کاش راهی بود تا با آوش حرف بزنه ! اونها همیشه حرف های مشترک زیادی برای همدیگه داشتند ! از همه چیز صحبت می کردند . اما حرف وقتی به احد می رسید … انگار ورق برمی گشت ! انگار سوزنِ گرامافون گیر می کرد ! انگار تلویزیون برفک می شد ! همه چیز بهم می ریخت !
پروانه از شدت یآس لبش رو گاز گرفت . در ذهنش شروع کرد به حرف زدن … انگار که قدرتی ماورایی داشته باشه … بتونه با ذهن آوش تلپاتی کنه !
” من ازت نمیخوام به خاطر من خودت رو کوچیک کنی ! نمی خوام جلوی پدرم زانو بزنی و منو ازش خواستگاری کنی ! آوش جانم ! لطفاً حرف منو بفهم ! لطفاً ! … من فقط رهایی میخوام ! من یازده سال دختر یک فراری بودم ! من آروم و قرار میخوام ! من میخوام تموم بشه این داستانِ نحس ! ”
سر آوش که چرخید به طرف پنجره … نگاهش که گره خورد در نگاه اون …
پروانه ناگهان خودش رو عقب کشید و پشت پرده پنهان کرد . قلبش گاپ گاپ در سینه اش می تپید . با ناراحتی فکر کرد : ” مچم رو گرفت ! خیلی بد شد !”
روی صندلی لهستانی نزدیک پنجره نشست و نفس عمیقی کشید … و باز فکر کرد : ” صدامو شنید یعنی ؟ … جدی جدی مغزمو می خونه دورش بگردم !”
در اتاقش که باز شد … باز دلش هری ریخت پایین . فکر کرد یعنی آوش اومده سراغش ؟ … اون هم این روزا سرسنگین بود ! به پر و پای پروانه نمی پیچید ! …
اما اطلس وارد اتاق شد .
– وای خاله ! تویی ؟!
– پس کی میخواستی باشم ؟! … رنگ رخت چرا ریخته دختر ؟
پروانه کف دستش رو روی گونه هاش کشید . انگار که دلتنگیش ردی بود که نشسته بود روی صورتش … و اون میخواست پاکش کنه !
– هی… هیچی ! من … باید برم پیش رها !
نفس لرزانی کشید و از روی صندلی برخاست . میخواست فرار کنه … اما دست اطلس نشست روی بازوش .
پروانه از حرکت باز موند .
– هی می خوام حرف بزنم باهات ! … میخوام گوشت رو بپیچونم به خاطر چیزی که اون روز با خورشید خانم ازت دیدم … حیف آوش خان سپرده از گل نازک تر بهت نگم !
انگشتان پروانه مشت شد … تیغه ی بینیش تیر کشید ! سیلاب اشک رو پشت پلک هاش حس می کرد .
– بگو خاله … هر چی دلت میخواد بگو ! من حقمه !
اطلس پلک روی هم گذاشت و زیر لب “لا الهی…” گفت … و پروانه هم دیگه نتونست تاب بیاره . یک قطره اشک ریخت روی گونه اش … و بعد اشک های دیگه … .
– من که از اول گفتم مراقب خودت باش ! تو گوش نکردی ! … الانم میگی خاطرتو میخواد ! … دیگه گریه ات چیه ؟!
پروانه گفت :
– چون که …
اما جلوی زبونش رو گرفت . کسی نمی دونست قتل سیاوش خان کارِ خورشید و فرخ بوده … همه هنوز احد رو مقصر می دونستند . پروانه می فهمید … اگر کلمه ای در مورد احد حرف بزنه، اطلس با تندی ردش می کنه !
هیچ کسی حرفش رو نمی فهمید ! اگر آوش نمی فهمید … یعنی دیگه هیچ آدمی روی کره ی زمین نمی تونست بفهمه !
– یه غمی باهامه خاله ! از بچگی بوده … همراهم بزرگ شده ! ولم نمی کنه ! هر کاری هم که بکنم … باز خوشحال نیستم !
باز نشست روی صندلی … و اطلس سرش رو در آغوش گرفت . عین مادری که هرگز نداشت … روی موهاش رو نوازش کرد .
– دورت بگردم پروانه … سختی هایی که تو کشیدی فقط خودت می دونی و خدات !
پروانه سر به سینه ی اطلس گذاشته بود … با چشم های بسته … پرسید :
– میگی چیکار کنم خاله ؟ چیکار کنم که حالم خوب بشه ؟
– با دلت راه بیا عزیزم ! رها کن فکر گذشته ها رو ! از این به بعدش رو بساز !
نیشخندی لب های پروانه رو داغ کرد :
– گذشته ها رها نمیشن ! … نمی شن تا احد فراریه و من هنوز داغِ دختر فراری بودن روی پیشونیمه !
در بی مقدمه باز شد … بدون اجازه ! ناگهانی و با شدت ! اطلس از جا پرید … و پروانه حتی با چشم های بسته می تونست بفهمه کی وارد اتاقش شد … .
– ای وای آقا … زهله ام ترکید ! چه بی خبر …
– برو بیرون !
صدای آوش که پیچید توی جمله ی نصفه و نیمه ی اطلس …
گرما از زیر یقه ی پروانه بالا زد . اطلس با تاخیر پاسخ داد :
– چشم !
باز سر چرخوند به طرف پروانه و با نگاهی معنادار … و بعد دست از روی شونه های اون برداشت و اتاق رو ترک کرد .
پروانه سر بالا گرفت و نگاهش رو دوخت به نگاهِ آوش … .