سر زن نزدیک شونه ی پروانه بود … لب هاش پچ زدند :
– گمش نکنی ! … از بقیه مخفی نگه دار !
قلب پروانه تند کوبید ! صدای زن نه مست بود و نه بیمار … همه اش بازیش بود ؟ … برای اینکه پیغامی رو به پروانه برسونه ؟ … اون کاغذ رو !
انگشتای پروانه دور کاغذ سفت شد . سرش رو به سرعت عقب کشید و نگاه کرد به چشم های براق و هوشیار زن . ولی فرصت نکرد چیزی بگه …
اطلس شونه های زن رو گرفت و اونو با خشونت به عقب هل داد :
– چته خانم ؟ چته ؟! … یهو عین گونیِ سیب زمینی تلپ میشی روی زنِ حامله ؟! برو عقب ببینمت !
زن باز هم صورتش رو مخفی کرد زیر چادرِ مشکی … بدون اینکه جوابی بده ، تلو تلو خورد و از اونجا دور شد . اطلس با نگاهی پر خشم دور شدنش رو تماشا کرد :
– خدا آدمیزادو لحظه ای به حال خودش رها نکنه ! زنک اینقدر خورده که روی پاهاش بند نیست !
بعد برگشت به طرف پروانه و با دیدن چهره ی سفید و رنگ پریده اش … نفس تندی کشید :
– پروانه ! خوبی خاله ؟ نکنه ضربه خوردی ؟!
پروانه نفس عمیقی گرفت … سرش داغ شده بود :
– خوبم … چیزیم نیست !
مکثی کرد … و بعد باز گفت :
– باید برم … دستشویی !
انور گفت :
– خانم برنگردیم عمارت ؟!
اطلس از روی شونه اش نگاهی به اون انداخت :
– برمی گردیم ! دیر نمیشه !
و دست پروانه رو گرفت و اون رو همراه خودش کشوند .
پروانه هنوز حالش بد بود … حس می کرد هوای دور و برش غلیظ و داغه ! اون کاغذ سبک بین انگشتانش … زیادی براش سنگینی می کرد !
به سرویس بهداشتی خانم ها رسیدند . اطلس پشت در موند … پروانه خودش رو مخفی کرد توی دستشویی .
اون وقت کاغذِ نیمه مرطوب رو از بین انگشتانِ عرق کرده اش بیرون کشید … و تاشو باز کرد .
دست خطی بد … دست خطی بیگانه و نا آشنا براش نوشته بود :
” همه جا مراقبتن … دارم از دور تماشات می کنم ! دلم می خواست بیام و بغلم بگیرمت و صورتت رو ببوسم … ولی این کار برای هر دومون خطرناکه . ”
پروانه دست هاش می لرزید … نفس هاش می لرزید … و همه ی وجودش ! کم کم اشک هجوم برد به دریچه ی چشم هاش … و کلمات هم در سیلاب اشک هاش می لرزید … .
” برای پسفردا صبح خودت رو از این بند آزاد کن . فقط برای چند ساعت بیا تا ببینمت . ساعت پنج عصر منتظرت هستم . فقط برای چند ساعت شجاع باش و به دیدنم بیا . ”
آدرسی … و امضایی بدون نام !
پروانه کاغذ رو از مقابل چشم هاش کنار کشید و نفس عمیقی … .
قلبش داشت منفجر می شد زیر هجوم احساساتش . نامه هیچ امضایی نداشت … ولی حسی بهش می گفت می دونه کار کیه ! شاید هم نمی دونست … خدایا !
بند بند وجودش داشت از هم می گسست !
کسی آهسته به در زد :
– پروانه ! خوبی خاله جان ؟
اطلس بود !
پروانه هراس زده کاغذ رو توی سطل زباله ی کوچیک انداخت و پاسخ داد :
– خوبم ! خوبم الان میام !
شیر آب رو با انگشتانِ لرزونش باز کرد . حالت تهوع داشت … درد ! سر خم کرد و مشتی آب توی صورتش ریخت … و باز یک مشت آب سرد دیگه !
و بعد دیگه نتونست تاب بیاره … .
عق زد و بالا آورد … .
****
میونِ زمین های اربابی قدم می زد … .
درخت های سر به فلک کشیده … خش خش برگ های خاکستریشون … . آسمونِ ابری که بالای سرش استوار بود … .
تا چشم کار می کرد … مزارع و باغات … و همه متعلق به خودش بود ! … هر چیزی که می دید !
کارگرها و آبیارها مشغول به کار بودند … به احترام حضورش کلاه از سر برمی داشتند . آوش گاهی براشون سری تکون می داد … .
– اصلاحات ارضی که شد … یقه ی همه ی مَلّاکا رو گرفتن … گفتن باید سهم رعیتتون رو بدین ! همه ی اربابا یه جوری زخم خوردن ازشون … ولی ادریس خان قسر در رفت !
خسرو گفت … بعد پک زد به پیپش . ادامه داد :
– نه اینکه قسر در بره ! ولی یه جوری همه رو پیچوند ! به جای زمینای سر سبز کشاورزی ، زمینای لم یزرع بی ارزش به رعیت انداخت ! … بعدش چی شد ؟ … همونا رو آوردن به خودِ ارباب فروختن !
آوش از گوشه ی چشم نگاهش کرد … دستهای پوشیده در دستکشهای سیاهِ چرمش رو سُر داد توی جیبهای پالتوش :
– خب چی ، دایی خلیل ؟ میخوای بگی این زمینی که روش ایستادم ، مال من نیست ؟!
خلیل پووفی کشید … آوش لبخندی زد :
– برای همین فکرای کمونیستیت بود که پدرم هیچوقت دل خوشی ازت نداشت … تعجب میکنم چطور هنوز به جرگه ی رفقات نپیوستی !
– من ؟ … زبونت رو گاز بگیر ، مرتیکه ! کمونیست غلطه ! شما اگه غلط باشی … اون غلط اندر غلطه !
آوش سر جا توقف کرد … خلیل هم . هر دو مقابل همدیگه ایستادن . باد سردی که می وزید … موهای کوتاهِ آوش رو روی پیشونیش ریخته بود .
– ببین منو ! … من اینجا حواسم به همه چیِ این آدما هست ! به خورد و خوراکشون … به آتیشِ توی اجاقشون ! به بچه هاشون ! دیگه چی میخوان از زندگی ؟! … فکر کردی من نباشم چی میشه ؟!
خلیل از پشت دودهای پیپش لبخندی زد … آوش ادامه داد :
– هان ؟ چی میشه ؟ … همه این زمینا بی صاحب می شه ! … یا هزار صاحب ! … هزار صاحب بودن ، بدتر از بی صاحبیه !
خلیل شونه ای بالا انداخت . خواست چیزی بگه … ولی نگاه آوش جلبِ سلمان شد که داشت به طرفشون می رفت . پشت سرش پیرمردی لاغر اندام و قوز کرده ی روستایی بود … تقریباً می دوید تا از قدم های بلندِ سلمان جا نمونه .
چشم های آوش پر از سوال شد … سلمان گفت :
– قربانعلیه !
اشاره کرد به پیرمرد … پیرمرد قدم سست کرد . سلمان ادامه داد :
– همونی که به فتوره چی بدهکار بود … مرتیکه می خواست دختر بچه اش رو جای طلبش ببره !
آوش اوهومی گفت … و نگاهش برگشت به پیرمرد . سلمان گفت :
– اومده برای تشکر و دستبوسی !
قربانعلی کفش های جیرِ خاک آلودش رو از پا در آورد و جفت کرده زیر بغلش زد … بعد پا برهنه قدم های باقیمونده رو طی کرد … .
یک مدل ابرازِ ارادت و احترام !
– ارباب زاده ، دور سرت بگردم من ! خدا سایه ات رو از سر مو بر نداره ! خدا دولتت رو ویران نکنه ! دخترمو به مو برگردوندی … تا عمر داره کنیز شماست !
پیرمرد یک بند حرف می زد و تشکر می کرد . آوش نگاه معنا داری به خلیل انداخت و ابرویی بالا انداخت … .
حضور قربانعلی … دختر بچه ی نجات یافته اش … انگار نشونه ی صریحی بود برای حرفهای چند دقیقه ی قبلش ! که روی سر این آدم ها باید بزرگتری باشه … که اگه نباشه به تاراج می رن !
خلیل با دهان بسته خندید و دستاشو به نشونه ی تسلیم بالا گرفت !
گوشه ی لبهای آوش به نشونه ی لبخندی عمیق ، رو به پایین انحنا پیدا کرد … دوست نداشت بخنده و پیرمرد فکر کنه دارن دستش میندازن ! … بعد نفس عمیقی کشید و رفت به طرف قربانعلی . گفت :
– من کنیز نمی خوام ، جمع کن خودتو ! مراقب دخترت باش !
دستش رو از توی جیب پالتو در آورد و لحظه ای کوتاه شانه ی خاک آلود قربانعلی رو لمس کرد … و بعد از کنارش گذشت .
خلیل و سلمان پشت سرش روون شدند … .
***