکلی نیست !
این حرف ها پروانه رو آروم نکرد . به سرعت از مقابل دیگران گذشت و از پله ها بالا رفت . آوش با یک قدم فاصله پشت سرش، اون رو همراهی می کرد .
در حیاط سنگی هم مثل باغ … اوضاع بهم ریخته بود . تمام خدمتکارهای چهار برجی جمع شده بودند … و آروم آروم گریه می کردند … .
بعد اطلس به استقبال آوش و پروانه رفت .
– آقا … ای وای آقا ! کجا بودین ؟ … همه جا رو دنبالتون گشتیم …
روسری سیاه به سر داشت … چشماش خیس بود .
نفس پروانه زیر جناق سینه اش درهم گره خورد .
– تسلیت میگم، آقا ! پدرتون دو ساعت قبل از دنیا رفت! … خدا بهتون صبر بده !
وایی که بی اختیار از دهان پروانه خارج شد … و نگاهش که برگشت به سمت آوش .
شاید هرگز برای مرگ ادریس خان عزادار نمی شد … که اون پیرمرد کسی بود که به سیاوش اجازه داد دخترک هشت ساله ای رو از خانواده اش جدا کنه و به عمارت بیاره … اما برای آوش نگران بود !
برای آوش همیشه نگران بود ! … مردی که در بیست و چهار ساعت تمام زندگیش روی سرش آوار شده بود … و حالا هم پدرش … .
برای آوش شنیدن این جمله … مثل این بود که ضربه ای به جمجمه اش وارد کرده باشن . نفسش برای لحظاتی حبس شد … و رنگِ رخش آنچنان سفید شد … که پروانه ترسید همون جا از حال بره ! …
– آوش خان ! …
آوش باز هم چیزی نگفت و تنها در سکوت … دست پروانه رو گرفت و دنبال خودش کشوند . با قدم های بلند … بی تعمل … مثل اینکه می خواست از اونجا فرار کنه … از همه ی دنیا فرار کنه !
پروانه رو کشوند و همراه خودش برد … و اینقدر رفتند تا پشت درهای کتابخونه پنهان شدند … .
در فضای نیمه تاریکِ کتابخونه … در سکوتی که با صدای گریه ی دیگران مدام پر و خالی می شد … با ادریس خانی که به خواب ابدی رفته بود … و آوش … آوشی که حال طبیعی نداشت انگار !
قلب پروانه در سینه اش تند می تپید … اشک کاسه ی چشماشو می سوزوند ... .
– آوش خان … آوش ! … من … متاسفم ! من …
نفس تندی کشید … نمی دونست باید چی بگه . دنبال کلماتی می گشت تا اوش رو آروم کنه … ولی ذهنش خالی بود … .
– خواهش می کنم … یه چیزی بگو ! … اینا رو توی دلت نریز ! … اینهمه درد رو …
لب هاش لرزیدند … .
آوش نگاه دوخته بود به صورت پروانه … چهره ی زیبا و بغض آلودش که با نور اتش شومینه سایه خورده بود … .
دوست داشت حرفی بزنه … ولی در شرایطی که داشت هیچ حرفی، هیچ کلمه ای نمی تونست تسکینش بده … .
پروانه باز هم خواست چیزی بگه … .
– آوش …
آوش هر دو دست پروانه رو گرفت … پروانه سکوت کرد … .
آوش یک قدم به جلو برداشت … و پروانه یه قدم پس رفت … . آوش باز هم جلو رفت … و پروانه عقب کشیده شد … اینقدر تا به کاناپه ی نزدیکِ شومینه رسیدند … .
دست های آوش هنوز هم دست های پروانه رو گرفته بود … بعد پروانه نشست روی کاناپه … .
نگاهش لحظه ای از جستجوی چهره ی آوش باز نمی موند … .
آوش مقابل پاهای پروانه زانو زد … .
چشم هاش توی چشم های پروانه … در اون لحظه شبیه پسربچه ی تنها و ترسیده ای بود که هیچ کسی رو در دنیا نداشت … .
بعد پاهای پروانه رو در آغوش گرفت ، سرش رو روی زانوهای اون گذاشت … .
یک دقیقه ای در سکوت گذشت … و پروانه متوجه شد آوش به گریه افتاده … .
آروم و بی صدا … ولی به شدت گریه می کرد ! … اشک های بی امانش دامن پروانه رو تَر کرده بود … و شونه های پهنش زیر فشار گریه می لرزید … .
پروانه دست هاشو گذاشت روی سر آوش … موهاشو نوازش کرد … .
عمیق … با تمام احساساتش … انگشتانش رو کشید بین موهای مشکی آوش و اون رو نوازش کرد … .
***
چهل روز بعد :
آخرین برف زمستان زیر آفتابِ صبحگاهی داشت ذوب می شد… صدای چک چکش درون ناودان ها به گوش می رسید .
پروانه مقابل آینه ی اتاقش ایستاده بود و زیر نورِ لطیف صبح به تصویر خودش نگاه می کرد … که درون لباس مشکی رنگ پریده تر از قبل به نظر می رسید !
دستی به گونه اش کشید، موهای بلندش رو پشت سرش جمع کرد … و بعد از آینه رو گردوند .
رهای کوچکش درون گهواره به خواب فرو رفته بود و صدای نفس های معطرش به گوش پروانه می سایید . کنار گهواره اش، دایه اش روی صندلی نشسته بود و چرت می زد .
پروانه نفس عمیقی کشید و از رها رو گردوند … و اتاقش رو ترک کرد .
در طبقه ی بالا سکوت بود که سنگینی می کرد . صبح خیلی زود بود و هنوز اهالی عمارت خواب بودند .
اما در طبقه ی پایین صدای رفت و آمد و تحرکی به گوش می رسید . اون روز مراسم چهلمِ ادریس خان امیر افشار برگزار می شد … و خدمه در حال آماده سازی مهمانخونه بودند .
پروانه باید سری بهشون می زد و مطمئن می شد همه چیز مرتبه !
از پله کان پایین رفت … هر کدوم از خدمتکارها بهش می رسیدند ، لحظه ای سر جا توقف می کردند و چیزی می گفتند :
– سلام خانم !
– سلام ! صبحتون بخیر !
– صبح بخیر خانم !
پروانه تا جایی که می تونست، هیچ سلامی رو بی پاسخ نمی گذاشت … و در عین حال مراقب بود سر و صداها زیاد بالا نره !
– صبح بخیر ! … صبن همگیتون بخیر ! … آروم صحبت کنید تا کسی بد خواب نشه !
به طبقه ی بالا اشاره کرد … و سپس رو به شریفه پرسید :
– همه چیز مرتبه شریفه خانم ؟!
در حیاط سنگی هم دیگران مشغول به کار بودند . یحیی آخرین بازمونده های برف رو پارو می کرد تا فرش سرخ رو در مسیر پیاده روی میهمانان پهن کنه . دو کارگر مشغول جابجا کردن بارها و بردنشون به مطبخ بودند … سلمان مراقب کارها بود … .
پروانه رو که دید … کلاه از سر برداشت .
– صبحتون بخیر خانم !
پروانه همینطور که با عجله از کنارشون عبور می کرد، پاسخ سریعی داد :
– صبح بخیر ! خسته نباشید !
و بعد چیزی به ذهنش رسید . یک لحظه برگشت سمت سلمان و گفت :
– آقا سلمان … لطف کنید یه نفر رو بفرستید پِی تاج گل ! … می ترسم دیر برسه سر مزار ! … بگید برای تزئین میز سالن هم مریم و گلایل سعید بیارن !
سلمان “چشمی” گفت … و پروانه از پلکان پایین رفت و وارد باغ شد .
خاله اطلس در باغ بود … با سالومه ، صنم و صبورا ، ننه مرغی … تمامِ خدمتکارهای چهار برجی !
سلامی بینشون رد و بدل شد . همه به شدت مشغول کار بودند . یکی بشقاب های چینی رو روی هم می چید و دیگری مشغول برق انداختن نقره ها بود . سالومه دستمال سفره ها رو تا میزد … و خاله اطلس مشغول پخت حلوا !
پروانه به سرعت مشغول شد . وسواس عجیبی داشت برای اینکه همه چیز عالی پیش بره !
تک تک لیوان ها و بشقاب ها رو چک کرد تا لب پریدگی نداشته باشن … و کارد و چنگال ها رو بررسی کرد تا مطمئن بشه به اندازه ی کافی برق می زنن ! بعد کمک کرد تا ظروف حلوا و خرما رو تزئین کنند … .
متوجه نشد چطور دقایق گذشتند و تبدیل به ساعت شدند .
آفتاب کاملاً رو سر چهار برجی پهن شده بود . پروانه با دقت هسته ی خرمایی رو خارج کرد … که سالومه با آرنج به پهلوش کوبید .
– اونجا رو ! … پروانه … آقا بیدار شدن !
سر پروانه به عقب چرخید … به سمت پنجره ی اتاق آوش که حالا باز بود ، و سایه ی مردی که انگار اون طرف شیشه ایستاده بود و بیرون رو تماشا می کرد .
دل پروانه هری ریخت پایین ! … مثل تمام اون روزها که هر وقت آوش رو می دید ، انگار چیزی درون قلبش تکون می خورد !
لبش رو میون دندوناش کشید تا خنده ی ناخودآگاهش رو از چشم دیگران بپوشونه … بعد بساط خرماها رو رها کرد و از جا پرید … .
سبک بال ، چابک ، سرزنده … مثل دختر بچه ای که هیچ غمی روی دلش سنگینی نمی کرد … دوید و وارد مطبخ شد … .
اطلس از روی تابه ی حلواها سر بلند کرد … .
پروانه با هول و هراس گفت :
– وای خاله … حواسم نبود، دیر کردم ! … آوش خان بیدار شده !
اطلس گفت :
– عیبی نداره خاله … هول نکن ! … اون برای قهوه ی سر صبح تو منتظر می مونه !
پروانه با تمام چابکی که از خود سراغ داشت، جذوه رو برداشت و مشغول درست کردن قهوه شد .
از چند هفته قبل ، وقتی متوجه شد آوش عادت داره به محض بیدار شدن سیگار بکشه … به خودش متعهد شده بود هر روز یک فنجان قهوه و صبحانه ی سبک به اتاقش ببره . آوش رو وادار می کرد قبل از سیگار کشیدن چیزی بخوره ! … و آوش هم اطاعت می کرد !
حالا این برنامه ی هر روز صبحشون شده بود ! حتی اگر پروانه دیر می کرد … آوش لب به سیگار نمی زد و منتظر قهوه اش می موند !
قهوه کف بالا آورد و پروانه نوشیدنی داغ رو توی فنجانِ چینیِ لاجوردی رنگی سرو کرد . بعد فنجان رو با لیوانی اب سرد توی سینی گذاشت .
دست اطلس دراز شد و پبشدستی کوچکی از حلوای گرم و طلایی رو که با پودر پسته تزئین شده بود، کنار سینی گذاشت .
– همینو ببری براش کافیه ! وادارش کن بیاد سر میز با دیگران صبحانه بخوره !
پروانه نگاه کرد به چشم های اطلس … لبخند زد . اطلس دستی کشید به شونه اش .
– برو عزیزم ! … برو تا قهوه از دهن نیفتاده !
مرسی قاصدک جان ممنون عزیزدلم
فقط امشب از رمان شوکا پارت نداریم نکنه اونم قرار قاطی بقیه ی رمانا بشه وهرچند وقت یبار پارت بیاد 🥲