قلب پروانه از چیزی که می شنید تیر کشید ! وحشت زده کمی عقب رفت .
– چی میگی عمه ؟!
– اینا رو خودشون حتما دهن مردم انداختن ! … واگرنه کی توی ملک افشاریه تو رو یادش مونده ؟! … خود از خدا بی خبرشون … .
اشک هاش از سر وحشت روی گونه هاش ریخت . چنگی به بازوی پروانه زد و وحشت زده ادامه داد :
– اینا هنوز دشمنیشون با ما رو از یاد نبردن ! فردا پس فردا دوباره خطای پدرت رو پیرهن عثمان می کنن … انگ می زنن بهت ! می کشنت ! … خودت رو نجات بده عمه ! … زودتر از این عمارتِ لعنت شده نجات بده !
***
نیمه شب سرد پاییزی … نفس توی گلوی آدم منجمد می شد !
چهار برجی با همه ی عظمت و غرورش در سکوت و اندوه فرو رفته بود … وقتی پروانه آهسته در اتاقش رو باز کرد و پیچیده در اشارپِ گرمش … بیرون اومد .
هیچ صدایی به گوش نمی رسید … مگر صدای عوعوی سگهای نگهبان .
پروانه در سینه کش دیوار پیش رفت و از حیاط سنگی گذشت . از پله کان کج و معوج پایین رفت و به باغ میوه رسید .
یک لحظه سر جا ایستاد و به تاریکیِ خفه کننده ی انتهای باغ چشم دوخت . هیولای ترس دم سردش رو به قلب لرزونش می وزید . ولی نه … وقت پا پس کشیدن نبود !
یک لحظه ی کوتاه سر چرخوند و به عمارت نگاه کرد … به پنجره ی مسدود و خاموشش .
پنجره ی اتاق سیاوش خان تاریک و بسته بود … دیگه هیچوقت قرار نبود باز بشه … و هیچوقت چشم های جستجو گر و بی رحم اون مرد قرار نبود پروانه رو تعقیب کنه !
بغضی راه گلوشو سد کرد که با سماجت قورتش داد . از پنجره ی تاریک رو برگردوند و به راهش ادامه داد .
باز هم داشت فرار می کرد … ولی این دفعه به هیچ کسی چیزی نگفته بود ! یاد گرفته بود که حرفاشو به کسی نگه … فقط و فقط خودش از خودش مراقبت کنه !
و حالا داشت می رفت !
خواجه رسول از ترس باد سرد پاییزی توی اتاقکش چپیده بود . پروانه از پشت پنجره ی کوچیک می تونست اونو ببینه که پای چراغِ علاالدینش نشسته بود و چرت می زد .
پروانه روی نوک پا به نرمی و بی صدایی یک گربه از مقابلش رد شد . در رو باز کرد … و بعد از چهار برجی گریخت !
توی تاریکی غلیظ شب … در حالیکه از سرما نفسش بند می اومد … در سایه ی کاجهای کنار جاده تند و تند قدم برمی داشت .
صدای عوعوی شغال ها و گرگ ها در دور دست … ترس به جانش می ریخت . ولی قدم هاش سست نمی شد !
باید می رفت … تا قبل از اینکه به جرم کارِ نکرده محکوم به مرگش کنند !
زمزمه هایی که عمه جواهر در موردش حرف می زد ، خیلی زود فراگیر شده بود ! هیچ بعید نبود با تهمت به شرف و آبروش … اونو به مرگِ سیاوش خان متهم می کردند … و بعد خدا می دونست چی می شد .
جاده ی باریک و دور و دراز … طولانی تر از همیشه به نظر می رسید … .
***
پرس و جو کرده بود و بلاخره مسافرخونه ی بزرگ شهر رو نزدیک میدونِ اصلی پیدا کرده بود … . جایی که می تونست طوبی رو پیدا کنه !
هوا هنوز کاملا روشن نشده بود و شهر به شدت خلوت بود .
پروانه ایستاده بود زیر تابلوی کوچکی که متعلق به مغازه ی ساعت فروشی بود … به درهای بسته ی مسافرخونه نگاه می کرد . از سرما جمع شده بود درون خودش … .
می تونست بره و از مسئول مسافرخونه در مورد طوبی سوال بپرسه … بهرحال بهتر از یکجا ایستادن توی سرما بود !
ولی اگر اونو می شناختند و باز تحویل امیر افشارها می دادند …
حتی فکرش اونو می کشت !
این پا و اون پایی کرد … سرما بدنش رو کاملا کرخت کرده بود . دیگه پنجه های پاهاشو توی کفش احساس نمی کرد ! طاقتش داشت به سر می رسید …
با باز شدن در اصلی مسافرخونه … پروانه تکونی به خودش داد و سعی کرد فکرِ سرما زده اش رو جمع کنه !
زنی لاغر اندام و کوچک … از در بیرون اومد . توی دستش یک جاروی دسته بلند گرفته بود … مشغول جارو زدنِ سنگفرش جلوی مسافرخونه شد … .
پروانه چشم باریک کرد … طوبی بود ؟! …
خودش بود ! اگرچه بیشتر صورتش رو با روسری گرمی پنهان کرده بود … ولی پروانه باز هم اونو شناخت !
امید قلبش رو گرم کرد . جلو رفت و از عرض خیابون گذشت .
ده سال بود که تقریبا طوبی رو ندیده بود ! … ده سال از روزی که طوبی با نفرت و خشم بهش خیره شد و به سیاوش خان گفته بود : ” چرا … پروانه هم هست !”
و سرنوشت پروانه رو برای همیشه تغییر داده بود … .
پروانه در چند قدمیش ایستاد :
– طوبی !
طوبی هنوز پشت بهش … مشغول جارو زدن بود . اونو ندیده بود … .
– عمه طوبی !
و ایندفعه برگشت … با گیجی نگاه کرد به پروانه … بعد پلکی زد .
– پروانه ؟!
صداش تردید داشت ! … پروانه اینقدر خسته بود و سردش بود … که حس می کرد هر لحظه ممکنه غش کنه .
– از عمارت فرار کردم !
– پروانه ای ؟!
– باید کمکم کنی !
و قدمی به عقب تلو خورد … .
طوبی دسته ی جارو رو رها کرد و به سرعت به طرفش رفت .
– الهی قربونت برم ! … پروانه ای !
و بازوهای پروانه رو گرفت و اونو کشید توی بغلش و تند و تند صورتش رو بوسید . پروانه پلکهاشو لحظه ای بست .
– بهم تهمت می زنن … میخوان منو به کشتن بدن ! … منتظرن شاهزاده ی جدیدشون برگرده …
مکثی کرد … حس میکرد داره هذیون میگه ! ولی باز ادامه داد :
– من که مرده و زنده ام فرقی نداره … ولی نمیخوام برای سیاوش جونم رو بدم ! میدونم از بابام دل خوشی نداری ! می دونم دنبال دردسر نیستی ! ولی باید کمکم کنی …
طوبی با نگرانی نگاهش کرد … پروانه زمزمه کرد :
– من کس دیگه ای رو نمی شناسم !
طوبی گفت :
– پروانه … حالت خوب نیست ؟ تب داری ؟!
و کف دستش رو روی پیشونی داغِ دخترک گذاشت . پروانه چنگی زد به روسری اون :
– کمکم می کنی ؟ آره ؟ … کمکم می کنی ؟!
– آره پروانه … دردت به جونم ! آروم بگیر … همه چی درست میشه !
بازوش رو دور شونه های لرزانِ پروانه حلقه کرد و اونو همراه خودش … وارد مسافرخونه برد .
با سایش گرمای لذت بخشِ بخاری آتیشی به گونه های سرد پروانه … یک لحظه پلک هاشو روی هم گذاشت و نفس عمیقی کشید .
سالن عمومی خالی و ساکت بود … مسافرها هنوز بیدار نشده بودند . فقط صدای تق و توق خدمتکارها از پستو می اومد که مشغول آماده کردن صبحانه بودند .
مرد میانه سال پشت پیشخونِ پذیرش … صداشو بالا برد :
– ورودی رو جارو زدی طوبی ؟ می دونی که آقای درستکار خیلی حساسه ! …
و بعد نگاهش متوجه پروانه شد :
– مهمان جدید داریم ؟!
طوبی بلافاصله انگشت اشاره اش رو جلوی بینی اش گرفت :
– هیش ! جواد … صداتو بیار پایین !
نگاه جواد متوجه صورت پروانه شد . اثرِ منجمد و بی روح چشماش … باعث شد پروانه بیشتر سردش بشه !
احساسی درون چشم های جواد روشن شد … انگار بلافاصله تونست پروانه رو بشناسه ! قلب پروانه با سرعت دیوانه واری می تپید … خودش رو کاملا گرفتار حس می کرد … .
بعد جواد پلک هاشو روی هم گذاشت :
– من چیزی نمی بینم !