رمان پروانه ام پارت ۳۵

4.6
(59)

 

 

صدای گفتگوهای درهم و برهم … بوی سیگار … رعشه ی ترس ! …

 

چقدر زمان کند می گذشت برای پروانه … زیر اون میز و در پس حجابِ رومیزی … .

 

ثانیه ها براش کشدار و زجر آور می گذشتند . زانوهاش به درد اومده بودند ، ولی جرات نداشت تکون بخوره … و حالت تهوع هم داشت .

 

دستش رو به عقب کشید و بعد با سوزش عمیقی که احساس کرد … متوجه شد خرده شیشه کف دستش فرو رفته !

 

لبش رو با تمام قدرت بین دندون هاش فشرد تا جیغ نزنه ! نگاه کرد به قطرات سرخِ خون که روی کفپوشِ کثیف می چکید … .

 

جملات رو نصفه و نیمه می شنید :

 

– برای اینکه مطمئن بشید …

 

– … من دو ساله که تحت نظرش دارم ! فکر می کنم …

 

– … شاید از فاحشه خونه بشه چیزی فهمید ! فاحشه ها از همه چی خبر دارن !

 

– … ولی به نظر من خودتون …

 

و بعد بلاخره صدای جدیدی :

 

– جناب امیرافشار … مشکل اتومبیل بر طرف شد ! می تونیم راه بیفتیم !

 

پروانه نفس عمیقی کشید ! … شنید که آوش گفت :

 

– به همه تون احتیاج دارم ! … و به خیلی های دیگه ! … من آدم می خوام که بهم وفادار باشن … فقط به من ! … برای من … و به دستور من عمل کنن ! حتی آدم بکشن !

 

پروانه یخ بست ! … یکی از مردها پاسخش رو داد :

 

– ارباب زاده … حتی وقتی نبودید هم ما به شما وفادار بودیم ! … به ما شک نداشته باش !

 

 

 

پروانه پاهای مردانه رو از زیر میز می دید … که کم کم به سمت در خروجی روانه می شدند . از بین اونها چشمش میخ کفش های مشکی و واکس خورده ای بود که درست از کنار میزش عبور کرد … آوش !

 

صدای گفتگو کم کم از سالن رستوران بیرون رفت … و بعد باز هم سکوت !

 

پلک هاشو روی هم فشرد … چه جهنمی بود ! اگر گیر می افتاد … احتمالا این بار بلایی بدتر از زنده به گور شدن و سوختن سینه اش به سرش می اومد !

 

دوست داشت همونجا به دیوار تکیه بزنه و برای بدبختیش گریه کنه . ولی نه … حالا وقت گریستن نبود !

 

دستش رو به لبه ی میز گرفت و به سختی از جا بلند شد .

 

نفس زیر جناق سینه اش پر پر می زد … زانوهای معیوبش باز هم به درد اومده بودند … و زخم کف دستش … .

 

فوری یکی از دستمال ها رو از روی میز برداشت و کف دستش فشرد . بعد به سرعت از رستوران بیرون رفت .

 

باید طوبی رو پیدا می کرد … دیگه موندنش توی اون شهر که همه ی آدماش متعلق به امیر افشارها بودند ، شرط عقل نبود !

 

از مسافر خونه خارج شد … .

 

توی شلوغی اون وقت عصر … چشم چرخوند دنبال طوبی .

 

– عمه طوبی !

 

نفس تندی کشید … سر گردون بین جمعیت چرخید .

 

– طوبی خانم !

 

نگاهِ در مونده و مستاصلش این طرف و اون طرف می چرخید … آروم و قرار نداشت … این طوبی کجا بود پس ؟!

 

دو قدمی پساپس رفت … تصمیم گرفت بره محوطه ی پشت مسافر خونه رو بگرده .

 

به عقب چرخید و بعد … سینه به سینه ی مردی در اومد … .

 

– هیع !

 

غافلگیر شده … قدمی به عقب سکندری خورد . نزدیک بود تعادلش رو از دست بده … که دست مرد نشست روی بازوش و اونو سر جا نگه داشت … .

 

پروانه سرش رو کمی بالا برد و خیره توی چشم های تیره ی مرد …

 

روح از بدنش پر کشید و رفت !

 

آوش بود … که مقابلش ایستاده بود !

 

 

 

مردمکِ چشمهاش از ترسی موهوم و کشنده ، لرزید … بدنش یخ کرد ! بازوش هنوز میون انگشتانِ آوش بود … و نگاهِ رو به مرگش خیره توی چشم های اون … .

 

چقدر شبیه سیاوش بود !

 

و بعد صدای آوش رو شنید :

 

– به نظر حالت خوب نیست !

 

پروانه تلاش کرد نفسی بکشه … داشت از بی نفسی می مرد ! زبونش در دهان نچرخید که جوابی بده … ولی حرکتی به دستش داد و قدمی به عقب برداشت .

 

نگاه آوش روی خالِ کوچیکِ گونه ی اون مکث کرد … و بعد دستش رو رها کرد .

 

پروانه بلاخره نفس عمیقی کشید . همزمان حس تهوع وحشتناکی درون شکمش درهم پیچید .

 

آوش از کنارش عبور کرد و رفت … ولی بوی عطرش مثل شبحی نامرئی پشت سرش جا موند .

 

تهوع پروانه شدت گرفت … دیگه نمی تونست تحمل کنه . به سرعت خودش رو به لبه ی باغچه ی بی گل و برگ رسوند و عق زد … .

 

تمام بدبختیشو … تمامِ ترسش رو عق زد و بالا آورد … .

 

با دستی که روی شونه اش نشست … باز ترسش اوج گرفت . به سرعت به عقب چرخید … طوبی بازوهاش رو گرفت .

 

– هیشش !

 

صورت طوبی حالتی گرفته بود … انگار از دمِ عزرائیل فرار کرده بود . پروانه با صدای ضعیفی پرسید :

 

– دیدیش ؟!

 

– هیچی نگو ! فقط با من بیا ! … سرت رو بنداز پایین تا کسی نشناسدت … ! …

 

دست پروانه رو گرفت و اون رو از میون جمعیت عبور داد . قلب پروانه مثل کبوتری زخمی توی سینه اش پر پر می زد .

 

به جای خلوتی رسیدند … مردی میانسال منتظرشون بود .

 

– عمه …

 

طوبی چند اسکناس میونِ دست زخمیِ پروانه چپوند .

 

– همین حالا برو از افشاریه !

 

صداش بغض داشت … . بعد شال خودش رو از روی شونه هاش برداشت و روی شونه های پروانه انداخت .

 

– برو و هیچوقت برنگرد !

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 59

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان جهنم بی همتا

    خلاصه: حافظ دشمن مهری است،بینشان تنفری عمیق از گذشته ریشه کرده!! حالا نبات ،دختر ساده دل مهری و مجلس خواستگاریش زمان مناسبی…
رمان کامل

دانلود رمان شاه_صنم

  ♥️خلاصه : شاه صنم دختری کنجکاو که به خاطر گذشته ی پردردسرش نسبت به مردها بی اهمیته تااینکه پسر مغرور دانشگاه جذبش میشه،شاه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x