– ببین ما کنار همدیگه حالمون خوبه ! … ببین چقدر همو دوست داریم ! … دنبال دردسر نگردیم !
– این دردسره برات …
– پروانه !
پروانه سر بالا گرفته بود و به آوش نگاه می کرد . پرده ی نازکی از اشک، مردمک هاش رو براق کرده بود .
دست های آوش بالا تر رفت و دو طرف گردن اون رو احاطه کرد .
– من مجبورت نمی کنم مادرم رو تحمل کنی ! تو هم مجبورم نکن با پدرت کنار بیام !
پشت گردن پروانه رو نوازش می کرد . پروانه گفت :
– اما دارم تحمل می کنم ! چه تو بخوای چه نخوای … مادرت روی زندگی ما تاثیر داره ! بابای منم …
آوش نفس تندی کشید … پروانه دست های اونو پس زد . زیر فشار بغض، حنجره اش ورم کرده بود … داشت خفه میشد !
– آوش چرا متوجه نیستی ؟ … تو فکر می کنی تکرار گذشته ها برای من چیه ؟ همین که کتکم نزنی یا توی باغ دفنم نکنی …
خشم در رگ و پی آوش دوید و اعصابش رو به گزش انداخت … نگاهش رو از پروانه گرفت و بعد بی اختیار به خنده افتاد .
پروانه با صدای بلندتری ادامه داد :
– من ازت احترام میخوام آوش ! … اول احترام میخوام بعد عشق ! … نمی تونی به من احترام بذاری ؟!
آوش باز به پروانه نزدیک شد و کف دست هاشو دو طرف صورت اون گذاشت . با چنان عشق و شوری … که نفس پروانه رو برای لحظه ای در سینه اش حبس کرد .
۷۸۳
– این سوال رو از من می پرسی ؟ … پروانه ! … من جونم رو برات می دم !
اشک های پروانه روی صورتش راه گرفتند .
– تو می دونی مادرت چیکار کرده و با این وجود مجازاتش نکردی ! اما بابای من …
– پروانه !
پروانه سکوت کرد و آوش … با درد توی چشم هاش به دنبال ذره ای گرما گشت .
– چرا نمی فهمی حرف منو ؟ … چرا عزیز دلم ؟!
پروانه بی اختیار هق زد و انگشتان آوش رد اشک رو از روی گونه های اون پس زد .
– هیچ کاری نکن پروانه ! … بدون اینکه به من بگی … خواهش می کنم هیچ اقدامی نکن !
پروانه لب زیرینش رو بین دندوناش کشید و ترجیح داد سکوت کنه . اونقدر احساس اندوه می کرد … که برای اولین بار حرفی با آوش نداشت .
تلنگری که به در خورد … پروانه یک قدم به عقب برداشت و صورتش رو از آوش برگردوند .
آوش گفت :
– بفرمایید !
نگاه درد آلودش هنوز خیره به چشم های پروانه بود … که در باز شد .
– داداش !
و آهو پا به درون اتاق گذاشت .
پروانه به سرعت به سمت پنجره چرخید و صورتش رو از معرض نگاه آهو دور کرد … و مشغول پاک کردن اشک هاش شد .
نگاه آهو بین اون دو نفر چرخید .
– صبح بخیر ! تو هم اینجایی پروانه ؟
– چی شده آهو ؟
آوش پرسید … صداش عبوس و خشدار بود . آهو گفت :
– خواستم خواهش کنم امروز که میری برای ترخیص مادر … منم با خودت ببری !
نگاهش هنوز سمت پروانه بود .
پروانه سرش را بالا گرفت و نفس عمیقی کشید . با لحنی کنترل شده و رسمی … گفت :
– من بیش از این مزاحمتون نمیشم، آقا !
و در برابر نگاه دلخور و عجیب آوش … راهش رو کشید و اتاق رو ترک کرد .
***
خورشید به عمارت برگشته بود .
آوش دست دور شونه هاش داشت و در قدم برداشتن کمکش می کرد . تا دم تختخواب همراهش بود … .
اطلس لحاف رو کنار زد و بالش ها رو مرتب کرد .
آوش کمک کرد خورشید اول روی لبه ی تخت بنشینه … و بعد بدنش رو بالا کشید و به ناز بالش ها تکیه زد .
آوش لحاف رو روی زانوهای مادرش کشید … و به اطلس دستور داد :
– پنجره رو باز کن ! هوای تازه برای مادر خوبه !
به خورشید نگاه نمی کرد … مثل تمام اون روزها ! کمر صاف کرد … که خورشید دستش رو گرفت .
– آوش ! یکم بیشتر پیشم نمی مونی ؟
صداش التماس داشت … و نگاهش .
– نمی خوای تموم کنی این قهرو ؟ … تا مرگ رفتم و برگشتم !