رمان پروانه ام پارت 152

4.2
(92)

 

 

 

***

 

در اتاق آهسته و با احتیاط باز شد … و رشته نوری که از از لای در به صورتِ پروانه تابید … باعث شد پلک های بسته ی پروانه بلرزه … .

 

بعد صدای آرومِ عذرا توی گوش پروانه پیچید :

 

– پروانه خانوم … ساعت هفت شده ! جسارتاً بیدار نمی شید ؟

 

مدتی طول کشید تا ذهن پروانه از غرقاب خواب رها شد و تونست چشم باز کنه .

 

اتاق غرق در تاریکی بود !

 

اینقدر خسته بود که اصلاً نفهمید کِی خوابش برد ! بعد از اینکه ظهر تنهایی ناهار خورد، به اتاقش اومد .

 

اتاقی با در و دیوارها و سرویس خوابِ سفید … که فقط رو تختی و پرده ی حریر آویخته به پنجره به رنگ بنفش یاسی بود .

 

پروانه می خواست حمام کنه . اما اینقدر خسته بود … روی تخت دراز کشید . نفهمید کِی خوابش برد … .

 

– چیزی شده عذرا خانم ؟ … کسی اومده ؟

 

وزن بدنش رو روی آرنجش انداخت و روی خوشخوابه نشست . تمام بدنش از ساعت ها خوابِ عمیق، گرفته بود … .

 

– هیچ کسی نیومده خانوم ! … ولی شما ساعت هشت قرار بود آماده باشید ! … آوش خان زنگ زدن یادآوری کردن … .

 

پروانه هوومی گفت و بعد چنان خمیازه ای کشید … که پای چشم هاش به اشک نشست .

 

– چراغ رو روشن کنید لطفاً !

 

عذرا قدمی به داخل برداشت و در جستجوی کلید برق، انگشتانش رو روی تن دیوار کشید ‌. یک ثانیه ی بعد نور پر کشید در فضای اتاق … .

 

پروانه چند بار پشت سر هم پلک زد تا چشماش به نور عادت کنه … و بعد از اون چیزی که می دید، شگفت زده شد !

 

پیراهن شبی آویخته به چوب لباسی … به رنگ زردِ کهربایی … درست مقابل چشماش … .

 

اونقدر چشمگیر بود که نفس پروانه برای لحظاتی بند اومد …

 

.این … این پیراهن …

 

نفسش رو از سینه اش خارج کرد و آهسته از تخت پایین خزید . نگاهش رو نمی تونست از اون لباس برداره !

 

عذرا گفت :

 

– مال شماست دیگه، خانوم ! سفارش داده بودین … دو روز پیش رسید ! …

 

– مال من ؟!

 

– بله خانم جون ! آوش خان هفته ی پیش زنگ زدن … گفتن این بسته براتون میرسه ! من عین چشمام مراقبش بودم ! …

 

پروانه مقابل پیراهن ایستاد و با شگفتی نگاهش کرد … قلبش سخت و دیوانه وار می تپید .

 

این پیراهن مال خودش بود ؟ … این پیراهن رو آوش براش سفارش کرده بود !

 

دستش جلو رفت و پارچه ی حریر لباس رو بین انگشتانش لمس کرد … مثل آب زلال، روی پوست جاری میشد انگار !

 

عذرا پشت سرش ایستاد … گفت :

 

– براتون کفش و عطر و این خرت و پرتا هم آوردن ! همه اش توی کمده !

 

پروانه لب هاشو روی هم فشرد . باورش نمی شد … اما توی چشماش اشک جمع شده بود ! اینقدر احساساتی شده بود که …

 

– خانوم جون، دختر من از آرایش مو و این چیزا سر در میاره ! میخواید بگم بیاد بالا،کمکتون کنه ؟

 

پروانه نفس عمیقی کشید … و برگشت به سمت عذرا .

 

– بلده ؟!

 

– بله خانم جون … خوبم بلده ! ماشالله دخترم … از هر پنجه اش ده هنر میباره !

 

لبخند نشست روی لب های پروانه . دلش از شادی و اشتیاق می لرزید … .

 

– من حمام کنم … بعد صداش کن بیاد !

چشم های مشتاقِ آوش اون رو تحت نظر داشت ! …

 

از پس درب شیشه ای … تا وقتی در رو باز کرد و پا به روی ایوان گذاشت … و بعد تک تک پله ها رو پایین رفت … .

 

آوش یک لحظه هم از پروانه چشم بر نداشت ! … مردمک چشم هاش ستاره بارون بود ! …

 

– از اول هم می دونستم این رنگ بهت میاد !

 

و به نظرش بی نظیر بود ! … ترکیبِ موهای تیره و اندک مجعد پروانه … با روشنیِ پوستش … و پیراهن زردی که پوشیده بود و گردنبند یاقوت کبودش ! … این ترکیب بی نهایت زیبایی بود ! …

 

پروانه لبخند زد :

 

– شب بخیر !

 

مقابل آوش ایستاد .

 

دست های آوش میلی بی نهایت داشت برای اینکه اون بدن زیبا رو در آغوش بگیره و ببوسه … اما به سختی خودش رو کنترل کرد … .

 

– می دونی خیلی زیبا شدی ؟!

 

گونه های پروانه گر گرفت … و حتی زیباتر شد !

 

– ممنونم ! به لطف تو ! … واقعاً انتظار این هدیه رو نداشتم !

 

آوش نفس عمیقی کشید تا بر احساساتش غلبه کنه … و بعد درب ماشین رو باز کرد .

 

– سوار میشی لطفاً ؟!

 

پروانه پرسید :

 

– قراره کجا بریم ؟

 

و هم زمان دامن لباسش رو جمع کرد و روی صندلی نشست .

 

آوش ترجیح داد سوال اون رو نادیده بگیره . در رو برای پروانه بست و با نفس عمیقی … اتومبیل رو دور زد تا پشت فرمون جا بگیره … .

 

در طول مسیر دیگه پروانه چیزی نپرسید … تا بلاخره به مقصد رسیدند .

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 92

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان آن شب

          خلاصه: ماهین در شبی که برادرش قراره از سفرِ کاری برگرده به خونه‌اش میره تا قبل از اومدنش خونه‌شو…
رمان کامل

دانلود رمان نمک گیر

    خلاصه رمان : شاید رویا…رویایی که باید به واقعیت می پیوست.‌‌…دیگر هیچ از دنیا نمی خواست…همین…!همین که یک دستش توی حلقه ی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x