پروانه پدرش رو جایی نزدیک درخت ها دید … با ریشی خاکستری و آشفته و نگای مستقیم ! … شبیه آدمی طرد شده از همه ی دنیا … آدمی که هیچ کسی رو نداره و متعلق به هیچ سرزمینی نیست !
پروانه آهسته از بین جمعیت گذشت و به اون نزدیک شد .
رها بیدار شده بود و درون کالسکه اش نق نق می کرد … .
احد از همون فاصله ی دور خیره شد درون کالسکه … لطافت بی نظیری در نگاهش نشست .
لبخندی روی صورت پروانه گذر کرد … .
– چطوری بابا ؟
احد گفت :
– بریم بین درختا …
و با نگاهی ناراحت و گریزانه به اطرافش …
پروانه گفت :
– همین جا خوبه ! مگه آدم کشتی که فرار کنی ؟!
لجوج و محکم نگاه کرد به احد … .
– نمی دونم ! میگن کُشتم !
– چند بار بگم ؟ … آوش خان می دونه توی قتل برادرش دست نداشتی ! دیگه دنبالت نیست !
احد نفسی کشید … گفت :
– بهر حال … من که اینجا کار ندارم ! فکر کردم شاید برای دیدن بازارچه بیای … دو روزه که چشم انتظارتم !
باز نگاهش جلب رها شد … و با لحن ملایم تری ادامه داد :
– بچه ات هم آوردی !
پروانه باز لبخند زد … .
نگاه کرد به احد که با چه اشتیاقی رها رو تماشا می کرد … مثل جواهری هزار ساله پشت شیشه های موزه ! … انگار ارزو داشت بهش دست بزنه … و در عین حال از این کار می ترسید !
– اسمش رهاست ! … بهت گفته بودم ؟ … خودم اسمش رو گذاشتم !
– قشنگه ! … شکل خودته !
– دوست داری بغلش بگیری ؟ …
احد جا خورده پرسید :
– می تونم ؟!
پروانه خودش پیش قدم شد … خودش خم شد و کودکش رو از درون کالسکه برداشت … با دست های خودش اونو به احد سپرد … .
احد با احتیاط بچه رو گرفت … پشت انگشت زبرش رو روی گونه اش کشید . رها غر غری کرد … .
– چقدر نرمه ! چه بوی خوبی میده !
وقتی باز نگاه کرد به پروانه … اشک توی چشماش جمع شده بود .
– تو هم وقتی به دنیا اومدی پوستت همینقدر خوشبو بود ! …
پروانه لبخند زد … احد ادامه داد :
– مادرت وقتی فهمید حامله است … عصبانی شد ! حتی یک بار هم تو رو بغل نگرفت ! … می ترسید جلوی کارهای وطن پرستانه اش رو بگیری ! … اما من گفتم هیچ مانعی نیست ! بچه رو می دم پدر و مادرم بزرگ کنن !
تیغه ی بینی پروانه تیر کشید . تا قبل از اون هیچ چیزی در مورد مادرش نمی دونست … و جالب بود ! … حالا اولین چیزی که در باره ی اون زن بهش می گفتند این بود که بچه اش رو دوست نداشت !
احد ادامه داد :
– منم کسی رو دوست نداشتم ! اون زنم هم دوست نداشتم ! چکار کنم ؟ … ذاتم همینه که نمی تونم به کسی علاقمند بشم ! … اما تو رو دوست داشتم ! … تو بچه ی من بودی ! خون منو داشتی ! … حتی این ده سال … همش خوابت رو می دیدم !
باز گونه ی رها رو با انگشتش نوازش کرد و با اشتیاق بیشتری گفت :
– یادته اون وقتا هر موقعی که از تهران برمی گشتم برات ابنبات قیچی می آوردم ؟! … یادته اسباب بازی می آوردم برات ؟ … یادته آخر شبا جلوی نور چراغ نفتی با دستم شکل در می آوردم … سایه ی یک پروانه می افتاد روی دیوار ؟
پروانه گفت :
– یادمه !
و دیگه طاقت نیاورد … قطره اشکی روی صورتش سُر خورد . یادش می اومد این خاطرات رو … احد دوستش داشت ! … هیچوقت به زبون نمی آورد … اما داشت !
… و پروانه هم .. !
– فقط بغلت نمی کردم … می ترسیدم مهرت زمین گیرم کنه ! … که ای کاش زمین گیرت می شدم پروانه !
پروانه اشکی که بی اختیار روی صورتش لغزیده بود رو پس زد … گفت :
– حالا دیگه گذشته ها گذشته ! از این به بعدش رو باید درست کنیم !
رها نق نقی کرد … و احد سر پایین برد و نگاه مغمومش رو به بچه دوخت .
– چه گذشتنی ؟ … تو تباه شدی !
– من خیلی سختی کشیدم بابا … خیلی زیاد ! اما اگه بازم به عقب برگردیم … من به همین سختی هام راضی ترم تا مردن تو ! … اون وقتا چاره ی دیگه ای نداشتیم ! اگه می موندی می کشتنت ! … حالا دیگه گذشته !
رها باز نق نقی کرد … و پروانه قدمی جلوتر رفت :
– حالا اگه ترس رو کنار بذاری و بیای پیش آوش خان ... آشتی کنی باهاش ! … به خاطر من آشتی کنید ! … من دیگه چیزی از دنیا نمیخوام !