رمان پروانه ام پارت 146

4.3
(107)

 

نیم ساعتی می شد از وقتی آخرین مهمان هم عمارت رو ترک کرده بود . ولی هنوز هم خورشید و خانم بزرگ و آهو سالن رو ترک نکرده بودند . هر کسی در قسمتی از سالن نشسته بود .

 

پروانه صدای آوش رو هم می شنید … جایی پشت درها داشت با کسی حرف می زد، اما کلماتش نا مفهوم بود .

 

آهو در تایید صحبت پروانه، سری تکون داد :

 

– بگم شربت ابلیمو برام درست کنن !

 

خورشید بی حوصله گفت :

 

– به جای این کارا برو استراحت کن !

 

و خانم بزرگ هم رو به پروانه دستور داد :

 

– تو هم سری به بچه ات بزن ! خیلی ازش غافلی !

 

پروانه لب هاشو روی هم فشرد تا خشمش رو بروز نده . خانم بزرگ می خواست هر روز و هر ساعت اونو چسبیده به رها ببینه و هرکاری غیر از این رو برای پروانه غیر ضروری می دونست !

 

گاهی اوقات این تصور که پروانه خودش رو کاملاً وقف فرزند سیاوش خان کرده … اونو شکنجه می داد ! از طرفی دیگه دخترکش رو بی نهایت دوست داشت چون قسمتی از وجود خودش بود !

 

هنوز فراموش نکرده بود که چطور از آوش قول گرفته بود بعد از تولد فرزندش آزاد باشه ! … اما نمی دونست چرا این قول رو بهش یادآوری نمی کرد !

 

نفس تندی کشید و با لحنی سرد گفت :

 

– حق با شماست ! باید سری بهش بزنم !

 

از جا برخاست و به سمت در خروجی به راه افتاد . دستهاش رو طرف بدنش رها بودند و انگشتانش پارچه ی دامنش رو به چنگ داشتند .

 

درست مقابلِ قابِ در با آوش رخ به رخ شد … . آوش از آستانه ی ورودی گذشت … اما همچنان سد راه پروانه بود .

 

– میخوای بری ؟! حالت خوبه ؟!

 

پروانه مستقیم به آوش نگاه نکرد .

 

– برم پیش رها …

 

– چند دقیقه ی دیگه بمون … راستش …

 

دست های آوش خیلی کوتاه بازوهای پروانه رو لمس کرد و بعد از کنارش گذشت .

 

۷۰۲

 

پروانه پشت سرش سلمان رو دید که تکیه زده بود به دیوار و اونو رو نگاه میکرد … .

 

تا نگاه پروانه رو متوجه خودش دید، به سرعت سرش رو پایین انداخت !

 

پروانه نفس تندی کشید و از در رو چرخوند .

 

آوش به خدمتکاری که مشغول جمع کردن ظروف بود، گفت :

 

– اینا رو ول کن … بعداً جمع می کنی ! … الان برو بیرون !

 

کف دست هاشو دو بار بهم کوبید و اینبار با صدای بلندتری تکرار کرد :

 

– همه فعلاً بیرون ! هر کاری که می کنید رو بذارید برای بعد و الان برید بیرون !

 

خورشید با حالتی مظنونانه پرسید :

 

– چه خبر شده آوش جان ؟

 

اما “آوش جانش” هیچ پاسخی بهش نداد … تا اینکه آخرین خدمه هم سالن رو ترک کردند … و اون وقت فقط اعضای خانواده باقی موندند .

 

آوش نفس فرو خفته اش رو از سینه خارج کرد و نگاهش رو در سر تا سر سالن چرخوند .

 

– عمه توران … نیست ؟

 

آهو پاسخ داد :

 

– حالش خوب نبود … برگشت منزلش ! … چی شده آوش ؟ نگرانم کردی !

 

نگاه آوش معطوف خواهرش شد … و بعد به طرفش رفت . مقابل پاهای آهو زانو زد و دست های اونو گرفت … .

 

– آهو جان …

 

مکثی کرد … و باز ادامه داد :

 

– متاسفانه خبر بدی برات دارم !

 

آهو به حالتی نا مفهوم فقط نگاهش کرد … و آوش باز گفت :

 

– فرخ پیدا شده !

 

**

 

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 107

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان انار

خلاصه : خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به…
اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
فاطمه کارگر
1 ماه قبل

سلام رمان بسیار زیباییه فقط پارتها خیلی کوتاه و کمه

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x