نیم ساعتی می شد از وقتی آخرین مهمان هم عمارت رو ترک کرده بود . ولی هنوز هم خورشید و خانم بزرگ و آهو سالن رو ترک نکرده بودند . هر کسی در قسمتی از سالن نشسته بود .
پروانه صدای آوش رو هم می شنید … جایی پشت درها داشت با کسی حرف می زد، اما کلماتش نا مفهوم بود .
آهو در تایید صحبت پروانه، سری تکون داد :
– بگم شربت ابلیمو برام درست کنن !
خورشید بی حوصله گفت :
– به جای این کارا برو استراحت کن !
و خانم بزرگ هم رو به پروانه دستور داد :
– تو هم سری به بچه ات بزن ! خیلی ازش غافلی !
پروانه لب هاشو روی هم فشرد تا خشمش رو بروز نده . خانم بزرگ می خواست هر روز و هر ساعت اونو چسبیده به رها ببینه و هرکاری غیر از این رو برای پروانه غیر ضروری می دونست !
گاهی اوقات این تصور که پروانه خودش رو کاملاً وقف فرزند سیاوش خان کرده … اونو شکنجه می داد ! از طرفی دیگه دخترکش رو بی نهایت دوست داشت چون قسمتی از وجود خودش بود !
هنوز فراموش نکرده بود که چطور از آوش قول گرفته بود بعد از تولد فرزندش آزاد باشه ! … اما نمی دونست چرا این قول رو بهش یادآوری نمی کرد !
نفس تندی کشید و با لحنی سرد گفت :
– حق با شماست ! باید سری بهش بزنم !
از جا برخاست و به سمت در خروجی به راه افتاد . دستهاش رو طرف بدنش رها بودند و انگشتانش پارچه ی دامنش رو به چنگ داشتند .
درست مقابلِ قابِ در با آوش رخ به رخ شد … . آوش از آستانه ی ورودی گذشت … اما همچنان سد راه پروانه بود .
– میخوای بری ؟! حالت خوبه ؟!
پروانه مستقیم به آوش نگاه نکرد .
– برم پیش رها …
– چند دقیقه ی دیگه بمون … راستش …
دست های آوش خیلی کوتاه بازوهای پروانه رو لمس کرد و بعد از کنارش گذشت .
۷۰۲
پروانه پشت سرش سلمان رو دید که تکیه زده بود به دیوار و اونو رو نگاه میکرد … .
تا نگاه پروانه رو متوجه خودش دید، به سرعت سرش رو پایین انداخت !
پروانه نفس تندی کشید و از در رو چرخوند .
آوش به خدمتکاری که مشغول جمع کردن ظروف بود، گفت :
– اینا رو ول کن … بعداً جمع می کنی ! … الان برو بیرون !
کف دست هاشو دو بار بهم کوبید و اینبار با صدای بلندتری تکرار کرد :
– همه فعلاً بیرون ! هر کاری که می کنید رو بذارید برای بعد و الان برید بیرون !
خورشید با حالتی مظنونانه پرسید :
– چه خبر شده آوش جان ؟
اما “آوش جانش” هیچ پاسخی بهش نداد … تا اینکه آخرین خدمه هم سالن رو ترک کردند … و اون وقت فقط اعضای خانواده باقی موندند .
آوش نفس فرو خفته اش رو از سینه خارج کرد و نگاهش رو در سر تا سر سالن چرخوند .
– عمه توران … نیست ؟
آهو پاسخ داد :
– حالش خوب نبود … برگشت منزلش ! … چی شده آوش ؟ نگرانم کردی !
نگاه آوش معطوف خواهرش شد … و بعد به طرفش رفت . مقابل پاهای آهو زانو زد و دست های اونو گرفت … .
– آهو جان …
مکثی کرد … و باز ادامه داد :
– متاسفانه خبر بدی برات دارم !
آهو به حالتی نا مفهوم فقط نگاهش کرد … و آوش باز گفت :
– فرخ پیدا شده !
**
سلام رمان بسیار زیباییه فقط پارتها خیلی کوتاه و کمه