رمان پروانه ام پارت 144

4.2
(105)

 

 

نوزاد هنوز هم گریه و بی تابی می کرد . اما انگار عمه جواهر راست می گفت که دنبالِ بوی مادرشه !

صورت کوچیکش رو متمایل به سینه های مادرش کرد … و پروانه گهواره وار اونو توی بغلش تکون داد !

کم کم گریه ی رها از رمق افتاد و پلک هاش بسته شد . پروانه موهای سیاه دخترکش رو نوازش می کرد :

– آفرین مامان ! … آروم بگیر دختر قشنگم ! …

مطهره نفس عمیقی کشید .

– خدا رو شکر که سر رسیدین خانوم … بچه داشت هلاک می کرد خودشو !

پروانه همونطوری که رها رو آروم توی بغلش تکون می داد، گفت :

– فعلاً من هستم پیشش . تو می تونی بری پایین، استراحت کنی !

مطهره از خدا خواسته اتاق رو ترک کرد … و پروانه با نفس عمیقی ، روی صندلی نشست ‌. رها کاملاً به خواب فرو رفته بود … اما پروانه دلش نمی اومد اونو از خودش جدا کنه و درون گهواره بذاره .

جواهر گفت :

– عمه جان باید دو سه تا لالایی یادت بدم دم گوش بچه ات بخونی !

لحن شوخش لبخند به لب های پروانه آورد .

– می خوام به آوش خان بگم اجازه بده شما بیای عمارت… بالا سر رها باشی ! مطهره تنهایی نمی تونه مراقبش باشه … منم به کسی جز عمه هام اعتماد ندارم بچه ام رو بسپرم بهش !

جواهر جا خورده و در عین حال شگفت زده از این پیشنهاد … پاسخ داد :

– من که از خدامه عمه جان ! کاش بتونم به دردت بخورم !

لبخند پروانه عمیق تر شد :

– زنده باشید ! … اینطوری برای خودتون هم بهتره ! انشالله با پولی که می گیری بتونی بچه هاتو از امسال بفرستی مدرسه !

 

 

طوبی گفت :

– خدا خیرت بده پروانه جان ! خدا بچه ات رو عصای دستت کنه !

و با نفسی عمیق … بحث رو تغییر داد :

– پایین چه خبر بود ؟

پروانه هنوز مشغول نوازش کردن موهای سیاه دخترش بود .

– خبر خاصی نبود . مهمونا می اومدن و می رفتن …

– ما هم امروز اومدیم برای عرض تسلیت… اما دیگه توی سالن نرفتیم . اونجا دیگه جای ما نبود … .

اخمی سرزنش وار روی صورت پروانه نقش بست .

– این حرفا چیه عمه طوبی ؟ شما مهمون ما هستین ! چه فرقی داشت آخه …

جواهر میون حرفش پرید :

– فرق داره دیگه عمه جان ! مهمونای پایین از ما بهترونن … ما کجا بریم وسطشون آخه ؟!

پروانه دهان باز کرد چیزی بگه … طوبی سریع حرفش رو قطع کرد :

– از این حرفا بگذریم پروانه ! راستش می خوام بهت چیزی بگم … می ترسم باز زندگیت بهم بریزه !

– چی ؟!

– عمه جان … بابات …

گرمایی زیر پوست پروانه دوید … مردمک هاش از حیرت گرد شدند . با سرعت گفت :

– بابام چی، عمه ؟ … خبری دارین ازش ؟

– بی خبر نیستم ازش ! … هنوز جرات نکرده پا بذاره توی ملک افشاریه . اما میدونم توی یکی از روستاهای اطرافه ! …

مکثی کرد … با صدایی آروم ادامه داد :

– انگار چماق دارای آوش خان هم مثل قبل چندان به تعقیبش نیستن … اما …

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 105

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان غبار الماس

    ♥️خلاصه: نوه ی جهانگیرخان فرهمند، رئیس کارخانه ی نساجی معروف را به دنیا آورده بودم. اما هیچکس اطلاعی نداشت! تا اینکه دست…
رمان کامل

دانلود رمان سالاد سزار

خلاصه: عسل دختر پرشروشوری و جسوری که با دوستش طرح دوستی با پسرهای پولدار میریزه و خرجشو در میاره….   عسل دوست بچه مثبتی…
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x