آوش نفس عمیقی کشید … و دست پروانه رو کاملاً رها کرد .
– امشب برمی گردیم ! بدو برو آماده شو !
پروانه نگاه کرد به دستش . جای خالی انگشتان آوش روی پوستش سرد شد . حس بدی بود … اما لبخند زد .
آوش برگشت تا باز هم سری به کارگرها بزنه . پروانه تا مدت ها نزدیک درخت بید ایستاده بود .
گیج و مبهوت از این حالِ سکر آوری که داشت … حس می کرد توی یک داستانِ رومانتیک و غیر واقعی سیر می کنه … .
***
جرعه ای آب نوشید و لیوان رو روی نیز برگردوند، که سر و صدای ورودِ اتومبیلی به داخل باغ پیچید .
صبورا گفت :
– انگار … پروانه اینا اومدن !
و نگاه تند و سریعی به خورشید انداختند . انگار حرف بدی گفته بود و انتظار داشت خورشید بهش توپ و تشری بره .
گرمای اشتیاق در رگ های خورشید دوید … با تمام وجود دلتنگ آوش شده بود . اما سعی کرد آرامش خودش رو حفظ کنه . گوشه ی لبش رو با دستمال تمیز کرد و با لحنی یکنواخت دستور داد :
– برای آوش خان غذای گرم داشته باشید . ممکنه شام میل نکرده باشن .
از پشت میز برخاست و صبورا مشغول جمع کردن ظرف های کثیف شد .
البته جمع کردن میز شامی که برای یک نفر تدارک دیده بودند ، زمان زیادی نمی برد . خورشید خسته شده بود از این تنهایی … فرسوده شده بود !
تمام ده سال گذشته که آوش خارج از ایران بود، هرگز احساس تنهایی نمی کرد . می دونست پسرش هر جای این دنیا باشه … لااقل مادرش رو دوست داره ! اما حالا … با تمام مغز استخوانش احساس تنهایی می کرد . آوش اونو نادیده می گرفت … و این براش از مرگ بدتر بود !
خروج صبورا از نشیمن، همزمان شد با ورود آهو .
آهو با موهای نامرتب و صورت تب دار … لحظه ای پلک هاشو روی هم گذاشت و گفت :
– سلام مادر جان !
خورشید جا خورده از دیدنش … گفت :
– تو برگشتی ؟! … فکر می کردم تهران پیش شوهرت می مونی !
حالت خسته و ملال انگیز صورت آهو بیشتر شد . دستش رو بی اعتنا تکون داد :
– می خواستم بمونم . ولی آوش جانم صلاح دونستن برگردم منزل !
دست هاشو روی دست های مادرش گذاشت و از سر وظیفه گونه ی پودر زده ی خورشید رو بوسید . خورشید نا مفهوم سری تکون داد :
– خوش اومدی ! حالا آوش کجاست ؟
لازم نبور آهو چیزی توضیح بده . از ورای شونه اش خورشید نگاه کرد به پنجره … و آوش و پروانه رو دید که دوشادوش همدیگه وارد حیاط سنگی شدند .
اون قدر که صمیمی و راحت بودند … خونِ داخل رگ های خورشید داغ شد !
پیراهنی تن پروانه دید که انگار تازه از مزون های ستاره دارِ تهران خریده بود ! … یقه هفت و دامن میدی … و پارچه ی ابریشمیِ ارغوانی رنگ ! … و بدتر از اون … کت آوش که روی شونه هاش بود تا از سرمای شبانه ی فروردینی در امان بمونه !
اینقدر گرم … صمیمی … با هم حرف می زدند و می خندیدند . دوشادوش هم … ولی نه ! از این هم بدتر بود ! آوش یک قدم از پروانه عقب تر بود ! آوشِ عزیز و گرانبهاش …
– برای چی اونا رو با همدیگه تنها گذاشتی ؟!
لحنش بی اختیار پر خشونت شد … و حرکت دستش که دست های آهو زو پس زد … .
آهو یک قدم عقب رفت .
– مامان ؟!
خورشید آنقدر خشمگین بود … آنقدر خشمگین بود که می تونست پمپاژِ خون رو زیر پوستش احساس کنه . شونه اش درد گرفته بود … و می دونست این علامت خوبی نیست !
با اینحال به سرعت از کنار آهو گذشت و از نشیمن خارج شد .
درست زیر چلچراغِ سرسرا … به پروانه و آوش رسید .
– آوش !
قلبش داشت تند می کوبید .
حضورش باعث شد خنده ی روی لب های پروانه محو بشه . این به خورشید دلگرمی می داد … این فکر که هنوز هم می تونه روی اون تاثیر بذاره ! …
پروانه نفسی کشید … و بعد رو به آوش گفت :
– میرم پیش رها ! شما هم اگه خواستین … می تونید بیاید !
کت آوش رو از روی شونه هاش برداشت و با ظرافتی دلنشین … به آوش برگردوند . بعد بدون اینکه چیزی به خورشید بگه یا سلام کنه … از کنارش عبور کرد و از پله ها بالا رفت .
آوش آروم قدم برمی داشت … نگاهش روی مادرش سنگینی می کرد .
– سلام مامان !
این اولین بار بود که با خورشید حرف می زد ! اولین بار بعد از مدت ها …
اشتیاق و خوشی تمام وجود خورشید رو پر کرد :
– سلام ! … سلام به روی ماهت عزیزکم !
و فاصله ی مابینشون رو پر کرد و روی انگشتان پاهاش ایستاد … و دست انداخت دور گردن آوش … .
اونو بغل کرد … با تمام وجود بغل کرد و نفس عمیقی کشید … .