رمان پروانه ام پارت ۳۱

4.4
(50)

 

 

 

خانم بزرگ هنوز هم شیون می کرد و بد و بیراه می گفت و تقلا می کرد … . ولی بعد کم کم صداش رو به خاموشی رفت … پلک هاش روی هم افتاد و سرش روی شونه اش خم شد !

 

از حال رفته بود !

 

هاله نفس خسته ای کشید و از روی تخت بلند شد … و روی صندلی نشست . اطلس سر خانم بزرگ رو با احتیاط روی بالش گذاشت و ملافه رو روی تنش مرتب کرد .

 

سکوتی سنگین و غم انگیز فضای اتاق رو در بر گرفته بود … اطلس آه سردی کشید :

 

– برم برای خانم بزرگ گل گاو زبون دم کنم ! … وقتی دوباره بیدار شدن … حتما تشنه میشن !

 

هاله گوشه ی پلک هاشو فشرد و با خستگی گفت :

 

– برو اطلس ، برو ! … من و پروانه اینجا مراقبش هستیم تا برگردی !

 

اطلس نگاه کوتاهی به پروانه انداخت ، “بله خانمی” گفت و از اتاق خارج شد … .

 

پروانه چرخی زد و باز رو به پنجره ایستاد .

 

آسمون گرفته و تیره بود … انگار درپوشی از مفرغ روی سر عمارت گذاشته بودند ! باد سردی می وزید … انگار قرار بود باز بارون بباره ! اون سال پاییز بارون خیلی زیاد می بارید !

 

– قراره چیکار کنی ؟

 

سوال ناگهانی هاله … پروانه از فکر خارج شد و به پشت سر چرخید .

 

– چی ؟!

 

– برای آینده ات ‌… چه فکری داری ؟ میخوای چهار برجی بمونی ؟ … یا …

 

 

و سکوت کرد … .

 

پروانه تکیه زده به چارچوب پنجره … در حالیکه هوهوی ضعیف باد زیر گوشش پیچیده بود … به فکری شیرین فرو رفت !

 

حالا … بعد از سیاوش خان … توی چهار برجی چکار داشت ؟ می تونست بلاخره آزاد بشه ؟ … بره پی زندگی خودش !

 

چه رویای شیرینی بود ! … حیف که می ترسید به زبونش بیاره … حتی حالا که سیاوش خان مرده بود !

 

سکوتش اینقدر طولانی شد … باز هاله گفت :

 

– من که تکلیفم مشخصه ! بعد از چهلم سیا … برمی گردم تهران ، خونه ی پدرم ! … هیچ بندی منو به این خونه و آدماش وصل نمی کنه ! … فقط …

 

یک لحظه مکث کرد … نگاه کرد به خانم بزرگ … ادامه داد :

 

– فقط دلم برای خانم بزرگ می سوزه ! حالا که انگار دور ، دورِ خورشیده …

 

پروانه آهی کشید :

 

– خانم بزرگ حالشون خیلی بده … به نظرم زیاد دووم نمیاره با این غم !

 

هاله لبخند محزونی زد :

 

– تنها کسیه که سیا رو واقعا دوست داشت ! … اونم چون مادرش بود ! … مادرا انتخاب دیگه ای ندارن … ناچارن به بچه هاشون عشق بورزن !

 

یک لحظه ی کوتاه مکث کرد … باز چرخید به سمت پروانه :

 

– نگفتی … قراره بعد از این چیکار کنی ؟

 

پروانه سرش رو پایین انداخت و برای لحظاتی به قالی ترکمنِ زیر پاهاش خیره شد :

 

– نمی دونم ! … الان توی موقعیتی هستم که بتونم در مورد آینده ام نظر بدم یا نه …

 

 

 

هاله گفت :

 

– چرا نتونی ؟!

 

مکثی کرد … تکیه اش رو از پشتی صندلی گرفت و کمی روی پاهاش خم شد … با همون صدای خسته و بی حوصله ادامه داد :

 

– سیاوش از دنیا رفته ! اون کسی که دنبالت بود و تو رو توی این چهار برجی زندونی کرده بود ، مرده ! … حالا کی می خواد مانعت بشه ؟! …

 

بعد از جا بلند شد و به سمت پروانه رفت . درست مقابلش ایستاد … دستش رو گرفت .

 

– از من میشنوی پروانه … زودتر برو ! … برو تا قبل از اینکه این خانزاده ی جوون ، آوش خان به ایران برگرده !

 

پروانه دهان باز کرد تا حرفی بزنه … در اتاق بی مقدمه باز شد … .

 

سالومه بود !

 

هاله نگاه تندی بهش انداخت :

 

– این چه طرز وارد شدنه ؟! … نمی فهمی باید اول اجازه بگیری بعد …

 

– ببخشید ! ببخشید !

 

سالومه مضطرب بود … کف دستاشو روی هم فشرد ، نگاهش رو چرخوند سمت پروانه :

 

– پروانه ! … پروانه خانم … میشه بیای بیرون ؟!

 

– چی شده مگه ؟!

 

دستش رو از دست هاله بیرون کشید و به طرفش رفت . تپش قلبش تند شده بود .

 

سالومه دستش رو گرفت و بی توجه به نگاهِ خشمگینِ هاله ، پروانه رو از اتاق بیرون کشید :

 

– یکی توی باغ منتظرته ! میخواد تو رو ببینه !

***

 

 

***

 

عمه جواهر توی اتاقک گِلی ته باغ منتظرش بود . تا پروانه وارد شد … گفت :

 

– الهی قربونت برم پروانه ! دلم برات یه ذره شده بود !

 

و دستاشو انداخت دور گردنش و صورتش رو بوسید .

 

پروانه اندکی ترسیده بود . در تمام این ده سال عمرش که توی چهار برجی گذشت ، هیچوقت هیچ کدوم از عمه هاش پاشون رو به این عمارت نگذاشته بودند . سیاوش خان اجازه نمی داد ! حالا هم که مرده بود. … پروانه حس می کرد داره کار خطایی انجام می ده !

 

حس می کرد نگاه سیاوش خان هنوز همراهشه … و اونو برای هر خطایی تنبیه می کنه !

 

– خوش اومدی عمه جون ! خوبی ؟ بچه هات خوبن ؟!

 

هر دو زن گوشه ی دیوار ، روی کناره ی کبره بسته ای نشستند . جواهر گفت :

 

– می دونستم اومدنم به چهار برجی ، خطرناکه ! درسته اون خدا نیامرز دیگه نیست … ولی آدماش هستن !

 

انگشتانش رو روی پای پروانه زد و به تاکید گفت :

 

– دو ساعت منتظر شدم تا این دربونِ گور به گوری ول کنه بره … تا بتونم بیام !

 

پروانه گوشه ی لبش رو گزید :

 

– ببخشید ! باعث زحمتت شد !

 

– چه زحمتی ؟ خودم میخواستم بیام … باید حرف می زدم باهات ! … به هیچ کسی اعتماد نداشتم که بگم پیغام برسونن …

 

– چی شده مگه ؟!

 

– وای وای … پروانه ! خدا ازشون نگذره ! آتیش به جونِ مرده و زنده شون بیفته که دست بردار تو نیستن !

 

پروانه نفس تندی کشید .

 

– عمه … داری منو می ترسونی !

 

– دهن به دهن مردم می چرخه … که تو یک معشوقه داشتی توی شهر ! … که اون کینه کرده و سیاوش خان رو کشته !

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 50

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x