رمان پروانه ام پارت ۲۸

4.6
(49)

 

 

 

و بعد بلاخره به گریه افتاد .

 

نگاه خیسش چرخید روی بدن پروانه … بیشتر روی سینه هاش که زیر آب بود ، مکث کرد .

 

– خانم بزرگ می گفت … تو رو هم سوزونده !

 

پروانه از شرم لرزید … دستهاش رو جلوی سینه اش چلیپا کرد و کمی بیشتر در آب فرو رفت . نگاه پر درد هاله کشیده شد روی صورتش … .

 

– شاید فکر کردی تو اولین نفری هستی که این کارو باهاش کرده ! … نه … نه پروانه ! ببین …

 

دستش رفت به سمت پیراهنش … انگشتان لرزانش با حالتی هیستریک بند یقه اش شد و شروع کرد به باز کردن دکمه ها .‌..

 

– من چند تا از این نشونه ها دارم ! … ببین … یکی درست وسط تخت سینه امه ! …

 

و جای سوختگی رو به پروانه نشون داد . قلب پروانه ریش شد … نمی تونست نگاهش رو از اون قسمت پوست زشت و چروکیده ی هاله برداره … تا اینکه هاله اونو پوشوند و دکمه های یقه اش رو دوباره بست .

 

– زهرا رو سرزنش نکن ! کلید رو من بهش دادم … برای اینکه فرار کنی … ولی نمی دونم سیا از کجا می دونست !

 

دو سه قطره اشکی که روی صورتش فرو لغزیده بود رو پاک کرد … و با نفس عمیقی دوباره شخصیت متکبر و بی تفاوت خودش رو گرفت . از روی لبه ی حوضچه بلند شد … باز هم خواست چیزی بگه :

 

– بهرحال … من فکر کردم بهتره بدونی که …

 

و صدایی که از بیرون بلند شد …

 

صدای جیغ و داد … انگار کسی داشت شیون می کرد !

 

– صدای چیه ؟!

 

پروانه گفت :

 

– خانم بزرگ داره جیغ می زنه ؟!

 

 

 

هاله نگاه پر تردیدی بهش انداخت … زیاد مطمئن نبود ، ولی گفت :

 

– به گمونم !

 

یک لحظه مکث کرد و با دقت به صداهای بیرون گوش داد … ولی چیزی نفهمید . باز گفت :

 

– برم ببینم چه خبره !

 

و به سمت در رفت . اما هنوز سه چهار قدمی بیشتر جلو نرفته بود … که سالومه عین فشنگ خودش رو توی گرمابه انداخت .

 

حالت نگاهش … لرزش بدنش …

 

قلب پروانه تند تپید .

 

– چی شده سالومه ؟ سر و صداهای بیرون برای چیه ؟!

 

سالومه خواست چیزی بگه :

 

– خانم جان …

 

و بعد پقی زد زیر گریه !

 

قلب پروانه حتی تندتر تپید . هاله بی حوصله بهش توپید :

 

– جون به سرم کردی دختر ! بگو چی شده ؟!

 

– خانم جان … سیاوش خان …

 

– سیاوش خان …چی ؟!

 

– الان خبر آوردن … گفتن توی جاده ی ملک افشاریه پیداشون کردن ! توی ماشینشون … ! … میگن … ارباب زاده رو با تیر زدن ! می گن ارباب زاده رو کشتن !

 

***

 

**

 

یک ماه بعد :

 

سیاوش خان مرده بود ! … یک ماه قبل به قتل رسیده بود … و پروانه نمی دونست باید خوشحال باشه یا ناراحت … .

 

ایستاده بود در آستانه ی اتاقش … و به منظره ی غم انگیز عمارت نگاه می کرد که با پارچه های سیاهِ عزا داری پوشیده شده بود … و صدای سکوتی که همه جا رو قبضه داشت … .

 

حس عجیبی مثل تکه ابرهای سبک و سرد دور سرش شناور بودند … اندوه و همزمان … ناباوری !

 

سیاوش خان … شوهرش ! مردِ بدِ تمام این سالها … حالا نبود ! مردی که در نظرش یک هیولای به تمام معنا بود … شکست ناپذیر و نامیرا به نظر می رسید … دستش از پروانه کوتاه بود ! … دستش از همه چیز کوتاه بود !

 

پلک های سوزانش رو روی هم فشرد و نفس های عمیق کشید .

 

فکر کرد به وضعیت اسفبار خانواده ی امیر افشار … که انگار به خاک سیاه نشسته بودند !

 

ادریس خان که در ناتوانی و آلزایمر دست و پا می زد و هنوز گاهی سراغ سیاوش رو می گرفت . هاله و آهو که گریه می کردند و گریه می کردند … و گریه هاشون تمومی نداشت ! … و خانم بزرگ که عین یک جسدِ بی حس و درک توی بستر افتاده بود … .

 

مهمانها برای عرض تسلیت مدام به چهار برجی رفت و آمد داشتند ، ولی هیچ میزبانی براشون نبود .

 

خورشید و فرخ سعی می کردند کارها رو راست و ریس کنند … ولی همه می دونستند که اونها امیر افشار نیستند !

 

خانواده ی امیر افشار از هم پاشیده بود ! نابود شده بود … و شاید تنها امید به بقاشون … پسرِ بدنام و قاتلی بود که داشت برمی گشت به ایران !

 

 

 

 

وقتی دوباره پلک از هم باز کرد … سالومه رو دید که پایین پله ها ایستاده بود و با دست بهش علامت می داد .

 

– پروانه ! بیا … بیا !

 

پروانه به سرعت دامنش رو جمع کرد و از پله ها پایین دوید . سالومه به سرعت دستش رو گرفت و اونو کشید نزدیک به خودش .

 

– چی شده سالومه ؟ چه خبره ؟!

 

– یکی اومده عمارت … مهمونِ خورشید خانم و آقا فرخه !

 

پروانه با تردید گفت :

 

– خب …

 

اون روزها چهار برجی پر از رفت و آمد آدم هایی بود که برای عرض تسلیت می اومدن ‌‌… مهمان داشتن چیز عجیبی نبود !

 

سالومه گفت :

 

– به نظرم پلیسه ! از طرف شهربانی اومده ! … میفهمی چی میگم ؟!

 

پروانه سرش رو تکون داد … مهمانی از طرف شهرداری ! حتما در مورد قاتلِ سیاوش خان خبری آورده بود !

قلبش گاپ گاپ تپیدن گرفت . پرسید :

 

– کی باهاشه ؟ ادریس خان ؟ هاله ؟

 

– هیشکی ! فقط خورشید خانم و فرخ خان !

 

پروانه نفس تندی کشید . مرگ سیاوش خان برای تنها کسانی که هیچ اهمیتی نداشت … همین دو نفر بود ! … و پروانه هیچ حس خوبی به این دو نفر نداشت ! گفت :

 

– بهتره برم سر و گوشی آب بدم !

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 49

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان شاه_بی_دل

    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ چکیده ای از رمان : ریما دختری که با هزار آرزو با ماهوری که دیوانه وار دوستش داره، ازدواج می کنه.…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x