رمان پروانه ام پارت 143

4.2
(115)

 

 

 

 

آوش مات و مسحور شده نگاهش می کرد . حتی به اندازه ی پلک زدنی نمی تونست از این تصویر چشم برداره ! …

مثل کسی که خیره ی زبانه کشیدن آتیش شده باشه … .

چقدر دوست داشت این لب ها رو ببوسه ! حاضر بود هر چیزی که داره رو بده … برای این دهانِ سحر آمیز !

دهانی که انگار از جادوی شراب بود ! … دهانی که انگار توصیفش رو بارها و بارها در کتاب های شعر خونده بود … .

مات و مبهوتش بود و شاید می تونست ساعت ها در اون حالت باقی بمونه … که با صدای گریه ی رها … .

صورت پروانه به سرعت به سمت در برگشت … و آوش مثل اینکه از خلسه ای عمیق خارج شده باشه، چند بار پلک زد .

– رها جانم هم بیدار شد ! … برم سر بزنم بهش !

از کنار آوش گذشت و رفت . دست های خالی آوش معلق در هوا بود … حسرت بوسه ای که نگرفت، قلبش رو داغ کرد … .

پروانه گفت :

– لطفاً برای صبحانه زودتر بیا پایین ! مهمونا تا یک ساعت دیگه میرن سر مزار … جا نمونیم ازشون !

و از اتاق خارج شد .

آوش انگشتانش رو در فضای خالی تکون داد … انگار می خواست حضور نامرئی پروانه رو نوازش کنه … .

– یه روز میگیرمت توی بغلم پروانه خانم … اون مدلی که دلم می خواد می بوسمت ! … این خط و این نشون !

***

آوش تا کِی می خواست به مادرش نگاه نکنه ؟ …

پروانه جایی وسط سالن ایستاده بود و اون دو نفر رو نگاه می کرد !

آوش و خورشید دوشادوش هم ایستاده بودند، اما به قدری سرد و بی تفاوت … که کم کم داشت توجه دیگران رو جلب می کرد !

چهل روز بود که اوش نه به مادرش نگاه می کرد … نه کلمه ای باهاش حرف می زد … .

خورشید نفسی گرفت و دستش رو گذاشت روی پیشونیش … انگار از سر درد رنج می برد ! … حتی قدمی به عقب تلو تلو خورد !

پروانه در دم فهمید اون مشغول نقش بازی کردن و جلب ترحم آوشه … برای اینکه وادارش کنه به مادرش نگاه کنه !

 

 

اما حتی در اون وضعیت هم آوش قهرش رو پایان نداد ! بازوی مادرش رو گرفت و محترمانه کمکش کرد روی صندلی بنشینه … ولی نگاهش نکرد !

پروانه برای اولین بار در تمام زندگیش احساس می کرد دلش به حال خورشید می سوزه ! اینطور بی اعتنایی آوش باعث شده بود خورشید رقت انگیز و شکننده به نظر بیاد !

بعد نگاه آوش از اون طرف سالن، قفل شد در چشم هاش … . با همون حالت رسمی و خشکی که داشت … برای پروانه چشمکی زد .

پروانه نفسش رو در سینه حبس کرد و گونه اش رو از داخل دهانش آهسته گاز گرفت تا جلوی لبخندش رو بگیره .

هر نگاه آوش درون قلبش انفجاری از نور و گرما بود ! انعکاس این گرما رو زیر پوستش می تونست حس کنه !

آوش دوباره گرم صحبت با چند نفر از مهمانان شده بود … که پروانه تصمیم گرفت مراسم رو ترک کنه و سری به رها بزنه .

صدای گریه و بی تابی رها طبقه ی بالا رو برداشته بود . پروانه تند و دستپاچه قدم برداشت و به اتاقش رسید … .

رها رو دید که روی دستِ جواهره و مشغول گریستن … . طوبی و مطهره هم حضور داشتند و انگار همه عاجز از ساکت کردن نوزاد … .

طوبی گفت :

– مطهره یک بار دیگه بگیرش زیر پستونت ! شاید آروم شد !

مطهره با لحنی نگران پاسخ داد :

– نمیگیره … سیر شده ! شاید غولنج کرده !

و جواهر پاسخ داد :

– بوی مادرش رو میخواد ! دلش برای مادرش تنگ شده !

پروانه گفت :

– رها جانم !

و به سرعت رفت و فرزندش رو از جواهر گرفت و به آغوش کشید … .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 115

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان وان یکاد

خلاصه: الهه سادات دختری مذهبی از خانواده‌ای سختگیر که چهل روز بعد از مرگ نامزد صیغه‌ایش متوجه بارداری اش میشه… کسی باور نمیکنه که…
رمان کامل

دانلود رمان اقدس پلنگ

  خلاصه: اقدس مرغ پرور چورسی، دختری بی زبان و‌ساده اهل روستای چورس ارومیه وقتی پا به خوابگاه دانشجویی در تهران میزاره به خاطر…
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x