رمان پروانه ام پارت 147

4.3
(95)

 

آهو به حالتی نا مفهوم پلک زد و پروانه هم … این خبر بدی نبود !

 

اینهمه وقت بی خبری از فرخ … در حالی که گاه به گاه تماس می گرفت با خونه اش ! … اما این اواخر حتی زنگ نزده بود !

 

اما آوش اجازه نداد کسی پیش خودش فکری بکنه ! باز گفت :

 

– متاسفانه وضعش وخیمه ! توی یکی از بیمارستانای تهران پیداش کردیم …

 

پروانه هینی کشید … و خورشید از روی صندلی بی اختیار بلند شد … .

 

– چی میگی آوش ؟!

 

اما آوش نگاهش رو از صورت رنگ پریده ی آهو نگرفت .

 

– کمر و گردنش خورد شده و احتمالاً هیچوقت دیگه نمی تونه راه بره !

 

آهو تند نفس کشید … با صدایی لرزان پرسید :

 

– چ…چرا ؟! … مگه چی شده ؟!

 

آوش به سادگی پاسخ داد :

 

– از بلندی پرت شده پایین !

 

***

 

قوطی شیشه ای کرم رو برداشت و درش رو باز کرد . کمی از کرمِ سفید و معطر رو با نوک انگشتش برداشت و پشت دست هاش زد و پوستش رو آهسته ماساژ داد .

 

صدای تلنگری که به در اتاقش وارد شد … و بعد صدای سلمان :

 

– خانم ؟!

 

خورشید پاسخ داد :

 

– بیا داخل … سلمان !

 

قوطی کرم رو بست و بعد انگشترهاشو یکی یکی به انگشت های باریک و رگدارش برگردوند … .

 

 

 

در باز شد و سلمان با سری پایین افتاده … وسط چارچوب ایستاد .

 

– با من کار داشتین خانم ؟!

 

خورشید آهسته سری جنبوند و پاسخ داد :

 

– آره ! بیا داخل !

 

سلمان از جا جُم نخورد .

 

– شما امرتون رو بفرمایید !

 

خورشید گزشِ دردناکِ خشم رو زیر پوستش احساس کرد . از جا برخاست و با کمری صاف و شق و رق … با لحنی محکم گفت :

 

– امر میکنم … بیا داخل و در رو پشت سرت ببند !

 

سلمان نفس عمیقی کشید و با تاخیری آشکار … اطاعت کرد . به اندازه ی یک قدم پا درون اتاق گذاشت و در رو پشت سرش چفت کرد . هنوز هم سرش پایین بود و به گل های قالی نگاه می کرد . خورشید ریشخندی زد :

 

– حالا چرا سرت رو انداختی پایین ؟ … می ترسی توی چشمام نگاه کنی و سنگت کنم ؟!

 

– خانم … من به دستور آوش خان اینجا هستم تا مراقب اهل عمارتشون باشم تا وقتی از تهران برگردن ! حالا هم امرتون رو بفرمایید … هر چی بگید اطاعت می کنم !

 

خورشید هوومی گفت و از مقابل سلمان گذشت و روی صندلی نشست … . در آستانه ی پیری بود و هنوز هم به اندازه ی روزهای جوانیش زیبا و فتانه !

 

– از فرخ چه خبر داری ؟ … رو به راه میشه یا نه ؟

 

سلمان لحظه ای سکوت کرد و با احتیاط پاسخ داد :

 

– فکر می کنم … زنده می مونه !

 

خورشید سری به استهزا تکون داد :

 

– زنده می مونه ! چه سخاوتمندانه !

 

اخمی عمیق صورت سلمان رو درهم مچاله کرد :

 

– آوش خان ولیِ دم برادرشون هستن … قصاص حق مسلم ایشون بود !

 

مکثی کرد و بزاق دهانش رو قورت داد … . باز گفت :

 

– اما اگر فرخ رو می کشت … وادار می شد بالا دستِ اون رو هم قصاص کنه ! چیزی غیر از این از عدالت اربابِ من به دوره !

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 95

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

🦋🦋 رمان درخواستی 🦋🦋

    🔴دوستان رمان های درخواستی خودتون رو اینجا کامنت کنید،تونستم پیدا کنم تو سایت میزارم و کسانی که عضو کانال تلگرامم هستن  لطفا…
رمان کامل

دانلود رمان بلو

خلاصه: پگاه دختری که پدرش توی زندانه و مادرش به بهانه رضایت گرفتن با برادر مقتول ازدواج کرده، در این بین پگاه برای فرار…
رمان کامل

دانلود رمان جهنم بی همتا

    خلاصه: حافظ دشمن مهری است،بینشان تنفری عمیق از گذشته ریشه کرده!! حالا نبات ،دختر ساده دل مهری و مجلس خواستگاریش زمان مناسبی…
رمان کامل

دانلود رمان موج نهم

خلاصه: گیسو و دوستانش که دندونپزشک های تازه کاری هستن، توی کلینیک دانشگاه مشغول به کارند.. گیسو که به تازگی پدرش رو از دست…
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x