باز مکث دیگه ای … بعد لبخند تلخی زد و اضافه کرد :
– بعدم … خدا می دونه چقدر آزارش داد ! … تا اینکه چند وقت قبل از مرگش اونو صیغه کرد !
آوش گفت :
– عجب !
و این “عجب” رو با لحنی گفت … انگار داشت برای آدم های نامرئی خط و نشون می کشید !
– پس پروانه زنِ سیاوش بوده ! …
– صیغه اش بوده !
آوش پوزخندی عصبی زد :
– با کلمات بازی نکنیم ! هر چی که بوده … یک مدتی متعلق به سیاوش بوده !
– فقط یک مدتی !
– و حالا از اینجا رفته و معلوم نیست کجا داره ول می چرخه !
خورشید پلک هاشو عصبی روی هم فشرد … گفت :
– آوش جان … تو کارهای مهم تری داری برای اینکه …
آوش دوید میون کلماتش :
– حالا … چرا فرار کرده ؟!
– یه حرفایی توی دهن مردم می چرخید … می گفتن احد برگشته و کار ناتمومش رو تموم کرده ! … بعضی ها هم می گن دختره توی ملک افشاریه معشوقی داره که …
آوش پوزخندی زد … خورشید گفت :
– ولی همه اش مزخرفه ! تو به این شایعات اعتنا نکن ! … می دونم کارهای مهم تری از تعقیب یک دختر بچه داری ! من با اینکه از پروانه خوشم نمی اومد … ولی می دونم اون بی تقصیره و نباید مجازات بشه !
مکثی کرد … بعد نفس عمیقی کشید … بعد همونطوری که سر جا نیمخیز می شد ، دستش رو روی شونه ی آوش گذاشت :
– فکرت رو مشغول این چیزای بی ارزش نکن ! صبحانه ات رو بخور تا از دهن نیفتاده ! منم برم از پدرت سری بزنم !
و با بوسه ای روی شقیقه ی آوش … به سمت در خروجی به راه افتاد . ولی آوش صداش کرد :
– چرا ازش خوشت نمی اومد ؟!
خورشید جا خورد … انتظار شنیدن این سوال رو از آوش نداشت . بعد پوزخندی زد … بدون اینکه به عقب برگرده ، پاسخش رو داد :
– چون زیادی برای یک خدمتکارِ خوب بودن ، گستاخ بود ! … هم زیادی گستاخ … هم زیادی خوشگل !
و بعد اتاق صبحگاهی رو ترک کرد و آوش رو با فکرهای توی سرش تنها گذاشت … .
***
هوا داشت رو به تاریکی می رفت ، ولی صدای قیل و قالِ نوه های “ننه” هنوز از حیاط بلند بود !
دختر بچه ها و پسر بچه ها … مثل جوجه بوقلمون هایی پر سر و صدا … مدام از این طرف حیاط می دویدند به اون طرف و جیغ و داد می کردند .
یکی از اون صحنه های شاد و جذابی که یادش نمی اومد قبلا جایی دیده باشه ! در عمارت امیر افشارها هیچوقت هیچ بچه ای نبود … و دنیای خارج از اون عمارت هم … .
هووف !
نفس عمیقی کشید و از پشت پنجره کنار رفت .
به صلاحدید عمه هاش به “درکان” اومده بود و پناه آورده بود به خونه ی ننه و شوهرش . ننه جان ، تنها خواهرِ مادر بزرگش بود … و شاید تنها قوم و خویشی که داشتند ! عمه طوبی می گفت مدتی همین جا بمونه … چون امنه ! ولی پروانه می دونست که هیچ جایی براش امن نیست !
هنوز بیست و چهار ساعت کامل نشده بود که به این خونه اومده بود … و باز هم حس می کرد که نیاز داره فرار کنه ! دلش آشوب بود … هر لحظه انتظار یک توفان جدید رو داشت !
ننه و شوهرش میرزا عبداله و عروسِ کوچکشون محبوب دور کرسی نشسته بودند و پچ پچه می کردند . پروانه می دونست که موضوع بحث اوناست … چون به محض اینکه اون رو ایستاده وسط چهارچوب در دیدند ، ساکت شدند .
احساس مزاحم بودن باعث شد گونه های پروانه رنگ بگیره .
محبوب به سرعت گفت :
– خوش اومدی پروانه جان ! … صدای بازی بچه ها بیدارت کرد ؟! … بیا اینجا پای کرسی بشین که گرم بشی !
پروانه لبخندی خجالتی زد و زیر لب تشکری کرد و رفت کنج دیوار نشست ، ولی لحافِ سنگین کرسی رو روی پاهاش نکشید . محبوب سوالی نگاهش کرد … توضیح کوتاهی داد :
– راستش … همینطوری هم گرممه !
ننه گفت :
– خب آره مادر جان ! طبیعیه گر گر بزنه تنت !
یک لنگه ی ابروی پروانه بالا پرید . چرا باید “گر گر” زدنِ بدنش طبیعی باشه ؟!
محبوب لبخند خفیفی زد و گفت :
– آهان ! پس بذار برات چایی بریزم !
و از سماورِ کنار دستش ، مشغول چای ریختن توی استکان شد .
میرزا عبداله گفت :
– دخترم … قراره چیکار کنی ؟ برای خودت چه فکری داری ؟ منظورم اینه که … مطمئنی که فرارت از امیر افشارها کار درستی بوده ؟!
پروانه نگاه ناراحتی به چهره ی میرزا انداخت … گفت :
– من … متاسفم ! می دونم باعث زحمتتون شدم ! میخوام …
میرزا عبداله وسط حرفش پرید :
– خدای محمد شاهده حرف من ، خودم نیستم !
کلافه نفس تندی کشید … باز خواست ادامه بده :
– ولی با وضعیتی که داری …
باز مکث دیگه ای … .
صدای جیغ و داد بچه ها بلندتر شده بود . زیر لب چیزی گفت و بعد غر زد :
– این بچه ها چرا نمی رن خونه شون ؟ از صبح کله سحر توی سرم هستن تا آخر شب !
ننه گفت :
– میرزا … کظم غیظ کن ! نوه هامونن ! کجا برن ؟!
و محبوب استکان چای رو به پروانه سپرد .