رمان پروانه ام پارت ۱۲

4.7
(37)

 

 

 

اطلس توی حیاط سنگی بود … نشسته بود روی تخت مفروش و چراغ گرد سوز رو با دستمال تمیز می کرد . پروانه رفت به طرفش :

 

– خاله اطلس …

 

مراقب بود صداش خلوت و آرامش شب رو بهم نزنه . اطلس سرش رو بالا گرفت و نگاه بی حوصله اش رو دوخت به پروانه ‌… انگار حالش خوش نبود .

 

– چی شده خاله ؟ حالت خوش نیست ؟

 

اطلس یک لحظه کف دستش رو روی پیشونیش گذاشت و ناله ای کرد :

 

– سر دردم ! حالم خرابه ! … تو چی میخوای ؟

 

پروانه انگشتانش رو توی هم پیچوند … پرسید :

 

– میشه من فردا برم ملک افشاری ؟

 

– نه !

 

پروانه التماس کرد :

 

– خواهش می کنم ! نذر کردم سر خاک آقا بزرگم قرآن بخونم … برم و زود برگردم !

 

اطلس نفس تند و کلافه ای کشید … بعد دستش رو روی کتف دخترک گذاشت و از جا بلند شد .

 

– توی این اوضاع ؟ نمی بینی همه چی بهم ریخته ؟! … سیاوش خان عین گرگ زخمی شده … دستش به هر کی می رسه ، توی سرش می زنه ! بفهمه پات رو از چهار برجی بیرون گذاشتی …

 

 

 

پروانه نفس تندی کشید … خواست باز هم اصرار کنه :

 

– ولی من …

 

– گفتم نه پروانه … من صلاحت رو میخوام که می گم ! از دور قرآن بخون برای اقا بزرگت … اینقدر هم با من بحث نکن که حالم خوش نیست !

 

پروانه ناراضی لب فرو بست … .

 

اطلس باز خم شد و چراغ گرد سوز رو برداشت و قدمی به عقب رفت . انگار به سختی تعادلش رو حفظ کرده بود … پروانه زیر بازوش رو گرفت :

 

– خاله اطلس مریضی … برو بخواب ، اینقدر کار نکن !

 

– کاری نیست … این چراغ رو باید ببرم اتاق خوابِ خانم بزرگ !

 

یک لحظه مکث کرد … نگاه خسته اش رو تاب داد به سمت پروانه و پرسید :

 

– تو می بری ؟!

 

پروانه بی حرف چراغ رو از دستش گرفت . اطلس باز هم کف دستش رو روی پیشونیش فشرد … گفت :

 

– خدا خیرت بده ! من برم بخوابم … حس می کنم حتی راه رفتن سختمه !

 

و راه افتاد سمت پله ها … .

 

 

نگاه دلواپس پروانه چند قدمی دنبالش همراه شد … حتی گفت :

 

– کمکتون کنم از پله ها پایین برید ؟

 

اطلس با حرکت دست منصرفش کرد … بعد انگشتانش رو گرفت به دیوار و با احتیاط به راهش ادامه داد .

 

پروانه هم چرخید و رفت تا دستور اطلس رو اجرا کنه .

 

فضای داخل خونه تاریک و ساکت بود . ساعت از ده شب گذشته بود و دیگه این ساعت همه ی خانواده ی امیر افشار می خوابیدن .

 

پروانه پاورچین پاورچین از پشت درهای بسته عبور کرد و بعد از گذشتن از سالنِ تاریک … به پله ها رسید . از پله های مفروش هم بالا رفت … .

 

ظلمات مطلق طبقه ی بالا توسط باریکه ی نورِ زرد رنگی که از بین درِ دو لته ی اتاق خانم بزرگ به بیرون می تابید ، درهم شکسته شده بود .

 

خانم بزرگ هنوز بیدار بود ؟ …

 

ضربان قلب پروانه ناخودآگاه شدت گرفت … قدم هاش سست شد .

 

چند قدم دیگه ای مردد به جلو رفت … که صدای پچ پچه مانند خانم بزرگ رو شنید :

 

– دختره کم سن و ساله ! پوستش سفید و بی نقصه ! بر و رویی داره ! از همه مهم تر … زیر دست خودمون بزرگ شده !

 

 

 

یک لحظه سکوت … و بعد باز خانم بزرگ با لحنی نرم و چاپلوسانه ادامه داد :

 

– می دونم … یک دختر رعیت زاده لقمه ی دندون گیری برای تو نیست ! … ولی بسپرش به من ! درستش می کنم !

 

پروانه کیش و مات شده به نظر می رسید … تپش قلبش دیوانه وار شده بود . نزدیک بود پراغ گرد سوز از بین انگشتای بی رمقش پخش زمین بشه … با بدبختی خم شد و چراغ رو روی زمین گذاشت … که صدای سیاوش خان رو شنید :

 

– چی می گی مادر جان ؟! … منو چه به پروانه ؟!

 

پروانه اسم خودش رو از زبان سیاوش خان شنید … دمای بدنش افت کرد . وحشت با چنان شدتی به بدنِ بی جونش تاخت که حس کرد هر لحظه ممکنه غالب تهی کنه .

 

دستش رو جلوی دهانش فشرد تا نفس های تندش رو مهار کنه … و باز هم گوش کرد .

 

خانم بزرگ گفت :

 

– از گوشه و کنار به گوشم رسوندن که بهش بی میل نیستی ! … نگو تا حالا بهش توک نزدی که باورم نمی شه !

 

– نقل این حرفا نیست مادر جان ! من فقط … من نمی خوام مادرِ بچه ام یک رعیت زاده باشه !

 

– به اصالتش چی کار داری ؟ … همین که می دونی باکره است و می تونه برات دو تا توله پس بندازه …

 

 

 

– این کافی نیست !

 

– هست ! … از اصالتِ اون زنِ تهرانیت چه خیری دیدی ؟ … سیاوش ، باید دست بجنبونی تا دیر نشده !

 

پروانه صدای قدم های تند خانم بزرگ رو شنید … نگاه خیس و وحشت زده اش مات مونده بود به نوارِ کجِ نور که روی قالی رو رنگ تندی زده بود … باز خانم بزرگ گفت :

 

– خان بی وارث … مثل درخت به ریشه می مونه ! … یا شیر بی یال و کوپال ! … شیر بی یال و کوپال ابهتی نداره … اونوقت هر نره شغالی پا می ذاره به قلمروش و دندون نشون می ده !

 

– مادر جان …

 

– سیا ! … آوش ! آوش از مملکت رفته … ولی نمرده ! اگه ادریس خان از تو ناامید بشه … می فرسته سراغش !

 

مشت محکم سیاوش روی میز … .

 

– مگه من مرده باشم ! …

 

– تو خورشید رو دستکم گرفتی … نمی دونی چه کارایی از دست اون عفریته بر میاد ! آوش هم پسرِ همون زن کثیفه ! همین حالا هم که توی اروپا برای خودش ول می چرخه و بغل دخترای مو بور خوش می گذرونه … صاحب نیمی از این خونه و زندگیه ! وای به روزی که نتونی وارثی بیاری …

 

پروانه دیگه نمی تونست نفس بکشه . دو تا دستاش رو روی حفره ی دهانش می فشرد و زار می زد … حتی از فکر اینکه همسر سیاوش خان بشه ، می مرد ! … چقدر بدبخت و بی پناه بود !

 

باز خانم بزرگ گفت :

 

– پروانه رو صیغه کن ، سیاوش … تا قبل از اینکه دیر بشه ، وادارش کن برات بچه پس بندازه ! ببند دهن همه ی اونایی رو که می خوان به تو انگ بچسبونن ! سفت کن جای پاتو !

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 37

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان فودوشین

  خلاصه: آرامش بدلیل اینکه در کودکی مورد آزار و تعرض برادرش قرار گرفته در خانه‌ای مستقل، دور از خانواده با خواهرش زندگی می‌کند.…
رمان کامل

دانلود رمان درد_شیرین

    ♥️خلاصه: درد شیرین داستان فاصله‌هاست. دوریها و دلتنگیها. داستان عشق و اسارت ، در سنتهاست. از فاصله‌ها و چشیدن شیرینی درد. درد شیرین داستان فاصله. دوری ها…
رمان کامل

دانلود رمان سدم

    خلاصه: سامین یک آقازاده‌ی جذاب و جنتلمن لیا دختری که یک برنامه‌نویس توانا و موفقه لیا موحد بدجوری دل استادش سامین مهرابی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x