مادرش بود … همون اندازه زیبا و مهربان که اونو به خاطر داشت . یک قدمی به جلو برداشت … و بعد دستهای خورشید دور گردنش حلقه شد … .
– آوش … پسرم ! خوش اومدی مامان ! خوش اومدی به خونه ات … ! …
گریه می کرد ! آوش دست هاشو دور بدنِ لاغرو باریک مادرش حلقه زد و کمی خم شد تا اون بهتر بتونه صورتش رو ببوسه … . از روی شونه اش آهو رو دید که از خونه بیرون اومد … اون هم گریه می کرد .
– داداش ! … آوش جان !
و اون هم خودش رو در آغوش آوش انداخت و شروع کرد به گریستن . حالا آوش هر دو زن رو نزدیک خودش داشت .
صورتش از اشک های مادرش خیس شده بود . صداشونو کنار گوشش می شنید که مدام اسمش رو تکرار می کردند … .
دستش لغزید میون موهای مشکی مادرش .
– آروم باش مامان ! … مامان !
و بعد روی موهای آهو رو بوسید .
– منم دلم براتون تنگ شده بود ! منم …
صداش در فضا محو شد … .
روی ایوان پدرش رو دید که به کمک فرخ بیرون اومده بود .
قلب آوش تند تپید … کمر صاف کرد و حلقه ی بازوهاش دور بدن مادرش و آهو شل شد .
خورشید نیم چرخی زد و شوهرش رو روی ایوان دید :
– آلزایمر داره … میدونی که ! بعد از مرگ سیاوش هم …
کاملا از آوش جدا شد و دست کشید به گونه های خیسش .
– برو پیشش ! ولی اگه چیزی گفت …
آوش منتظر نموند تا چیز بیشتری بشنوه . از بین خورشید و آهو گذشت و به سمت ایوان رفت .
هر قدمی که جلوتر می رفت … تپش قلبش تندتر میشد !
نگاهش رو به بالا بود … خیره به چهره ی سرد و بی احساس پدرش که از لا به لای چین و شکن پلکهاش بهش چشم دوخته بود .
سر انجام بهش رسید و مقابلش ایستاد .
باید چکار میکرد ؟ … اونو در آغوش می گرفت ؟ دستش رو می بوسید ؟! … ولی نه !
هیچ کاری نمی تونست بکنه … هیچ کاری … و فقط گفت :
– من برگشتم !
برای چند لحظه ای ادریس خان هیچ چیزی نگفت و فقط نگاهش کرد … بعد دستش رو بالا برد و روی شونه ی اون گذاشت . آوش فشار بی رمق انگشتانِ پیرمرد رو احساس می کرد …
و بعد … ادریس خان به گریه افتاد !
آوش رو به خودش نزدیک کرد و در آغوشش گرفت … و با تمام وجود اشک ریخت .
این اولین باری بود که دیگران اشک ادریس خان رو می دیدند … .
***
***
فکر نمی کرد اولین شب بازگشتش به عمارت رو بتونه راحت بخوابه … ولی خوابید !
به محض اینکه سر روی بالش گذاشت به خواب رفت … و وقتی چشم باز کرد که نور های رنگارنگ از پشت شیشه های رنگی پنجره به صورتش می تابیدند !
صبح شده بود !
آرامش و سکوت و گرما همه جا رو در بر گرفته بود و به غیر از صدای محزونِ یکی از خدمتکارهای عمارت که مشغول خوندن دو بیتی بود … هیچ صدای دیگه ای به گوش نمی رسید .
آوش کمی بد خلق از نورهایی که مستقیم توی چشمش می تابید … از جا بلند شد . پلک هاشو چند باری روی هم فشرد و بعد دستش بی اختیار روی پاتختی رو به دنبال جعبه ی سیگار و فندکش گشت .
عادتِ مزخرفی داشت که به محض بیدار شدن باید یک نخ سیگار می کشید تا کاملا خواب از سرش بپره !
سیگارش رو روشن کرد و کام گرفت … هم زمان از لبه ی تخت بلند شد و به سمت پنجره رفت و بازش کرد … .
نمای پشت پنجره … نمایی بی نظیر بود … از باغِ پاییزی و بارون خورده .
تمام دیشب بارون باریده و حالا آسمون صاف بود … . نور آفتاب روی برگ های خیس و نارنجی درخت ها می تابید … و خاکِ بارون خورده عطر بی نظیری همه جا پخش کرده بود !
زنی چروک و لاغر اندام با سبدی هیزم توی دستش … از وسط درخت ها رد می شد و دو بیتی می خوند .
آوش رو که پشت پنجره دید … صداش قطع شد ! … انگار کپ کرده بود ! … بعد سرش رو پایین انداخت و سبد رو سفت به سینه اش چسبوند و بعد تقریبا دوید و از جلوی پنجره رد شد .
فرار کرده بود ؟!