صدای گفتگوهای درهم و برهم … بوی سیگار … رعشه ی ترس ! …
چقدر زمان کند می گذشت برای پروانه … زیر اون میز و در پس حجابِ رومیزی … .
ثانیه ها براش کشدار و زجر آور می گذشتند . زانوهاش به درد اومده بودند ، ولی جرات نداشت تکون بخوره … و حالت تهوع هم داشت .
دستش رو به عقب کشید و بعد با سوزش عمیقی که احساس کرد … متوجه شد خرده شیشه کف دستش فرو رفته !
لبش رو با تمام قدرت بین دندون هاش فشرد تا جیغ نزنه ! نگاه کرد به قطرات سرخِ خون که روی کفپوشِ کثیف می چکید … .
جملات رو نصفه و نیمه می شنید :
– برای اینکه مطمئن بشید …
– … من دو ساله که تحت نظرش دارم ! فکر می کنم …
– … شاید از فاحشه خونه بشه چیزی فهمید ! فاحشه ها از همه چی خبر دارن !
– … ولی به نظر من خودتون …
و بعد بلاخره صدای جدیدی :
– جناب امیرافشار … مشکل اتومبیل بر طرف شد ! می تونیم راه بیفتیم !
پروانه نفس عمیقی کشید ! … شنید که آوش گفت :
– به همه تون احتیاج دارم ! … و به خیلی های دیگه ! … من آدم می خوام که بهم وفادار باشن … فقط به من ! … برای من … و به دستور من عمل کنن ! حتی آدم بکشن !
پروانه یخ بست ! … یکی از مردها پاسخش رو داد :
– ارباب زاده … حتی وقتی نبودید هم ما به شما وفادار بودیم ! … به ما شک نداشته باش !
پروانه پاهای مردانه رو از زیر میز می دید … که کم کم به سمت در خروجی روانه می شدند . از بین اونها چشمش میخ کفش های مشکی و واکس خورده ای بود که درست از کنار میزش عبور کرد … آوش !
صدای گفتگو کم کم از سالن رستوران بیرون رفت … و بعد باز هم سکوت !
پلک هاشو روی هم فشرد … چه جهنمی بود ! اگر گیر می افتاد … احتمالا این بار بلایی بدتر از زنده به گور شدن و سوختن سینه اش به سرش می اومد !
دوست داشت همونجا به دیوار تکیه بزنه و برای بدبختیش گریه کنه . ولی نه … حالا وقت گریستن نبود !
دستش رو به لبه ی میز گرفت و به سختی از جا بلند شد .
نفس زیر جناق سینه اش پر پر می زد … زانوهای معیوبش باز هم به درد اومده بودند … و زخم کف دستش … .
فوری یکی از دستمال ها رو از روی میز برداشت و کف دستش فشرد . بعد به سرعت از رستوران بیرون رفت .
باید طوبی رو پیدا می کرد … دیگه موندنش توی اون شهر که همه ی آدماش متعلق به امیر افشارها بودند ، شرط عقل نبود !
از مسافر خونه خارج شد … .
توی شلوغی اون وقت عصر … چشم چرخوند دنبال طوبی .
– عمه طوبی !
نفس تندی کشید … سر گردون بین جمعیت چرخید .
– طوبی خانم !
نگاهِ در مونده و مستاصلش این طرف و اون طرف می چرخید … آروم و قرار نداشت … این طوبی کجا بود پس ؟!
دو قدمی پساپس رفت … تصمیم گرفت بره محوطه ی پشت مسافر خونه رو بگرده .
به عقب چرخید و بعد … سینه به سینه ی مردی در اومد … .
– هیع !
غافلگیر شده … قدمی به عقب سکندری خورد . نزدیک بود تعادلش رو از دست بده … که دست مرد نشست روی بازوش و اونو سر جا نگه داشت … .
پروانه سرش رو کمی بالا برد و خیره توی چشم های تیره ی مرد …
روح از بدنش پر کشید و رفت !
آوش بود … که مقابلش ایستاده بود !
مردمکِ چشمهاش از ترسی موهوم و کشنده ، لرزید … بدنش یخ کرد ! بازوش هنوز میون انگشتانِ آوش بود … و نگاهِ رو به مرگش خیره توی چشم های اون … .
چقدر شبیه سیاوش بود !
و بعد صدای آوش رو شنید :
– به نظر حالت خوب نیست !
پروانه تلاش کرد نفسی بکشه … داشت از بی نفسی می مرد ! زبونش در دهان نچرخید که جوابی بده … ولی حرکتی به دستش داد و قدمی به عقب برداشت .
نگاه آوش روی خالِ کوچیکِ گونه ی اون مکث کرد … و بعد دستش رو رها کرد .
پروانه بلاخره نفس عمیقی کشید . همزمان حس تهوع وحشتناکی درون شکمش درهم پیچید .
آوش از کنارش عبور کرد و رفت … ولی بوی عطرش مثل شبحی نامرئی پشت سرش جا موند .
تهوع پروانه شدت گرفت … دیگه نمی تونست تحمل کنه . به سرعت خودش رو به لبه ی باغچه ی بی گل و برگ رسوند و عق زد … .
تمام بدبختیشو … تمامِ ترسش رو عق زد و بالا آورد … .
با دستی که روی شونه اش نشست … باز ترسش اوج گرفت . به سرعت به عقب چرخید … طوبی بازوهاش رو گرفت .
– هیشش !
صورت طوبی حالتی گرفته بود … انگار از دمِ عزرائیل فرار کرده بود . پروانه با صدای ضعیفی پرسید :
– دیدیش ؟!
– هیچی نگو ! فقط با من بیا ! … سرت رو بنداز پایین تا کسی نشناسدت … ! …
دست پروانه رو گرفت و اون رو از میون جمعیت عبور داد . قلب پروانه مثل کبوتری زخمی توی سینه اش پر پر می زد .
به جای خلوتی رسیدند … مردی میانسال منتظرشون بود .
– عمه …
طوبی چند اسکناس میونِ دست زخمیِ پروانه چپوند .
– همین حالا برو از افشاریه !
صداش بغض داشت … . بعد شال خودش رو از روی شونه هاش برداشت و روی شونه های پروانه انداخت .
– برو و هیچوقت برنگرد !