هراسان به عقب چرخید … و با دیدن زهرا نفس راحتی کشید .
زهرا بدون اینکه دمپایی هاشو از پا در بیاره ، دوید توی اتاق و کنار پاهای پروانه زانو زد . چیزی در نگاهش بود که پروانه رو گیج می کرد … هراسی ، شاید عذابی !
– زهرا …
زهرا هیسی گفت … کف دستش یک لحظه ی کوتاه لب های پروانه رو لمس کرد . نگاه کوتاهی به جانب در انداخت … و بعد چیزی رو میون انگشتای پروانه جا داد .
پروانه نگاهش رو پایین انداخت و چشم دوخت به کلیدِ سرد و سنگینِ در ورودی .
یک لحظه نفسش رفت و برنگشت … .
– زهرا … این …
– از میون وسایل خواجه رسول کش رفتم ! … انشالله که به سلامت بری … ولی اگر هم لو رفتی ، التماس می کنم اسم منو بهشون نگو !
اشک به دریچه ی چشم های پروانه هجوم آورد . می خواست چیزی بگه … کلمه ای که قدر دانیشو برسونه … ولی زبونش در دهان نمی چرخید . دست هاش رو پیش برد و زهرا رو بغل کرد …
در اون لحظه چیزی که بیشترین ارزش رو براش داشت … همین بود که کسی اونو بفهمه ! ترسش رو بفهمه … حرفش رو درک کنه !
زهرا هم یک لحظه ی کوتاه دستاشو دور بدن پروانه حلقه کرد و اونو بین بازوهاش فشرد .
– ببخشید پروانه … ببخشید که کاری از دستم برات بر نمیاد !
و بعد به سرعت پروانه رو رها کرد و دوید و برگشت توی باغ … .
***
هوا هنوز ظلمات بود … توی باغ پرنده پر نمی زد . تنها صدای واق واقِ گاه و بیگاه سگ های نگهبان بود که سکوت رو می شکست .
پروانه از لای در نیمه باز اتاق به بیرون نگاه میکرد . توی دلش به خودش تشر رفت : عجله کن ! الان اذان صبح رو میگن … همه بیدار میشن !
ولی با همه ی اینها هنوز یک قسمتی از قلبش می ترسید !
بدنش رو به دیوار چفت کرد و چشم هاشو بست و با نفس های عمیق و پی در پی … تلاش کرد خودش رو آروم کنه .
باز با خودش گفت : می رم از اینجا … آزاد میشم ! خیلی وقت پیش باید این کارو می کردم !
باز قسمت بزدلِ قلبش بهش هشدار داد : اگه بری … شاید خیلی ها به دردسر می افتن ! سیاوش خان حتما اطلس و دخترها رو بازخواست می کنه … شاید کتکشون بزنه ! حتی شاید عمه جواهر و عمه طوبی رو …
و باز هم با خودخواهی پاسخ خودش رو داد : هیچوقت هیچ کسی به من فکر نکرد ! فقط باید خودم به خودم فکر کنم ! … بهرحال … ایندفعه چاره ی دیگه ای هم ندارم …
نفس عمیقی کشید … و نفس عمیق دیگه ای . بعد بقچه ی لباسهاشو به تخت سینه اش چفت کرد و از اتاق بیرون رفت .
قدم های تند و تیزش روی خاک نرم و قهوه ای هیچ صدایی ایجاد نمی کرد . تند و تیز می رفت به سمت در خروجی … کلید رو میون انگشتان لرزانش می فشرد .
یک لحظه ی کوتاه مکث کرد و سر چرخوند به سمت عمارت … با دیدن پنجره ی روشنی در طبقه ی دوم ، قلبش مثل دیواری درهم شکسته فرو ریخت .
کسی پشت پنجره ی روشن بود و اونو می پایید … سیاوش خان ؟!
ضربان قلب پروانه اوج گرفت … نفس هاش تند و تندتر شد .
سیاوش خان پشت پنجره ایستاده بود و انتظارش رو می کشید ؟ … احساس می کرد توی تله افتاده !
دید سیاوش از پشت پنجره کنار رفت … ترس اوج گرفت و باز هم اوج گرفت . دیگه تعلل جایز نبود . به سرعت به سمت خروجی دوید … .
صدای پارس سگهای نگهبان بلند شد . پروانه احساس بدبختی می کرد . بقچه اش رو رها کرد و با دست های خالی پا به فرار گذاشت .
با تمام سرعتی که داشت … خودش رو به در رسوند . با انگشتانی که دیوانه وار می لرزید ، قفل و زنجیر رو باز کرد و بعد پا به بیرون گذاشت .
باز هم دوید … توی اون ظلماتِ بی انتها که هیچ صدایی به جز صدای نفس های تند خودش به گوشش نمی رسید … .
قطره اشک داغی از گوشه ی پلک هاش جوشید و روی صورتش افتاد . توی دلش ناله زد : خدایا کمکم کن … خدایا !
و بعد صدایی شنید … نور تندی به بدنش تابید … .
چرخید و ماشینی رو دید که با سرعت به سمتش می روند … .
وحشتی دیوانه وار زیر پوستش دوید … جیغ بلندی زد . باز شروع کرد به دویدن … .
نزدیک شدن ماشین رو به خودش احساس کرد … و بعد …درد !
بعد از اون همه چیز رو نصفه و نیمه به یاد داشت … مثل فیلمی که بارها و بارها قطع و وصل بشه …
با صورت روی زمین افتاده بود … درد داشت اونو خرد می کرد … هق می زد …
نور تندِ چراغ های ماشین … و بعد سایه ی تیره و بلندی که روی بدنش افتاد …
– منتظر بودم … ببینم جراتش رو داری یا نه !
بدنش کشیده شد روی زمین … باز شنید :
– ولی داری ! جرات هر کاری رو داری ! اسب چموش …
از شدت درد از حال رفت … .
باز بهوش اومد … با روسری خودش دهانش رو بسته بود … و دست و پاش مثل گوسفند آماده ی ضبحی طناب پیچ شده … . انگار روی صندلی عقب ماشین افتاده بود … .
ناله کرد … بی تابی کرد … .
سیاوش خان در ماشین رو باز کرد و اونو با خشونت از روی صندلی پایین کشید … پروانه روی زمین افتاده بود . نمی تونست حرکتی به خودش بده …
بعد اونو دید که داشت زمین رو می کند … انگار قبری براش تدارک می دید ! …
با دهانی بسته جیغ می زد … و جیغ می زد … . این تنها کاری بود که می تونست بکنه .
وحشت راه نفسش رو گرفته بود … و وقتی سیاوش خان بیل رو روی زمین رها کرد و به سمتش اومد … .
هیچ راه گریزی نبود … صورت غرق اشکش رو روی زمین نرم کشید … فکر میکرد این پایانشه !
سیاوش خان اونو با دست و پا و دهان بسته کشید و توی قبری که حفر کرده بود انداخت .
– زنده به گورت می کنم پروانه … همین جا چالت می کنم ! …
صداش از نفرت می لرزید … مثل ماری که برای پاشیدن زهر کینه اش هیس هیس کنه …
– از دست من فرار می کنی ؟ منو نمیخوای ؟! … غلط کردی ! تو کی هستی که منو نخوای ؟!
و بعد خاک ریخت روی پروانه … .
بیل اول …
خاک توی چشم های پروانه پاشید و نگاهش رو تار کرد … نفسش تنگ بود و بدتر شد … .
بیل دوم …
پروانه تقلا می کرد برای جرعه ای نفس … داشت جون می کند !
بیل سوم …
و سوت کشیدن گوش هاش … کم کم داشت حواسش رو از دست میداد …
سایه ی سیاوش خان رو می دید روی دهانه ی قبرش … و بعد دیگه دست از تقلا برداشت … .
بیهوش شد !
***
“دو ماه بعد”
آسمون تیره و تار بود … هوا بوی بارون می داد . باد سرد و مرطوبی از سر باغ عبور میکرد و شاخه های نیمه لخت درخت ها رو می رقصوند .
پروانه روی یک صندلی پشت پنجره نشسته بود . کتابی باز روی پاهاش قرار داشت … داستان امیر ارسلان نامدار و فرخ لقا ! … با این حال کتاب رو نمی خوند … .
بیشتر گوشش به صداهایی بود که از بیرون می شنید … صدای پایکوبی و خنده و شادی دیگران .
عروسی آهو بود !
همه جمع شده بودند توی عمارت اصلی و شاد و خرم … ضیافت گرفته بودند . تعداد مهمان ها زیاد نبود ، ولی برای همین جمع محدود هم تدارک شاهانه ای دیده بودند … .
این هم نظر سیاوش خان بود که مراسم عروسی شلوغ برگزار نشه … و تا جایی که پروانه به یاد داشت ، همیشه نظرات اون اجرا میشد !
همینطور که خیره به پنجره بود … سالومه رو دید که پیچیده در بالاپوشِ گرم و خاکستری رنگش … به سمت اتاقش می اومد .
پروانه لبخند زد … .
سالومه سر بالا برد و اونو توی قاب پنجره دید … بعد قدم تند کرد تا زودتر بهش برسه … . چند ثانیه ی بعد درِ دو لته ی چوبی رو باز کرد و پا به فرش اتاق گذاشت .
– چرا پنجره بازه ؟ … پروانه جانم … سرما میخوری ! تازه رو به راه شدی ها !
* تا اینجا اگه از رمان راضی هستین امتیاز یا کامنت بزارین مررسی :))
رمان قشنگه میشه بیشتر پارت بزارین
عالی ترین رمانه🥹😍
مرسی:))))