رمان پروانه ام پارت 145

4
(102)

 

 

 

 

 

پروانه گفت :

– چرا باید دنبالش باشن ؟ … چرا ؟! … اون که …

سکوت کرد … .
از شدت هیجان به نفس نفس افتاده بود . نمی تونست رازهای آوش رو به دیگران بگه . اما حالا می دونستن کسی که سیاوش خان رو کشته و بعد هم قصد جونِ آوش رو کرده … احد نبوده !

آوش اینو می دونست ! … پس چرا باید دنبال احد می گشت ؟ … اصلاً چرا باید احد خودش رو مخفی می کرد ؟ …

نفس تندی کشید و با لحنی آروم تر گفت :

– شما اونو دیدین ؟ … باهاش در ارتباطین ؟

طوبی پاسخ داد :

– هنوز ندیدمش، اما دورا دور جویای احوالشم ! میگن اوضاعش خوب نیست ! مریضه ! بی پوله ! … دنبال راهیه که باز بره از مملکت !

جواهر نفسی غصه دار کشید و گفت :

– ای کاش هیچوقت برنمی گشت عمه جان ! اینهمه سال به خاطرِ اینکه خواست ادریس خان رو بکشه، مجازات شد ! … الان بار گناهاش بیشتر شده ! … ای کاش زودتر برگرده همون جایی که بود !

پروانه به سرعت گفت :

– نه عمه ! نه ! … کجا برگرده ؟! … احد پیر شده … دیگه تحمل غربت رو نداره ! بعدم …

باز سکوت و باز نفسی دیگه … و بعد از روی صندلی بلند شد .

رها رو با احتیاط توی گهواره اش خوابوند و پرده ی توری رو مرتب کرد . بعد چرخید به سمت طوبی .

– عمه جان گوش بده … من بهت پول می دم ! زحمتش رو بکش … پولا رو برسون دست احد !

– اما …

– هیش !

انگشت اشاره اش به نشونه ی سکوت و صبر بالا رفت … طوبی لب بهم دوخت و پروانه ادامه داد .

 

 

 

 

 

– از قول من بهش بگو صبر داشته باشه ! … من کمک می کنم تا همه چیز درست بشه ! … بهش بگو فقط صبر داشته باشه !

طوبی نفس نامطمئنی کشید … و جواهر با صدایی لرزان پرسید :

– میخوای چیکار کنی عمه ؟!

پروانه دست عمه اش رو گرفت :

– می خوام همه چی رو درست کنم ! اگه خدا با ما باشه …

جمله اش رو نیمه تمام رها کرد … .

با حس عبور سایه ای از مقابل در … نفسش درون سینه اش گیر کرد .

با فکر اینکه کسی صداشون رو شنیده و از پیدا شدن پدرش با خبر شده … چیزی درون تنش فرو ریخت .

به سرعت رفت و در نیمه باز رو کاملاً باز کرد … .

نگاهش رو در سر تا سرِ راهروی مفروش چرخوند … . کسی رو ندید … .

***

ضیافت ناهار تمام شده بود … و همه ی مهمان ها چهار برجی رو ترک کرده بودند . مستخدمه ها مشغول جمع کردن ظروف کثیف بودند … .

آهو روی صندلی نشست و نالید :

– خدایا ! دارم می میرم از سر درد !

و کف دستش رو روی پیشونیش گذاشت . پروانه مقابل پنجره ایستاده بود و به حیاط سنگی نگاه می کرد . هنوز از فکر اینکه شاید کسی صدای صحبتشون رو شنیده باشه ، خارج نشده بود ! آتیشی درون دلش اَلو می کرد !

پلکی زد و بی حواس گفت :

– شاید … شاید فشارت افتاده !

و به پشت سرش چرخید … .

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 102

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان طعم جنون

💚 خلاصه: نیاز با مدرک هتلداری در هتل بزرگی در تهران مشغول بکار میشود. او بصورت موقت تا زمانی که صاحب هتل که پسر…
رمان کامل

دانلود رمان بهار خزان

  خلاصه : امیرارسلان به خاطر کینه از خانواده ای، دختر خانواده رو اسیر خودش میکنه تا انتقام بگیره ولی متوجه میشه بهار دختر…
رمان کامل

دانلود رمان نهلان

  خلاصه: نهلان روایت زندگی زنی به نام تابان میباشد که بعد از پشت سر گذاشتن دوره ای تاریک از زندگی خود ، در…
رمان کامل

دانلود رمان ارکان

خلاصه: همراه ما باشید در رمان فارسی ارکان: زهرا در کافه دوستش مشغول کار و زندگی است و در یک سفر به همراه دوستان…
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x