رمان پروانه ام پارت ۱۹

4.5
(50)

 

 

مردمک های پروانه از وحشتی موهوم لرزید … بدنِ بی دفاعش رو بیشتر به دیوار چسبوند .

 

سیاوش اسلحه رو که به گوشه ی دیوار تکیه زده بود ، برداشت … اون رو چک کرد ، بعد بند چرمیش رو دور دستش پیچوند … . گفت :

 

– حق انتخاب داری ! … می رقصی یا می میری ؟ هووم ؟!

 

و بعد اسلحه رو به سمت سینه ی پروانه نشونه گرفت .

 

بر خلاف انتظارش … احساسی گرم و زنده و تپنده درون چشم های پروانه شکل گرفت … نوعی عصیان و سرکشی و آزادگی … چیزی که مثل مواد مذاب درون رگ هاش جریان گرفت و داغش کرد .

 

ترس همیشه نیروی محرکه و قوی بود … ولی وقتی از مرزش عبور می کرد …

 

پروانه نفس عمیقی کشید … و بعد نفس عمیق دیگه ای . بدنش رو به سختی از دیوار جدا کرد و صاف ایستاد … با دست هایی که حالا دو طرف بدنش رها کرده بود … انگار سینه سپر کرده و از گلوله ای که ممکن بود سینه اش رو بشکافه استقبال کرده بود !

 

مثل یک برده ی شورشی … که آب از سرش گذشته و دیگه هیچ چیزی براش مهم نیست …

 

هنوز هم می لرزید … ولی قوی بود … به طرز خارق العاده ای قوی بود … و مطمئن بود مرگ رو ترجیح میده به اینکه شرفش بره … .

 

نیشخندی نقش لبهای سیاوش شد … دقیق تر نشونه گرفت .

 

– تو خوشگل ترین شکار من هستی ! اینو میدونستی ، آهو کوچولو ؟!

 

پروانه چشم هاش رو بست … و در انتظار سرنوشتش … و بعد صدای شلیک اسلحه …

 

 

 

شونه هاش بالا پریدند … برای چند لحظه هیچ چیزی احساس نکرد …

 

فکر کرده مرده ! ولی نه … نمرده بود ، فقط صدای سوتِ ممتدی در گوش چپش … و بعد خیسیِ گرمی …

 

دست گذاشت روی لاله ی گوشش و بعد چشم هاش رو باز کرد … از گوشش خون می اومد …

 

گلوله ای که روی دیوار و دقیقا نزدیک سرش فرود اومده بود … سیاوش خانی که اسلحه رو کنار گذاشته و باز به بطری نوشیدنی رو آورده بود ..‌.

 

پرده ی گوشش پاره شده بود … .

 

***

 

با حس حرکت نوازش وارانه ی دستی میون موهاش … هراسون از خواب تب دارش پرید و بدنش رو کنار کشید … بلافاصله صدای اطلس رو شنید :

 

– نترس خاله ! … نترس ، منم ! آروم بگیر !

 

پروانه از تلاطم افتاد و باز بدنش رو رها کرد در بستر … و با چشم های نیمه باز نگاه کرد به اطلس .

 

اطلس کنار تشک زانو زده بود و با دلسوزی نوازشش می کرد … چند قدمی دورتر ، زهرا ایستاده بود با سینی غذا در دستش …

 

اطلس با انگشت اشاره بهش علامتی داد :

 

– تو دیگه برو به کارای مطبخ برس !

 

زهرا گفت :

 

– چش خاله !

 

و با لبخندی لرزان رو به پروانه … سینی رو گذاشت و رفت … .

 

 

 

پروانه گفت :

 

– خاله اطلس …

 

– جانم … بهتری ؟!

 

و دست کشید روی گوش چپ پروانه … که هنوز آثاری از خون خشکیده میون موهاش دیده می شد . دلش ریش شد … گفت :

 

– توی اتاق هم که هستی چارقد سرت کن … گوشت رو گرم نگه می داره !

 

لبخند متشنجی نقش لبهای پروانه شد :

 

– گرم و سرد دیگه چه فرقی می کنه خاله ؟ … گوشم کر شده !

 

– اینطوری نگو … خدا بزرگه ! شاید خوب بشه !

 

– سیاوش خان … جانی تر از این حرفاست ! جوری نمی زنه که خوب بشه !

 

– هیش … پروانه ! چی میگی ؟! …

 

دست خاله اطلس نشست روی لبهای خشکیده ی دخترک … ادامه داد :

 

– یکی صداتو می شنوه … شر درست نکن !

 

سکوت پروانه … اطلس ادامه داد :

 

– به خدا … خانم بزرگ خودش خیلی ناراحته برات ! اینقدر حرص و جوش زده که سر درد گرفته ! فرستاده از تهران دکتر بیاد گوشت رو معاینه کنه !

 

 

 

پروانه با صدای ضعیفی زمزمه کرد :

 

– خانم بزرگ خودش برای من خوابای بدتری دیده !

 

اطلس ناگهان نگاهش سفت شد … انگار از چیزی که شنیده بود ، خوشش نیومده بود . دست هاشو روی زانوهاش مشت کرد و گفت :

 

– بیا غذا بخور ! این چند روز خیلی ضعیف شدی ! … منم برم به کارام برسم …

 

و از جا بلند شد و اتاق رو ترک کرد .

 

پروانه از شدت درد و استیصال پلک هاشو روی هم فشرد و نفس تندی کشید . باید چی می گفت ؟ … معلوم بود که اطلس حرفش رو نمی فهمید ! اون همه ی عمر در حال خدمت با این خانواده بود و احتمالا تا دم مرگ هم به خدمت کردن ادامه می داد . از نظر آدمی به وفاداری اون … سرپیچی از ارباب هم ردیف با سرپیچی از خدا بود ! حتی فکر اینکه دختری مثل پروانه جرات به خرج بده و بخواد ارباب رو دوست نداشته باشه ، براش سخت بود ! ولی پروانه هم دیگه چیزی برای باختن نداشت !

 

بزاق دهانش رو به سختی فرو بلعید ، کف دستش رو روی زمین گذاشت و به سختی تعادلش رو روی زانوهای لرزانش حفظ کرد .

 

اون فرار می کرد … همین امشب ! شاید می تونست آزاد بشه و شاید هم … خوراک سگ های نگهبان می شد ! ولی دیگه چه اهمیتی داشت ؟

 

توی دنیای اون … هیچ چیزی ترسناک تر از سیاوش خان نبود !

 

به سمت صندوقِ وسایل شخصیش رفت و درش رو باز کرد .

 

دست هاش رو فرو برد میون لباس های تمیز و مرتبش ‌‌… بین پارچه ها به دنبال اندک پول پس اندازش گشت …

 

که در دوباره باز شد … و با سایه ای که روی سرش افتاد …

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 50

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان پدر خوب

خلاصه: دختری هم نسل من و تو در مسیر زندگی یکنواختش حرکت میکنه ، منتظر یک حادثه ی عجیب الوقوع نیست ، اما از…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x