***
سکوت ! …
حیاط بزرگِ ویلا در تاریکی و سکوت فرو رفته بود … و فقط صدای زنجره ای بود که بین درخت ها آواز می خوند ! …
تمام پنجره های بلندِ خونه تاریک بودند … انگار هیچ کسی بیدار نبود !
آوش و پروانه هنوز داخل ماشینِ خاموش نشسته بودند، کنار همدیگه … نگاهشون به مقابل بود ! …
پروانه در سکوت و بهت فرو رفته بود … و آوش در مقابلش احساس عجز می کرد !
نمی دونست باید چیکار کنه … چطور اون سکوت رو بشکنه ! … اعترافش به دوست داشتن … تاثیر بی نهایت عجیبی روی پروانه گذاشته بود . نه اونو شاد کرده بود … و نه غمگین ! … نه ذوق زده نه عصبی … و نه هیچ واکنش دیگه ای که آوش انتظارش رو داشت و خودش رو آماده کرده بود !
اما اون رو در بهت فرو برده بود ! … در ناباوریِ مطلق ! … در خوابی که می ترسید بیدارش کنه ! …
قلب آوش از تصور اینکه ممکنه پروانه اونو دوست نداشته باشه، به درد اومد !
– متاسفم … پروانه ! …
چقدر از این سکوت بیزار بود ! … این سکوت … و این استیصال ! … نگاه کرد به دست هاش که هنوز فرمون رو می فشرد … .
دست هایی که حالا باید موهای پروانه رو نوازش می کرد ! …
– نمی خواستم شب خوبت رو خراب کنم !
پروانه به سرعت پاسخ داد :
– خرابش نکردی !
هنوز صدای موسیقی توی گوش پروانه بود ! …
همه ی اون چیزهای زیبا تموم شده بود و حالا در ذهنش مثل یک خیال و رویا شناور بود ! … رقص و موسیقی و نور … و اون چیزی که شنیده بود ! … اون “دوستت دارمی” که آوش گفته بود … و حالا خیالی تر از همه چیز به نظر می رسید ! …
آوش باز هم خواست چیزی بگه :
– به خاطر چیزی که گفتم … نمی دونستم باعث ناراحتیت میشه ! … من …
– چی گفتی ؟!
پروانه پرسید … بعد خندید … ناباور و مبهوت !
– تو اصلاً نمی دونی چی گفتی ! تو متوجه نیستی !
گیج و سر گشته بود … از اون چیزی که شنیده بود ! … چیزی که اتفاق افتاده بود !
اون به آوش عادت کرده بود … کنارش احساس امنیت می کرد ! تشنه ی مهربانی های گاه و بیگاهش بود ! … اما این دوست داشتن … .
این زیادی عجیب بود ! زیادی بزرگ بود ! …
– من اینقدر بزرگ نشدم که معنی حرفامو بفهمم ؟!
دست آوش نشست روی دست سرد پروانه . پروانه زمزمه کرد :
– این امکان نداره ! … تو نمی فهمی ! …
نفسی گرفت … داشت زیر بار هجوم احساسات متناقضش، خفه می شد !
– این دیگه زیادیه ! … من و تو … اصلاً نمیشه ! … دیگران اجازه نمی دن ! خودمون هم …
– پروانه ! پروانه ! … پروانه !
آوش کاملاً متمایل شد به سمت پروانه … کف دستش رو گذاشت روی گونه ی اون … .
پروانه وادار شد سر برگردونه و نگاه کنه توی چشم های آوش … .
لحن آوش جادویی بود … وقتی شروع کرد به حرف زدن … .
– هیچ کسی مهم نیست پروانه ! … به هیچ کسی فکر نکن ! … فقط خودم و خودت ! … تو اگه منو بخوای … هیچ چیزی نمی تونه ما رو از هم جدا کنه ! … بهت قول می دم !
پروانه حس عجیبی از خیره شدن در چشم های آوش می گرفت . حسی مثل فرو رفتن در خلسه ای سنگین .
جادو می شد ! …
به سرعت صورتش رو پس کشید …
– من باید برم !
انگار می خواست از وسوسه به دور باشه ! … به سرعت در ماشین رو باز کرد و پیاده شد .
گرمش شده بود ! داشت می سوخت ! … داشت ذوب می شد زیر پوستش ! …
تند قدم بر می داشت تا خودش رو به اتاقش برسونه .
صدای آوش رو شنید که اون هم از ماشین پیاده شد … و صدای قدم های تعقیب گرش رو پشت سرش … .
داشت دنبالش می کرد ؟ …
لرزی عمیق از هیجان و دلهره در ستون فقرات پروانه افتاد … .
دستی به گردنش کشید … .
طعم دهانش رو مزه مزه کرد و بعد بزاقش رو فرو بلعید .
سعی می کرد چشم هاشو باز و هوشیار نگه داره … .
سعی می کرد صدای قدم هایی که از پشت سرش می شنید رو نشنیده بگیره ! …
اما سر انجام هم شکست خورد … و باز چرخید و نگاهی گریزانه به پشت سرش انداخت … .
آوش هنوز دنبالش بود ! … با دست هایی درون جیب های شلوارش … و نگاه مستقیمش به پروانه … .
– دنبال من نیا !
صداش تب داشت ! … آوش گفت :
– چرا نیام ؟ … اون سر دنیا هم که بری دنبالت میام !
اینطور که حرف می زد … تمام وجود پروانه از احساسی مجهول تیر می کشید !
پروانه قدم هاشو تندتر برداشت … باز زیر لب تکرار کرد :
– نیا ! نیا ! برامون حرف در میارن ! …
از در عبور کرد و وارد سالن خونه شد . همه جا تاریکی و سکوت بود . در تاریکیِ اون وقت شب … تنها شبحی از اجسام رو می تونست ببینه .
به طور غریزی دنبال چیزی گشت تا بهش تکیه کنه . سرانجام دستش رو به نرده ها گرفت و از پله ها بالا رفت … به سختی می تونست تعادلش رو کنترل کنه . آوش هنوز هم پشت سرش بود … و این بار نزدیک تر بهش …
– اجازه بده کمکت …
– نه !
آوش خشکش زد !
پروانه در تاریکی نگاه کرد به صورت اون و بازوشو از بین انگشتانش بیرون کشید .
ای کاش می فهمید ! … ای کاش درک می کرد … که اون چیزی که پروانه داشت ازش فرار می کرد، آوش نبود … . سایه ی نوزده سال زندگیِ سیاه و اسارت بارش بود ! …
باز هم قدم تند کرد و به سمت اتاقش رفت . برای لحظاتی دیگه صدای پاهای آوش رو پشت سرش نشنید . اما درست در آستانه ی در اتاقش … .
– پروانه !
دست های آوش روی چارچوب در قرار گرفت و مانع بسته شدن در شد !
بندی در دل پروانه از هم درید ! …
فکر می کرد دیگه دنبالش نمیاد !
– از اتاق من برو بیرون اوش ! … فکر کردی اگه کسی این وقت شب ما رو با هم ببینه …