رمان پروانه ام پارت 161

4.2
(92)

 

 

آوش نفس عمیقی کشید … و دست پروانه رو کاملاً رها کرد .

– امشب برمی گردیم ! بدو برو آماده شو !

پروانه نگاه کرد به دستش . جای خالی انگشتان آوش روی پوستش سرد شد . حس بدی بود … اما لبخند زد .

آوش برگشت تا باز هم سری به کارگرها بزنه . پروانه تا مدت ها نزدیک درخت بید ایستاده بود .

گیج و مبهوت از این حالِ سکر آوری که داشت … حس می کرد توی یک داستانِ رومانتیک و غیر واقعی سیر می کنه ‌‌… .

***

جرعه ای آب نوشید و لیوان رو روی نیز برگردوند، که سر و صدای ورودِ اتومبیلی به داخل باغ پیچید ‌.

صبورا گفت :

– انگار … پروانه اینا اومدن !

و نگاه تند و سریعی به خورشید انداختند . انگار حرف بدی گفته بود و انتظار داشت خورشید بهش توپ و تشری بره .

گرمای اشتیاق در رگ های خورشید دوید … با تمام وجود دلتنگ آوش شده بود . اما سعی کرد آرامش خودش رو حفظ کنه . گوشه ی لبش رو با دستمال تمیز کرد و با لحنی یکنواخت دستور داد :

– برای آوش خان غذای گرم داشته باشید . ممکنه شام میل نکرده باشن .

از پشت میز برخاست و صبورا مشغول جمع کردن ظرف های کثیف شد .

البته جمع کردن میز شامی که برای یک نفر تدارک دیده بودند ، زمان زیادی نمی برد . خورشید خسته شده بود از این تنهایی … فرسوده شده بود !

تمام ده سال گذشته که آوش خارج از ایران بود، هرگز احساس تنهایی نمی کرد ‌. می دونست پسرش هر جای این دنیا باشه … لااقل مادرش رو دوست داره ! اما حالا … با تمام مغز استخوانش احساس تنهایی می کرد . آوش اونو نادیده می گرفت … و این براش از مرگ بدتر بود !

 

 

 

خروج صبورا از نشیمن، همزمان شد با ورود آهو .

آهو با موهای نامرتب و صورت تب دار … لحظه ای پلک هاشو روی هم گذاشت و گفت :

– سلام مادر جان !

خورشید جا خورده از دیدنش … گفت :

– تو برگشتی ؟! … فکر می کردم تهران پیش شوهرت می مونی !

حالت خسته و ملال انگیز صورت آهو بیشتر شد . دستش رو بی اعتنا تکون داد :

– می خواستم بمونم . ولی آوش جانم صلاح دونستن برگردم منزل !

دست هاشو روی دست های مادرش گذاشت و از سر وظیفه گونه ی پودر زده ی خورشید رو بوسید . خورشید نا مفهوم سری تکون داد :

– خوش اومدی ! حالا آوش کجاست ؟

لازم نبور آهو چیزی توضیح بده . از ورای شونه اش خورشید نگاه کرد به پنجره … و آوش و پروانه رو دید که دوشادوش همدیگه وارد حیاط سنگی شدند .

اون قدر که صمیمی و راحت بودند … خونِ داخل رگ های خورشید داغ شد !

پیراهنی تن پروانه دید که انگار تازه از مزون های ستاره دارِ تهران خریده بود ! … یقه هفت و دامن میدی … و پارچه ی ابریشمیِ ارغوانی رنگ ! … و بدتر از اون … کت آوش که روی شونه هاش بود تا از سرمای شبانه ی فروردینی در امان بمونه !

اینقدر گرم … صمیمی … با هم حرف می زدند و می خندیدند . دوشادوش هم … ولی نه ! از این هم بدتر بود ! آوش یک قدم از پروانه عقب تر بود ! آوشِ عزیز و گرانبهاش …

 

 

– برای چی اونا رو با همدیگه تنها گذاشتی ؟!

لحنش بی اختیار پر خشونت شد … و حرکت دستش که دست های آهو زو پس زد … .

آهو یک قدم عقب رفت .

– مامان ؟!

خورشید آنقدر خشمگین بود … آنقدر خشمگین بود که می تونست پمپاژِ خون رو زیر پوستش احساس کنه . شونه اش درد گرفته بود … و می دونست این علامت خوبی نیست !

با اینحال به سرعت از کنار آهو گذشت و از نشیمن خارج شد .

درست زیر چلچراغِ سرسرا … به پروانه و آوش رسید .

– آوش !

قلبش داشت تند می کوبید .

حضورش باعث شد خنده ی روی لب های پروانه محو بشه . این به خورشید دلگرمی می داد … این فکر که هنوز هم می تونه روی اون تاثیر بذاره ! …

پروانه نفسی کشید … و بعد رو به آوش گفت :

– میرم پیش رها ! شما هم اگه خواستین … می تونید بیاید !

کت آوش رو از روی شونه هاش برداشت و با ظرافتی دلنشین … به آوش برگردوند . بعد بدون اینکه چیزی به خورشید بگه یا سلام کنه … از کنارش عبور کرد و از پله ها بالا رفت .

آوش آروم قدم برمی داشت … نگاهش روی مادرش سنگینی می کرد .

– سلام مامان !

این اولین بار بود که با خورشید حرف می زد ! اولین بار بعد از مدت ها …

اشتیاق و خوشی تمام وجود خورشید رو پر کرد :

– سلام ! … سلام به روی ماهت عزیزکم !

و فاصله ی مابینشون رو پر کرد و روی انگشتان پاهاش ایستاد … و دست انداخت دور گردن آوش … .

اونو بغل کرد … با تمام وجود بغل کرد و نفس عمیقی کشید … .

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 92

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان بهار خزان

  خلاصه : امیرارسلان به خاطر کینه از خانواده ای، دختر خانواده رو اسیر خودش میکنه تا انتقام بگیره ولی متوجه میشه بهار دختر…
رمان کامل

دانلود رمان وان یکاد

خلاصه: الهه سادات دختری مذهبی از خانواده‌ای سختگیر که چهل روز بعد از مرگ نامزد صیغه‌ایش متوجه بارداری اش میشه… کسی باور نمیکنه که…
رمان کامل

دانلود رمان عسل تلخ

خلاصه: شرح حال زنی است که پس از ازدواجی ناموفق براثر سهلانگاری به زندان میافتد و از تنها فرزند خود دور میماند. او وقتی…
رمان کامل

دانلود رمان ارباب_سالار

خلاصه: داستانه یه دختره دختری که همیشه تنها بوده مثل رمانای دیگه دختره قصه سوگولی نیست ناز پرورده نیست با داشتن پدر هیچ وقت…
رمان کامل

دانلود رمان طومار

خلاصه رمان :     سپیدار کرمانی دختر ته تغاری حاج نعمت الله کرمانی ، بسی بسیار شیرین و جذاب و پر هیجان هست…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x