آوش ساکت بود … . پروانه کلافه از سکوت اون … نمی تونست بفهمه چی در ذهنش می گذره . فقط می تونست حرف های خودش رو بیان کنه … تمام احساساتی که میشد کلماتی براشون پیدا کرد … و تمام احساسات توصیف ناپذیر …
– آوش من نمی خوام تو بری و جلوی احد زانو بزنی و منو ازش خواستگاری کنی ! نمی خوام اصلاً باهاش رو در رو بشی ! … فقط میخوام اجازه بدی که اون برگرده به ملک افشاریه … یه خونه بگیره ! … کاری به کارش نداشته باشی ! گاهی من و رها …
آوش ناگهان خندید … با چنان حالتِ خفه و هیستریکی که صدا رو در حنجره ی پروانه خشکوند .
– رها ؟ … حالا دیگه رها رو بهش متصل می کنی ؟ … خودت کافی نبودی که میگی رها …
پروانه نفس تند و تیزی کشید . خواست چیزی بگه … اما آوش قدمی به جلو برداشت .
– گوش کن پروانه ! … من دنبال احد نیستم … که اگر بودم خیلی وقت پیش پیداش می کردم ! … اون آزاده هر جایی که میخواد بره و خونه بسازه ! … اما …
باز یک قدم دیگه جلو اومد … و یک قدم دیگه … .
– اما نزدیک تو و رها نباید بیاد … هیچوقت !
– آوش …
دست های سنگین آوش روی شونه های پروانه قرار گرفت . حالتی داشت که انگار می خواست بدن لاغر پروانه رو در آغوش بگیره … اما نگاهش بسیار صبعانه بود .
– من میخوام با تو ازدواج کنم ! جلوی پاهای تو زانو می زنم … اما جلوی پاهای پدرت …
پروانه سوزشِ سمج اشک رو پشت پلک هاش حس می کرد . خواست چیزی بگه:
– اما من …
– ما با هم عقد می کنیم! بعد من برات یه عروسی می گیرم … یک عروسی خیلی خوب ! هر مدلی که تو بخوای … همه اش با سلیقه ی تو ! همه رو هم دعوت می کنیم! اما احد حق نداره به عروسی ما بیاد ! … متوجهی عزیزم ؟ … اون حق نداره بیاد !
پروانه لب هاشو روی هم فشرد . حالا دیگه حتی تلاش نمی کرد حرفی بزنه و حال بدش رو به آوش بفهمونه !
آوش ادامه داد :
– بعد از اینجا می ریم ! می برمت از چهار برجی ! از مادرم دورت می کنم … از همه ی این آدما دورت می کنم ! برات یه زندگی جدید می سازم ! برای رها شناسنامه می گیریم … با اسم من و تو ! انگار از اول سیاوشی نبوده … انگار هیچ کدوم از این چیزا نبوده ! فقط من و تو و رها !
صورتش خم شد روی صورت پروانه … با نگاهی سخت و سنگی … زمزمه کرد :
– باشه عزیزم ؟ … باشه ؟
خیره در چشم های پروانه موند … و کم کم حالتی داغ و پر خواهش در مردمک هاش ظاهر شد . می خواست پروانه رو ببوسه … و باز همون خنده ی تو گلویی و پر شرمِ اون رو زیر زبونش مزه کنه !
اما پروانه ازش رو چرخوند … و آوش ناگهان احساس ناامیدی کرد ! … که این پروانه ی مقابلش هیچ خنده ای نداشت … و هیچ نگاه مهربانی هم نداشت !
آهی کشید و شونه های پروانه رو رها کرد … و بعد چرخید و از اتاق خارج شد … .
پشت در که رسید صدای هق هق آهسته ی پروانه به گوشش خورد … .
***
***
تکیه زده بود به دیوار پشت سرش … . یک دست در جیبش … و در دست دیگه اش سیگاری دود می شد . نگاهش به بالا بود … و به پنجره ی اتاق پروانه !
اون روز هم که با آهو داشت حرف می زد، بی حواس سر بالا گرفت و پروانه رو پشت پنجره دید . حالا هم منتظر بود که اونو ببینه …
صدای تپ تپ پا کوبیدنی سرِ پله ها شنید . لابد سلمان بود که داشت گِل چسبناک رو از کفش هاش پاک می کرد . به خاطر بارونِ اردیبهشتی تمام باغ گل آلود شده بود … .
بعد سلمان در بالاترین پله ظاهر شد … و بعد به جانب آوش حرکت کرد .
– کالسکه ی ملک زاده خانوم رو توی ماشین گذاشتم! دیگه کاری نیست ! … گمونم خانم ها هم کم کم پیداشون بشه … ؟!
به حالت سوالی نگاه کرد به آوش … .
آوش پک زد به سیگارش . نگاهش هنوز رو به بالا بود .
– یک لحظه … حتی یک لحظه ازشون غافل نشو سلمان ! حتی به اندازه ی یک چشم بهم زدن …
سلمان پلکی زد … با تردید پاسخ داد :
– بله آقا !
– نباید اون احد حرومزاده بهش نزدیک بشه ! حسم میگه همین اطرافه … نمی خوام پروانه رو شستشوی مغزی بده !
سلمان لحظه ای سر پایین انداخت و با تردید این پا و اون پایی کرد . گفت :
– آقا … زیاد سخت نمی گیرید ؟ … بهر حال احد بابای پروانه خانمه ! … توی قتل برادرتون هم که دستی نداشته ! به خاطر سو قصد سالها پیش هم به اندازه ی کافی تاوون داده !
جمجمه ی آوش تیر کشید . فیلتر سوخته ی سیگار رو روی زمین مرطوب انداخت .
– سیا رو نکشته ؟ … می دونم باور نمی کنی … اما اگر اونو می کشت، بهش حق می دادم ! کارهایی که سیا با دخترش کرد … از بی وجودیِ احده که هیچ کاری نکرده !
سلمان پرسید :
– پس چرا اینقدر …
اما با نگاه رک و خشمگینی که آوش بهش انداخت … ساکت شد .