رمان پروانه ام پارت ۳۷

4.4
(57)

 

 

 

مادرش بود … همون اندازه زیبا و مهربان که اونو به خاطر داشت . یک قدمی به جلو برداشت … و بعد دستهای خورشید دور گردنش حلقه شد … .

 

– آوش … پسرم ! خوش اومدی مامان ! خوش اومدی به خونه ات … ! …

 

گریه می کرد ! آوش دست هاشو دور بدنِ لاغرو باریک مادرش حلقه زد و کمی خم شد تا اون بهتر بتونه صورتش رو ببوسه … . از روی شونه اش آهو رو دید که از خونه بیرون اومد … اون هم گریه می کرد .

 

– داداش ! … آوش جان !

 

و اون هم خودش رو در آغوش آوش انداخت و شروع کرد به گریستن . حالا آوش هر دو زن رو نزدیک خودش داشت .

 

صورتش از اشک های مادرش خیس شده بود . صداشونو کنار گوشش می شنید که مدام اسمش رو تکرار می کردند … .

 

دستش لغزید میون موهای مشکی مادرش .

 

– آروم باش مامان ! … مامان !

 

و بعد روی موهای آهو رو بوسید .

 

– منم دلم براتون تنگ شده بود ! منم …

 

صداش در فضا محو شد … .

 

روی ایوان پدرش رو دید که به کمک فرخ بیرون اومده بود .

 

قلب آوش تند تپید … کمر صاف کرد و حلقه ی بازوهاش دور بدن مادرش و آهو شل شد .

 

خورشید نیم چرخی زد و شوهرش رو روی ایوان دید :

 

– آلزایمر داره … میدونی که ! بعد از مرگ سیاوش هم …

 

کاملا از آوش جدا شد و دست کشید به گونه های خیسش .

 

– برو پیشش ! ولی اگه چیزی گفت …

 

آوش منتظر نموند تا چیز بیشتری بشنوه . از بین خورشید و آهو گذشت و به سمت ایوان رفت .

 

هر قدمی که جلوتر می رفت … تپش قلبش تندتر میشد !

 

نگاهش رو به بالا بود … خیره به چهره ی سرد و بی احساس پدرش که از لا به لای چین و شکن پلکهاش بهش چشم دوخته بود .

 

سر انجام بهش رسید و مقابلش ایستاد .

 

باید چکار میکرد ؟ … اونو در آغوش می گرفت ؟ دستش رو می بوسید ؟! … ولی نه !

 

هیچ کاری نمی تونست بکنه … هیچ کاری … و فقط گفت :

 

– من برگشتم !

 

برای چند لحظه ای ادریس خان هیچ چیزی نگفت و فقط نگاهش کرد … بعد دستش رو بالا برد و روی شونه ی اون گذاشت . آوش فشار بی رمق انگشتانِ پیرمرد رو احساس می کرد …

 

و بعد … ادریس خان به گریه افتاد !

 

آوش رو به خودش نزدیک کرد و در آغوشش گرفت … و با تمام وجود اشک ریخت .

 

این اولین باری بود که دیگران اشک ادریس خان رو می دیدند … .

 

***

 

 

 

***

 

فکر نمی کرد اولین شب بازگشتش به عمارت رو بتونه راحت بخوابه … ولی خوابید !

 

به محض اینکه سر روی بالش گذاشت به خواب رفت … و وقتی چشم باز کرد که نور های رنگارنگ از پشت شیشه های رنگی پنجره به صورتش می تابیدند !

 

صبح شده بود !

 

آرامش و سکوت و گرما همه جا رو در بر گرفته بود و به غیر از صدای محزونِ یکی از خدمتکارهای عمارت که مشغول خوندن دو بیتی بود … هیچ صدای دیگه ای به گوش نمی رسید .

 

آوش کمی بد خلق از نورهایی که مستقیم توی چشمش می تابید … از جا بلند شد . پلک هاشو چند باری روی هم فشرد و بعد دستش بی اختیار روی پاتختی رو به دنبال جعبه ی سیگار و فندکش گشت .

 

عادتِ مزخرفی داشت که به محض بیدار شدن باید یک نخ سیگار می کشید تا کاملا خواب از سرش بپره !

 

سیگارش رو روشن کرد و کام گرفت … هم زمان از لبه ی تخت بلند شد و به سمت پنجره رفت و بازش کرد … .

 

نمای پشت پنجره … نمایی بی نظیر بود … از باغِ پاییزی و بارون خورده .

 

تمام دیشب بارون باریده و حالا آسمون صاف بود … . نور آفتاب روی برگ های خیس و نارنجی درخت ها می تابید … و خاکِ بارون خورده عطر بی نظیری همه جا پخش کرده بود !

 

زنی چروک و لاغر اندام با سبدی هیزم توی دستش … از وسط درخت ها رد می شد و دو بیتی می خوند .

 

آوش رو که پشت پنجره دید … صداش قطع شد ! … انگار کپ کرده بود ! … بعد سرش رو پایین انداخت و سبد رو سفت به سینه اش چسبوند و بعد تقریبا دوید و از جلوی پنجره رد شد .

 

فرار کرده بود ؟!

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 57

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان طومار

خلاصه رمان :     سپیدار کرمانی دختر ته تغاری حاج نعمت الله کرمانی ، بسی بسیار شیرین و جذاب و پر هیجان هست…
رمان کامل

دانلود رمان گندم

    .خلاصه : داستان درباره ی یک خانواده ثروتمنده که بیشتر اعضای اون کنار هم زندگی میکنن . طی اتفاقاتی یکی از شخصیت…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x