رمان پروانه ام پارت ۳۲

4.6
(52)

 

 

قلب پروانه از چیزی که می شنید تیر کشید ! وحشت زده کمی عقب رفت ‌.

 

– چی میگی عمه ؟!

 

– اینا رو خودشون حتما دهن مردم انداختن ! … واگرنه کی توی ملک افشاریه تو رو یادش مونده ؟! … خود از خدا بی خبرشون … .

 

اشک هاش از سر وحشت روی گونه هاش ریخت . چنگی به بازوی پروانه زد و وحشت زده ادامه داد :

 

– اینا هنوز دشمنیشون با ما رو از یاد نبردن ! فردا پس فردا دوباره خطای پدرت رو پیرهن عثمان می کنن … انگ می زنن بهت ! می کشنت ! … خودت رو نجات بده عمه ! … زودتر از این عمارتِ لعنت شده نجات بده !

 

***

 

نیمه شب سرد پاییزی … نفس توی گلوی آدم منجمد می شد !

 

چهار برجی با همه ی عظمت و غرورش در سکوت و اندوه فرو رفته بود … وقتی پروانه آهسته در اتاقش رو باز کرد و پیچیده در اشارپِ گرمش … بیرون اومد .

 

هیچ صدایی به گوش نمی رسید … مگر صدای عوعوی سگهای نگهبان .

 

پروانه در سینه کش دیوار پیش رفت و از حیاط سنگی گذشت . از پله کان کج و معوج پایین رفت و به باغ میوه رسید .

 

یک لحظه سر جا ایستاد و به تاریکیِ خفه کننده ی انتهای باغ چشم دوخت . هیولای ترس دم سردش رو به قلب لرزونش می وزید . ولی نه … وقت پا پس کشیدن نبود !

 

یک لحظه ی کوتاه سر چرخوند و به عمارت نگاه کرد … به پنجره ی مسدود و خاموشش .

 

پنجره ی اتاق سیاوش خان تاریک و بسته بود … دیگه هیچوقت قرار نبود باز بشه … و هیچوقت چشم های جستجو گر و بی رحم اون مرد قرار نبود پروانه رو تعقیب کنه !

 

 

بغضی راه گلوشو سد کرد که با سماجت قورتش داد . از پنجره ی تاریک رو برگردوند و به راهش ادامه داد .

 

باز هم داشت فرار می کرد … ولی این دفعه به هیچ کسی چیزی نگفته بود ! یاد گرفته بود که حرفاشو به کسی نگه … فقط و فقط خودش از خودش مراقبت کنه !

 

و حالا داشت می رفت !

 

خواجه رسول از ترس باد سرد پاییزی توی اتاقکش چپیده بود . پروانه از پشت پنجره ی کوچیک می تونست اونو ببینه که پای چراغِ علاالدینش نشسته بود و چرت می زد .

 

پروانه روی نوک پا به نرمی و بی صدایی یک گربه از مقابلش رد شد . در رو باز کرد … و بعد از چهار برجی گریخت !

 

توی تاریکی غلیظ شب … در حالیکه از سرما نفسش بند می اومد … در سایه ی کاجهای کنار جاده تند و تند قدم برمی داشت .

 

صدای عوعوی شغال ها و گرگ ها در دور دست ‌‌… ترس به جانش می ریخت . ولی قدم هاش سست نمی شد !

 

باید می رفت … تا قبل از اینکه به جرم کارِ نکرده محکوم به مرگش کنند !

 

زمزمه هایی که عمه جواهر در موردش حرف می زد ، خیلی زود فراگیر شده بود ! هیچ بعید نبود با تهمت به شرف و آبروش ‌… اونو به مرگِ سیاوش خان متهم می کردند … و بعد خدا می دونست چی می شد .

 

جاده ی باریک و دور و دراز … طولانی تر از همیشه به نظر می رسید … .

***

پرس و جو کرده بود و بلاخره مسافرخونه ی بزرگ شهر رو نزدیک میدونِ اصلی پیدا کرده بود … ‌. جایی که می تونست طوبی رو پیدا کنه !

 

هوا هنوز کاملا روشن نشده بود و شهر به شدت خلوت بود .

 

پروانه ایستاده بود زیر تابلوی کوچکی که متعلق به مغازه ی ساعت فروشی بود … به درهای بسته ی مسافرخونه نگاه می کرد . از سرما جمع شده بود درون خودش … .

 

می تونست بره و از مسئول مسافرخونه در مورد طوبی سوال بپرسه … بهرحال بهتر از یکجا ایستادن توی سرما بود !

 

ولی اگر اونو می شناختند و باز تحویل امیر افشارها می دادند …

 

حتی فکرش اونو می کشت !

 

 

 

این پا و اون پایی کرد … سرما بدنش رو کاملا کرخت کرده بود . دیگه پنجه های پاهاشو توی کفش احساس نمی کرد ! طاقتش داشت به سر می رسید …

 

با باز شدن در اصلی مسافرخونه … پروانه تکونی به خودش داد و سعی کرد فکرِ سرما زده اش رو جمع کنه !

 

زنی لاغر اندام و کوچک … از در بیرون اومد . توی دستش یک جاروی دسته بلند گرفته بود … مشغول جارو زدنِ سنگفرش جلوی مسافرخونه شد … .

 

پروانه چشم باریک کرد … طوبی بود ؟! …

 

خودش بود ! اگرچه بیشتر صورتش رو با روسری گرمی پنهان کرده بود … ولی پروانه باز هم اونو شناخت !

 

امید قلبش رو گرم کرد . جلو رفت و از عرض خیابون گذشت .

 

ده سال بود که تقریبا طوبی رو ندیده بود ! … ده سال از روزی که طوبی با نفرت و خشم بهش خیره شد و به سیاوش خان گفته بود : ” چرا … پروانه هم هست !”

و سرنوشت پروانه رو برای همیشه تغییر داده بود … .

 

پروانه در چند قدمیش ایستاد :

 

– طوبی !

 

طوبی هنوز پشت بهش … مشغول جارو زدن بود . اونو ندیده بود … .

 

– عمه طوبی !

 

و ایندفعه برگشت … با گیجی نگاه کرد به پروانه … بعد پلکی زد .

 

– پروانه ؟!

 

صداش تردید داشت ! … پروانه اینقدر خسته بود و سردش بود … که حس می کرد هر لحظه ممکنه غش کنه .

 

– از عمارت فرار کردم !

 

– پروانه ای ؟!

 

– باید کمکم کنی !

 

و قدمی به عقب تلو خورد … .

 

طوبی دسته ی جارو رو رها کرد و به سرعت به طرفش رفت .

 

– الهی قربونت برم ! … پروانه ای !

 

و بازوهای پروانه رو گرفت و اونو کشید توی بغلش و تند و تند صورتش رو بوسید . پروانه پلکهاشو لحظه ای بست .

 

– بهم تهمت می زنن … میخوان منو به کشتن بدن ! … منتظرن شاهزاده ی جدیدشون برگرده …

 

مکثی کرد ‌… حس میکرد داره هذیون میگه ! ولی باز ادامه داد :

 

– من که مرده و زنده ام فرقی نداره … ولی نمیخوام برای سیاوش جونم رو بدم ! میدونم از بابام دل خوشی نداری ! می دونم دنبال دردسر نیستی ! ولی باید کمکم کنی …

 

طوبی با نگرانی نگاهش کرد … پروانه زمزمه کرد :

 

– من کس دیگه ای رو نمی شناسم !

 

 

طوبی گفت :

 

– پروانه … حالت خوب نیست ؟ تب داری ؟!

 

و کف دستش رو روی پیشونی داغِ دخترک گذاشت . پروانه چنگی زد به روسری اون :

 

– کمکم می کنی ؟ آره ؟ … کمکم می کنی ؟!

 

– آره پروانه … دردت به جونم ! آروم بگیر … همه چی درست میشه !

 

بازوش رو دور شونه های لرزانِ پروانه حلقه کرد و اونو همراه خودش … وارد مسافرخونه برد .

 

با سایش گرمای لذت بخشِ بخاری آتیشی به گونه های سرد پروانه … یک لحظه پلک هاشو روی هم گذاشت و نفس عمیقی کشید .

 

سالن عمومی خالی و ساکت بود … مسافرها هنوز بیدار نشده بودند . فقط صدای تق و توق خدمتکارها از پستو می اومد که مشغول آماده کردن صبحانه بودند .

 

مرد میانه سال پشت پیشخونِ پذیرش … صداشو بالا برد :

 

– ورودی رو جارو زدی طوبی ؟ می دونی که آقای درستکار خیلی حساسه ! …

 

و بعد نگاهش متوجه پروانه شد :

 

– مهمان جدید داریم ؟!

 

طوبی بلافاصله انگشت اشاره اش رو جلوی بینی اش گرفت :

 

– هیش ! جواد … صداتو بیار پایین !

 

نگاه جواد متوجه صورت پروانه شد . اثرِ منجمد و بی روح چشماش … باعث شد پروانه بیشتر سردش بشه !

 

احساسی درون چشم های جواد روشن شد … انگار بلافاصله تونست پروانه رو بشناسه ! قلب پروانه با سرعت دیوانه واری می تپید … خودش رو کاملا گرفتار حس می کرد … .

 

بعد جواد پلک هاشو روی هم گذاشت :

 

– من چیزی نمی بینم !

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 52

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان شب نشینی پنجره های عاشق

خلاصه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌: شب نشینی حکایت دختری به نام سایه ست که از دانشگاه اخراج شده و از اون جایی که سابقه بدش فرصت انجام خیلی…
رمان کامل

دانلود رمان گناه

  خلاصه رمان : داستان درمورد سرگذشت یه دختر مثبت و آرومی به اسم پرواست که یه نامزد مذهبی به اسم سعید داره پروا…
رمان کامل

دانلود رمان آن شب

          خلاصه: ماهین در شبی که برادرش قراره از سفرِ کاری برگرده به خونه‌اش میره تا قبل از اومدنش خونه‌شو…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x