#پارت_۶۰۲
پروانه دستش رو به سرعت عقب کشید … به نظر وحشت زده می رسید . آوش نمی خواست اونو بترسونه … .
– ببخشید ! ببخشید !
توی سرش دنبال کلماتی می گشت برای آروم کردنش … پروانه اسمش رو صدا کرد :
– آقا …
صداش لرزش خفیفی داشت … از ترس ، هیجان ، سرما … . بعد حرکتی به خودش داد … لحاف سنگینِ مروارید دوزی رو از روی بدنش کاملاً پس زد … یک لحظه ی بعد کف پاهای عریانش کنار آوش ، کف زمین نشست .
آوش بزاق دهانش رو قورت داد … اونو ترسونده بود ؟! … ولی نه … این دیگه ترس نبود ، نگرانی بود !
– شما حالتون خوبه ؟!
کف دست خنکش نشست روی پیشونی آوش . آوش یک لحظه ی کوتاه چشماشو بست و لبخند زد … این اولین باری بود که پروانه به میل خودش اونو لمس می کرد !
بعد پروانه با لحنی محتاط اضافه کرد :
– مستید ؟!
آوش جوابش رو نداد . نمی خواست بهش دروغ بگه … ولی ترجیح میداد پروانه تصور کنه اون مسته ! … هر چند … مگر غیر از این بود که غم و اندوه هم مثل شراب وقتی تلخیش از حد می گذشت ،سکر آور می شد ؟! …
– پاهات رو بپوشون … کف زمین سرده ! سرما میخوری !
پروانه نچی گفت … بعد کف دستهاشو روی خوشخوابه گذاشت و از جا برخاست .
– من حواسم به خودم هست ! شما حواست به خودت باشه ، بهتره !
از کنار آوش عبور کرد … نگاه تار آوش هنوز به بستر خالی بود … و گوشش پر از صدای پروانه که با سرزنشِ لطیفی غر و لند می کرد :
– اینهمه پله رو اومدین بالا ! … اگه سرتون گیج می رفت ، زبونم لال چیزیتون می شد …
#پارت_۶۰۶
نفس عمیقش … و بعد صداش نزدیک تر از هر زمانی … درست کنار گوش آوش …
– یه ذره پروا ندارید !
جریانی قوی از هیجان و لذت بدن آوش رو تکون داد . خواست بچرخه به عقب و اونو ببینه … ولی دستای پروانه که نشست روی شونه هاش …
– چیکار می کنی ؟!
مسخ شده بود ! … خنده ی نرم پروانه کنار گوشش … نفس های گرم و معطرش …
– چیه ؟ حالا من شما رو می ترسونم ؟!
و پالتوی آوش رو از روی شونه هاش برداشت .
– نمی تونی که از این پله ها پایین برید ! … می افتی پایین …
بعد نوبت کراواتش بود ! انگشتان پروانه نشست روی گره کراوات … تلاش کرد اونو از دور گردنش باز کنه .
آوش بی حرکت زیر دستاش باقی مونده بود . مطمئن بود پروانه روی حساب اینکه اون مسته ، اینقدر راحت و بی پروا عمل می کنه … ولی چه لذتی داشت صمیمیتش ! … چه آتشِ بی گداری رو در قلب آوش روشن می کرد !
– پروانه ! پروانه !
کراوات هم از دور گردنش باز شد … اونوقت پروانه لحاف روی تختخوابش رو کاملاً پس زد . با لحن مادری که می خواست کودکش رو تشویق به خواب کنه … گفت :
– حالا خواب ! آوش خان … برو راحت بخواب !
دستش زیر بازوی آوش رو گرفت و کمکش کرد روی تختخواب بشینه …
– خودت چی ؟
– نگران من نباش ! راحت بخواب !
آوش مطیعانه دراز کشید روی خوشخوابه ای که جای پروانه بود … سرش رو گذاشت روی بالشی که متعلق به پروانه بود …
گرمای باقی مونده از تن زن … ناگهان به جان آوش ریخت ! داغش کرد … اینبار واقعاً مستش کرد !
چه مرهمی بود این گرما برای رگ های یخ بسته اش … چه آرامشی به جانش ریخت !
پلک بست … پروانه لحاف رو روی تنش مرتب کرد . آوش باز هم میخواست ازش بپرسه … پس خودت چی ؟! … ولی ساکت موند !
حسی جادویی در اون لحظات جاری بود … میترسید سکوتش رو بشکنه و اون جادو از بین بره !
چشماش بسته بود و صدای قدم های پروانه رو می شنید … انگار در تاریکی راه می رفت و مشغول انجام کاری بود .
آوش حضورش رو نزدیک به خودش دوست داشت ! همینطور بی حرکت گوش می داد به صدای حرکات نرم پروانه … .
کم کم خواب مثل موجی سهمگین روی سرش فرود اومد و غرقش کرد … .
***
بهترین خواب زندگیش بود … بعد از گهواره ی کودکیش ! آروم ، عمیق ، بدون کابوس ! …
وقتی چشم باز کرد … آفتاب تنبلِ صبحگاهی تا نیمه ی اتاق پیش رفته بود . از جایی دور صدای پارس سگهای نگهبان به گوش می رسید .
آوش کش و قوسی به تنش داد و صورتش رو روی بالش سایید … می تونست رایحه ی خفیفی از عطر زنانه رو روی بالش حس کنه … که لابد متعلق به پروانه بود !
خلسه ی خواب شب قبل هنوز پشت پلکاش بود … که صدای کفش هایی رو پشت در شنید . یک لحظه ی بعد در باز شد … .
– پروانه جانم … بیدار شدی خاله ؟!
سایه ی اطلس زودتر از خودش وارد اتاق شد … یک لحظه ی بعد صدای هینِ بلند و حشت زده اش …
– یا فاطمه زهرا !
آوش بی اختیار رو ترش کرد :
– هیش … چته بابا ؟! آروم تر !
#پارت_۶۰۸
اطلس لحظه ای به در تکیه زد … داشت از هول نفس نفس می زد . رنگ صورتش چنان پریده بود که انگار جن دیده بود !
– آقا … آقا شما اینجا …
آوش اخم هاشو درهم کشید و بعد بلند شد و روی تخت نشست . ابداً دوست نداشت کسی اونو توی تختخواب پروانه ببینه . دوست نداشت اسمشون روی زبونا بگرده … نه تا زمانی که پروانه زایمان نکرده بود … .
– اطلس خوب گوش بده ببین چی میگم … می دونم آدم دهن قرصی هستی ، ولی اگه حتی یک کلمه از این موضوع به بیرون درز پیدا کنه …
اطلس سراسیمه پرید وسط حرفش :
– پروانه کجاست ؟!
آوش با کلافگی سکوت کرد … اینو دیگه نمی دونست ! اطلس رو چرخوند و شتاب زده از اتاق خارج شد .
قلبش داشت توی دهانش می زد . حالش به شدت بد بود … از دلواپسیِ پروانه داشت جون می داد !
اون که پروانه رو از همون هشت سالگی زیر بال و پرش گرفته بود … خوب می دونست این دختر چقدر رنج کشیده ! سیاوش خان مثل ملک عذاب ده سال شکنجه اش کرده بود … حالا دیگه نمی تونست تحمل کنه آوش خان هم …
از فکرهای کثیفی که به سرش اومد ، تمام جونش تیر کشید . بلاتکلیف وسط حیاط سنگی ایستاد . نمی دونست کجا رو دنبال پروانه بگرده …
بعد صدای سالومه رو شنید :
– مادر ! مادر !
اطلس به جانب صدا سر چرخوند … سالومه توی باغ ، پایین پله ها ایستاده بود . اطلس رو ترش کرد :
– چی میگی ؟! … کار دارم !
– دنبال چی میگردی ؟!
– دنبال دسته جارو میگردم تا تو رو کتک بزنم … که دیگه از من سوال نپرسی !
سالومه ریز ریز خندید :
– دسته جارو توی مطبخه ! … ولی اگه دنبال پروانه می گردی …
#پارت_۶۰۹
قلب اطلس با شنیدن اسم پروانه از جا کنده شد . با سرعت چرخید و از پله ها پایین رفت و خودش رو به سالومه رسوند .
– پروانه کجاست ؟
هول و هراسش … سالومه رو متحیر کرد . دست گذاشت روی بازوی مادرش :
– آروم باش ! چی شده مگه ؟ … توی اتاق منه … صبح دیدم جای زهرا خوابیده !
– اوه … خدا رو شکر !
اطلس چشم هاشو بست و نفس عمیق و راحتی کشید . سالومه ادامه داد :
– چرا اینطوری میکنی مادر ؟ مگه میخواستی فرار کنه ؟
– حالش خوشه ؟!
– خوشه ! معلومه که خوشه !… چرا بد باشه ؟!
اطلس خوشحال بود از جوابی که شنید . ولی باز هم تا با چشم خودش پروانه رو نمی دید ، باور نمی کرد .
سالومه رو کنار زد و راه افتاد سمت اتاق کاهگلی و کم نور انتهای باغ . یک زمانی پروانه هر شبش رو اینجا می گذروند … تا اینکه صیغه ی سیاوش خان شد و رفت اتاق بالا . حالا باز برگشته بود به این اتاق … و خدا می دونست دیشب چی بهش گذشته … .
اطلس در اتاق رو باز کرد …
پروانه رو دید که نشسته بود روی صندوقِ چوبی لباس ها … با اون شکم بزرگش … . قندون روی زانوش بود و داشت قند می خورد .
– پروانه جانم !
تقریباً به سمتش دوید … پروانه هاج و واج پلکی زد .
– خیر باشه خاله اطلس ! چه خبر شده ؟!
– حالت خوشه خاله جان ؟ رو به راهی ؟!
پروانه خندید :
– چرا روبراه نباشم ؟!
اطلس ناباورانه نگاهش کرد … پروانه داشت می خندید ! … یک خنده ی شاد و سبک … هیچوقت پروانه رو اینقدر شاد ندیده بود ! …
#پارت_۶۱۰
باز جلوتر رفت و جلوتر … اینقدر تا پروانه وادار شد از جا بلند بشه . دست اطلس نشست روی بازوی اون .
– آوش خان … توی اتاق تو بود ! … روی تختخوابت …
گونه های پروانه از شرم گل انداخت … گوشه ی لبش رو بین دندوناش کشید .
– من دیشب اینجا بودم خاله …
– چیکارت داشت ؟ برای چی اومده بود ؟
– نمیدونم ، من … حالش خوب نبود ! خیلی خسته بود …
– پروانه …
انگشتانِ اطلس نرم بازوی اون رو نوازش کرد … انگار می خواست بهش اطمینان بده تا حرف بزنه … .
– راستشو بگو ! کاری کرد ؟ … یعنی … اذیتت کرد ؟!
– واه … چه کاری خاله ؟! …
ابروهای پروانه بهم نزدیک شد . نگاه اندکی دلخورش رو به پایین افتاد … با اعتراضِ کم رنگی ادامه داد :
– تو آوش خان رو نمی شناسی ؟ … به قول خودت … بزرگش کردی !
اطلس نتونست چیزی بگه … عمیقاً جا خورده بود ! پروانه نپرسید ، تو منو نمیشناسی ؟! … گفت آوش خان ! … از آوش دفاع کرده بود ! از اینکه اون مورد اتهام قرار گرفت ، دلخور بود … نه خودش !
اطلس خیلی با تجربه تر از اون چیزی بود که چنین اشاراتی رو نفهمه !
و بعد صدای بلند آوش از بیرون … سر هر دو رو به طرف در چرخوند … . انگار داشت با کسی حرف می زد … .
اطلس پروانه رو رها کرد و به طرف در رفت . آوش رو دید ، مرتب و کراوات زده … انگار تازه از راه رسیده بود ! … کنارش یحیی راه میرفت ، در حالیکه پاروشو سر شونه اش انداخته بود .
– رسیدن بخیر آقا ! …صدای ماشینتون رو نشنیدم … واگرنه میرسیدم خدمتتون برای استقبال !
– چه خبر یحیی ؟ این دو روزی که نبودم همه چی امن و امان بود ؟
و هم زمان که یحیی شروع کرد به حرف زدن … آوش از وسط باغ عبور کرد و به حیاط سنگی رفت .
***
#پارت_۶۱۱
***
فرخ پرسید :
– دستت چطوره آوش ؟ بهتره ؟!
آوش بدون اینکه نگاهش کنه ، سرش رو به تایید تکون داد :
– خوبه ! خوبه ! … عالیه !
نگاهش قفل مقابل بود … انتهای سالن نشیمن ، جایی که آهو و پروانه روی نیمکتی نشسته بودند و با حرارت در مورد چیزی حرف می زدند . آوش حتی نمی تونست حدس بزنه که اونا دارن در مورد چی صحبت می کنند … ولی تماشا کردنشون رو دوست داشت !
این فکر که هر دوی اونها … هم پروانه و هم آهو ، شاد و سر حال بودند … بهش حس اطمینان خاطر می داد !
بعد صدای عمه توران رو شنید :
– خدا رو هزار مرتبه شکر که بخیر گذشت ، عمه جان ! نمی دونی چه هولی افتاده بود توی دلم … ! …
آوش می دونست مخاطب کلامِ عمه تورانه … ولی ترجیح داد خودش رو به نشنیدن بزنه و پاسخی به تعارفات بی انتهاش نده … تا اینکه خورشید اخطار گونه صداش کرد :
– آوش جان ! عمه با شما بودن !
اون وقت آوش ناچار شد از پروانه و آهو چشم بگیره و با لحنی رسمی چیزی بگه :
– بله … بخیر گذشت !
برای اولین بار بعد از تیر خوردنش … حاضر شده بود در یک شب نشینی شرکت کنه . عمه توران و فرخ حضور داشتند … و خانم بزرگ هم بود .
توران باز گفت :
– به نظرم باید قربانی بدین ! قضا بلا بوده که از سرتون گذشته !
خورشید با رویی خوش پاسخ داد :
– اتفاقاً خودم به فکر بودم ! … میدم ده گاو قربونی کنن ، صدقه سرِ آوش جانم … گوشتش رو تقسیم کنن بین رعایا !
صدای خنده ی پروانه و آهو باز حواس آوش رو پرت کرد … .
ممنون عزیزم