رمان پروانه ام پارت 178

4.2
(56)

 

 

 

 

آوش ساکت بود … . پروانه کلافه از سکوت اون … نمی تونست بفهمه چی در ذهنش می گذره . فقط می تونست حرف های خودش رو بیان کنه … تمام احساساتی که میشد کلماتی براشون پیدا کرد … و تمام احساسات توصیف ناپذیر …

 

– آوش من نمی خوام تو بری و جلوی احد زانو بزنی و منو ازش خواستگاری کنی ! نمی خوام اصلاً باهاش رو در رو بشی ! … فقط میخوام اجازه بدی که اون برگرده به ملک افشاریه … یه خونه بگیره ! … کاری به کارش نداشته باشی ! گاهی من و رها …

 

آوش ناگهان خندید … با چنان حالتِ خفه و هیستریکی که صدا رو در حنجره ی پروانه خشکوند .

 

– رها ؟ … حالا دیگه رها رو بهش متصل می کنی ؟ … خودت کافی نبودی که میگی رها …

 

پروانه نفس تند و تیزی کشید . خواست چیزی بگه … اما آوش قدمی به جلو برداشت ‌.

 

– گوش کن پروانه ! … من دنبال احد نیستم … که اگر بودم خیلی وقت پیش پیداش می کردم ! … اون آزاده هر جایی که میخواد بره و خونه بسازه ! … اما …

 

باز یک قدم دیگه جلو اومد … و یک قدم دیگه … .

 

– اما نزدیک تو و رها نباید بیاد … هیچوقت !

 

– آوش …

 

دست های سنگین آوش روی شونه های پروانه قرار گرفت . حالتی داشت که انگار می خواست بدن لاغر پروانه رو در آغوش بگیره … اما نگاهش بسیار صبعانه بود .

 

– من میخوام با تو ازدواج کنم ! جلوی پاهای تو زانو می زنم ‌‌… اما جلوی پاهای پدرت …

 

 

 

پروانه سوزشِ سمج اشک رو پشت پلک هاش حس می کرد . خواست چیزی بگه:

 

– اما من …

 

– ما با هم عقد می کنیم! بعد من برات یه عروسی می گیرم … یک عروسی خیلی خوب ! هر مدلی که تو بخوای … همه اش با سلیقه ی تو ! همه رو هم دعوت می کنیم! اما احد حق نداره به عروسی ما بیاد ! … متوجهی عزیزم ؟ … اون حق نداره بیاد !

 

پروانه لب هاشو روی هم فشرد . حالا دیگه حتی تلاش نمی کرد حرفی بزنه و حال بدش رو به آوش بفهمونه !

 

آوش ادامه داد :

 

– بعد از اینجا می ریم ! می برمت از چهار برجی ! از مادرم دورت می کنم … از همه ی این آدما دورت می کنم ! برات یه زندگی جدید می سازم ! برای رها شناسنامه می گیریم … با اسم من و تو ! انگار از اول سیاوشی نبوده … انگار هیچ کدوم از این چیزا نبوده ! فقط من و تو و رها !

 

صورتش خم شد روی صورت پروانه … با نگاهی سخت و سنگی … زمزمه کرد :

 

– باشه عزیزم ؟ … باشه ؟

 

خیره در چشم های پروانه موند … و کم کم حالتی داغ و پر خواهش در مردمک هاش ظاهر شد . می خواست پروانه رو ببوسه … و باز همون خنده ی تو گلویی و پر شرمِ اون رو زیر زبونش مزه کنه !

 

اما پروانه ازش رو چرخوند … و آوش ناگهان احساس ناامیدی کرد ! … که این پروانه ی مقابلش هیچ خنده ای نداشت … و هیچ نگاه مهربانی هم نداشت !

 

آهی کشید و شونه های پروانه رو رها کرد … و بعد چرخید و از اتاق خارج شد … .

 

پشت در که رسید صدای هق هق آهسته ی پروانه به گوشش خورد … .

 

***

 

 

 

 

 

***

 

تکیه زده بود به دیوار پشت سرش … . یک دست در جیبش … و در دست دیگه اش سیگاری دود می شد . نگاهش به بالا بود … و به پنجره ی اتاق پروانه !

 

اون روز هم که با آهو داشت حرف می زد، بی حواس سر بالا گرفت و پروانه رو پشت پنجره دید . حالا هم منتظر بود که اونو ببینه …

 

صدای تپ تپ پا کوبیدنی سرِ پله ها شنید . لابد سلمان بود که داشت گِل چسبناک رو از کفش هاش پاک می کرد . به خاطر بارونِ اردیبهشتی تمام باغ گل آلود شده بود … .

 

بعد سلمان در بالاترین پله ظاهر شد … و بعد به جانب آوش حرکت کرد .

 

– کالسکه ی ملک زاده خانوم رو توی ماشین گذاشتم! دیگه کاری نیست ! … گمونم خانم ها هم کم کم پیداشون بشه … ؟!

 

به حالت سوالی نگاه کرد به آوش … .

 

آوش پک زد به سیگارش . نگاهش هنوز رو به بالا بود .

 

– یک لحظه … حتی یک لحظه ازشون غافل نشو سلمان ! حتی به اندازه ی یک چشم بهم زدن …

 

سلمان پلکی زد … با تردید پاسخ داد :

 

– بله آقا !

 

– نباید اون احد حرومزاده بهش نزدیک بشه ! حسم میگه همین اطرافه … نمی خوام پروانه رو شستشوی مغزی بده !

 

سلمان لحظه ای سر پایین انداخت و با تردید این پا و اون پایی کرد . گفت :

 

– آقا … زیاد سخت نمی گیرید ؟ … بهر حال احد بابای پروانه خانمه ! … توی قتل برادرتون هم که دستی نداشته ! به خاطر سو قصد سالها پیش هم به اندازه ی کافی تاوون داده !

 

جمجمه ی آوش تیر کشید . فیلتر سوخته ی سیگار رو روی زمین مرطوب انداخت .

 

– سیا رو نکشته ؟ … می دونم باور نمی کنی … اما اگر اونو می کشت، بهش حق می دادم ! کارهایی که سیا با دخترش کرد … از بی وجودیِ احده که هیچ کاری نکرده !

 

سلمان پرسید :

 

– پس چرا اینقدر …

 

اما با نگاه رک و خشمگینی که آوش بهش انداخت … ساکت شد .

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 56

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان دژکوب

خلاصه: بهراد ، مرد زخم دیده ایست که فقط به حرمت یک قسم آتش انتقام را روز به روز در سینه بیشتر و فروزان…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x