خانم بزرگ هنوز هم شیون می کرد و بد و بیراه می گفت و تقلا می کرد … . ولی بعد کم کم صداش رو به خاموشی رفت … پلک هاش روی هم افتاد و سرش روی شونه اش خم شد !
از حال رفته بود !
هاله نفس خسته ای کشید و از روی تخت بلند شد … و روی صندلی نشست . اطلس سر خانم بزرگ رو با احتیاط روی بالش گذاشت و ملافه رو روی تنش مرتب کرد .
سکوتی سنگین و غم انگیز فضای اتاق رو در بر گرفته بود … اطلس آه سردی کشید :
– برم برای خانم بزرگ گل گاو زبون دم کنم ! … وقتی دوباره بیدار شدن … حتما تشنه میشن !
هاله گوشه ی پلک هاشو فشرد و با خستگی گفت :
– برو اطلس ، برو ! … من و پروانه اینجا مراقبش هستیم تا برگردی !
اطلس نگاه کوتاهی به پروانه انداخت ، “بله خانمی” گفت و از اتاق خارج شد … .
پروانه چرخی زد و باز رو به پنجره ایستاد .
آسمون گرفته و تیره بود … انگار درپوشی از مفرغ روی سر عمارت گذاشته بودند ! باد سردی می وزید … انگار قرار بود باز بارون بباره ! اون سال پاییز بارون خیلی زیاد می بارید !
– قراره چیکار کنی ؟
سوال ناگهانی هاله … پروانه از فکر خارج شد و به پشت سر چرخید .
– چی ؟!
– برای آینده ات … چه فکری داری ؟ میخوای چهار برجی بمونی ؟ … یا …
و سکوت کرد … .
پروانه تکیه زده به چارچوب پنجره … در حالیکه هوهوی ضعیف باد زیر گوشش پیچیده بود … به فکری شیرین فرو رفت !
حالا … بعد از سیاوش خان … توی چهار برجی چکار داشت ؟ می تونست بلاخره آزاد بشه ؟ … بره پی زندگی خودش !
چه رویای شیرینی بود ! … حیف که می ترسید به زبونش بیاره … حتی حالا که سیاوش خان مرده بود !
سکوتش اینقدر طولانی شد … باز هاله گفت :
– من که تکلیفم مشخصه ! بعد از چهلم سیا … برمی گردم تهران ، خونه ی پدرم ! … هیچ بندی منو به این خونه و آدماش وصل نمی کنه ! … فقط …
یک لحظه مکث کرد … نگاه کرد به خانم بزرگ … ادامه داد :
– فقط دلم برای خانم بزرگ می سوزه ! حالا که انگار دور ، دورِ خورشیده …
پروانه آهی کشید :
– خانم بزرگ حالشون خیلی بده … به نظرم زیاد دووم نمیاره با این غم !
هاله لبخند محزونی زد :
– تنها کسیه که سیا رو واقعا دوست داشت ! … اونم چون مادرش بود ! … مادرا انتخاب دیگه ای ندارن … ناچارن به بچه هاشون عشق بورزن !
یک لحظه ی کوتاه مکث کرد … باز چرخید به سمت پروانه :
– نگفتی … قراره بعد از این چیکار کنی ؟
پروانه سرش رو پایین انداخت و برای لحظاتی به قالی ترکمنِ زیر پاهاش خیره شد :
– نمی دونم ! … الان توی موقعیتی هستم که بتونم در مورد آینده ام نظر بدم یا نه …
هاله گفت :
– چرا نتونی ؟!
مکثی کرد … تکیه اش رو از پشتی صندلی گرفت و کمی روی پاهاش خم شد … با همون صدای خسته و بی حوصله ادامه داد :
– سیاوش از دنیا رفته ! اون کسی که دنبالت بود و تو رو توی این چهار برجی زندونی کرده بود ، مرده ! … حالا کی می خواد مانعت بشه ؟! …
بعد از جا بلند شد و به سمت پروانه رفت . درست مقابلش ایستاد … دستش رو گرفت .
– از من میشنوی پروانه … زودتر برو ! … برو تا قبل از اینکه این خانزاده ی جوون ، آوش خان به ایران برگرده !
پروانه دهان باز کرد تا حرفی بزنه … در اتاق بی مقدمه باز شد … .
سالومه بود !
هاله نگاه تندی بهش انداخت :
– این چه طرز وارد شدنه ؟! … نمی فهمی باید اول اجازه بگیری بعد …
– ببخشید ! ببخشید !
سالومه مضطرب بود … کف دستاشو روی هم فشرد ، نگاهش رو چرخوند سمت پروانه :
– پروانه ! … پروانه خانم … میشه بیای بیرون ؟!
– چی شده مگه ؟!
دستش رو از دست هاله بیرون کشید و به طرفش رفت . تپش قلبش تند شده بود .
سالومه دستش رو گرفت و بی توجه به نگاهِ خشمگینِ هاله ، پروانه رو از اتاق بیرون کشید :
– یکی توی باغ منتظرته ! میخواد تو رو ببینه !
***
***
عمه جواهر توی اتاقک گِلی ته باغ منتظرش بود . تا پروانه وارد شد … گفت :
– الهی قربونت برم پروانه ! دلم برات یه ذره شده بود !
و دستاشو انداخت دور گردنش و صورتش رو بوسید .
پروانه اندکی ترسیده بود . در تمام این ده سال عمرش که توی چهار برجی گذشت ، هیچوقت هیچ کدوم از عمه هاش پاشون رو به این عمارت نگذاشته بودند . سیاوش خان اجازه نمی داد ! حالا هم که مرده بود. … پروانه حس می کرد داره کار خطایی انجام می ده !
حس می کرد نگاه سیاوش خان هنوز همراهشه … و اونو برای هر خطایی تنبیه می کنه !
– خوش اومدی عمه جون ! خوبی ؟ بچه هات خوبن ؟!
هر دو زن گوشه ی دیوار ، روی کناره ی کبره بسته ای نشستند . جواهر گفت :
– می دونستم اومدنم به چهار برجی ، خطرناکه ! درسته اون خدا نیامرز دیگه نیست … ولی آدماش هستن !
انگشتانش رو روی پای پروانه زد و به تاکید گفت :
– دو ساعت منتظر شدم تا این دربونِ گور به گوری ول کنه بره … تا بتونم بیام !
پروانه گوشه ی لبش رو گزید :
– ببخشید ! باعث زحمتت شد !
– چه زحمتی ؟ خودم میخواستم بیام … باید حرف می زدم باهات ! … به هیچ کسی اعتماد نداشتم که بگم پیغام برسونن …
– چی شده مگه ؟!
– وای وای … پروانه ! خدا ازشون نگذره ! آتیش به جونِ مرده و زنده شون بیفته که دست بردار تو نیستن !
پروانه نفس تندی کشید .
– عمه … داری منو می ترسونی !
– دهن به دهن مردم می چرخه … که تو یک معشوقه داشتی توی شهر ! … که اون کینه کرده و سیاوش خان رو کشته !