رمان پروانه ام پارت ۱۳

4.4
(31)

 

 

 

پروانه پلک های خیسش رو روی هم فشرد … اینقدر تند و بی امان گریه می کرد که مجالی برای نفس کشیدن نداشت . برای خودش انگلر سوگواری می کرد ! … بعد از ده سال ! …

 

ده سال قبل … درست همون روزی که مثل یک برده ی بی ارزش آورده بودنش به چهار برجی ، واقعا مرده بود … و حالا انگار تصمیم گرفته بودند دفنش کنند !

 

توی حجله ی دامادی سیاوش خان !

 

صدای هق ریزی که بی اختیار از حنجره اش خارج شد … بعد صدای خانم بزرگ :

 

– صدای چی بود ؟ … کسی بیرونه ؟! … اطلس !

 

پروانه از ترس شونه هاش بالا پرید … کمی روی زمین به عقب خزید و بعد از جا بلند شد … .

 

تا قبل از اینکه حضورش لو بره … چرخید و با همه ی سرعت پا به فرار گذاشت … .

 

مثل آهویی که در تعقیب یک گله سگ شکاری باشه … دوید و پشت سرش هم نگاه نکرد … .

 

***

 

 

خواب سبک و ناآرومی که تنها ساعاتی می شد ، مهمان پلک هاش شده بود … با صدای قیژِ گوشخراش باز شدن در از سرش پرید … .

 

چشم هاشو باز کرد و نگاه تار و بی رمقش رو دوخت به روبرو … دخترها اومده بودن توی اتاق .

 

سالومه گفت :

 

– پروانه … بیدار نمی شی ؟ می دونی ساعت چند شده ؟

 

زهرا پشت سرش توی اتاق اومد … دستای سرخ شده اش رو به گونه هاش چسبوند و گفت :

 

– دیگه جونم در اومد از بس ملافه و رخت و لباس شستم ! … انگار آب رفته توی گوشتای دستام !

 

بعد توجهش جلب پروانه شد … پرسید :

 

– چته ؟ مریضی ؟!

 

جلو رفت و کف زمین ، کنار تشک پروانه زانو زد و کف دستاش رو گذاشت روی پیشونی اون .

 

پروانه از خیسی و سردی دستای زهرا به خودش لرزید .

 

– تب نداری که !

 

– نه !

 

پروانه گفت … بعد وزن بدنش رو روی آرنجش انداخت و تلاش کرد سر جا بلند بشه .

 

 

سالومه هم کنار تشت زانو زد … با نگرانی توی چشم های سرخ و تب دار پروانه نگاه انداخت و گفت :

 

– پس چی شده ؟ … دیشب هم وقت نماز از جا بلند نشدی !

 

زهرا پرسید :

 

– عادتی ؟!

 

پروانه سرش رو به چپ و راست جنبوند و باز جواب قبلی رو داد :

 

– نه !

 

زهرا هووفی کشید … سالومه گفت :

 

– مادرم کارت داره !

 

– چه کاری ؟!

 

– خوار و بار آوردن برای مطبخ … مادرم خواست لیست رو بخونی که یه وقتی چیزی کم و زیاد نشده باشه ! … یحیی نیست !

 

پروانه ناله ای کرد و صورتش رو با دستاش پوشوند … .

 

– نمی شه نیام ؟

 

زهرا خنده اش گرفت :

 

– اگه خودت رو می زدی به مریضی … چرا ، می شد ! ولی الان دیگه نمی شه !

 

 

بعد بلند شد ، دست پروانه رو گرفت و وادارش کرد تا اون هم بلند شه .

 

پروانه به سختی از جا برخاست و دستی میون موهای بلندش کشید . از دیشب هنوز رمق به بدنش برنگشته بود . به سختی سر و وضعش رو مرتب کرد و کفش پوشید … و همراه زهرا و سالومه از اتاق بیرون رفت .

 

خدمتکارهای عمارت توی باغ پخش و پلا بودند و هر کدوم مشغول کاری . ننه مرغی در حالیکه گونی سیب زمینی روی کولش داشت و به مطبخ می برد … صداش رو بلند کرد :

 

– چطوری پروانه خانم ؟! … توی خواب ناز که بودی … همه کارهای سنگینو ما کردیم ! آخر به تو هم می گن خونه زاد … به ما هم می گن !

 

زهرا چشم هاشو به حالت اخطار آمیز برای ننه مرغی چپ کرد :

 

– حواست به کارت باشه !

 

و بعد کف دستش رو بین دو کتف پروانه کوبید :

 

– برو بالا ! خاله اطلس دم هشتی منتظرته !

 

پروانه پرسید :

 

– سیاوش خان خونه هستن ؟

 

زهرا به سرعت پاسخ داد :

 

– من چه بدونم ؟!

 

نگاه تلخ و ممتد پروانه … آخر مجبور شد اعتراف کنه :

 

– به نظرم با بقیه دارن صبحانه می خورن !

 

سالومه با دلسوزی گفت :

 

– نگران نباش ! مادرم هست … مراقبته !

 

پروانه تلخ خندید . با خوابی که خانم بزرگ براش دیده بود ، دیگه هیچ نقطه ی امنی براش وجود نداشت . چه چاره ای براش مونده بود جز اینکه به دل خطر بزنه و با ترسش رو برو بشه ؟

 

انگشت های لرزانش رو مشت کرد … نفسی کشید … به سمت پله ها راه افتاد … .

 

***

 

سکوت سنگین و زهرآلودی فضای اتاق صبحگاهی رو در بر گرفته بود .

 

همه ی اعضای خانواده پشت میز نشسته بودند و مشغول صرف صبحانه … هیچ کسی دل و دماغ شکستن سکوت رو نداشت .

 

خورشید فنجونش رو برداشت و جرعه ای چای نوشید و از پس لبه ی طلایی رنگ فنجون … نگاهی محتاطانه به سیاوش خان انداخت .

 

سیاوش خان با نگاهی رو به پایین … به ندرت چیزی می خورد … و توی فکر بود ! عمیق توی فکر !

 

خورشید همیشه از سکوت اون می ترسید . وقت هایی که عصبانی می شد و داد و بیداد می کرد ، می تونست بفهمه چی توی ذهنشه . ولی وقتهایی که اینطور سکوت می کرد … .

 

نرم پلک زد … فنجون چای رو توی نعلبکی برگردوند … و بعد با لبخندی پر ناز به سمت ادریس خان چرخید :

 

– این تابستون … با اجازه تون مدتی باید به تهران برم ! برای خرید جهیزیه ی آهو جانم ناچارم !

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 31

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x