رمان پروانه ام پارت ۳۹

4.6
(60)

 

باز مکث دیگه ای … بعد لبخند تلخی زد و اضافه کرد :

 

– بعدم … خدا می دونه چقدر آزارش داد ! … تا اینکه چند وقت قبل از مرگش اونو صیغه کرد !

 

آوش گفت :

 

– عجب !

 

و این “عجب” رو با لحنی گفت … انگار داشت برای آدم های نامرئی خط و نشون می کشید !

 

– پس پروانه زنِ سیاوش بوده ! …

 

– صیغه اش بوده !

 

آوش پوزخندی عصبی زد :

 

– با کلمات بازی نکنیم ! هر چی که بوده … یک مدتی متعلق به سیاوش بوده !

 

– فقط یک مدتی !

 

– و حالا از اینجا رفته و معلوم نیست کجا داره ول می چرخه !

 

خورشید پلک هاشو عصبی روی هم فشرد … گفت :

 

– آوش جان … تو کارهای مهم تری داری برای اینکه …

 

آوش دوید میون کلماتش :

 

– حالا … چرا فرار کرده ؟!

 

– یه حرفایی توی دهن مردم می چرخید … می گفتن احد برگشته و کار ناتمومش رو تموم کرده ! … بعضی ها هم می گن دختره توی ملک افشاریه معشوقی داره که …

 

آوش پوزخندی زد … خورشید گفت :

 

– ولی همه اش مزخرفه ! تو به این شایعات اعتنا نکن ! … می دونم کارهای مهم تری از تعقیب یک دختر بچه داری ! من با اینکه از پروانه خوشم نمی اومد … ولی می دونم اون بی تقصیره و نباید مجازات بشه !

 

 

 

مکثی کرد … بعد نفس عمیقی کشید … بعد همونطوری که سر جا نیمخیز می شد ، دستش رو روی شونه ی آوش گذاشت :

 

– فکرت رو مشغول این چیزای بی ارزش نکن ! صبحانه ات رو بخور تا از دهن نیفتاده ! منم برم از پدرت سری بزنم !

 

و با بوسه ای روی شقیقه ی آوش … به سمت در خروجی به راه افتاد . ولی آوش صداش کرد :

 

– چرا ازش خوشت نمی اومد ؟!

 

خورشید جا خورد … انتظار شنیدن این سوال رو از آوش نداشت . بعد پوزخندی زد … بدون اینکه به عقب برگرده ، پاسخش رو داد :

 

– چون زیادی برای یک خدمتکارِ خوب بودن ، گستاخ بود ! … هم زیادی گستاخ … هم زیادی خوشگل !

 

و بعد اتاق صبحگاهی رو ترک کرد و آوش رو با فکرهای توی سرش تنها گذاشت … .

 

***

 

هوا داشت رو به تاریکی می رفت ، ولی صدای قیل و قالِ نوه های “ننه” هنوز از حیاط بلند بود !

 

دختر بچه ها و پسر بچه ها … مثل جوجه بوقلمون هایی پر سر و صدا … مدام از این طرف حیاط می دویدند به اون طرف و جیغ و داد می کردند .

 

یکی از اون صحنه های شاد و جذابی که یادش نمی اومد قبلا جایی دیده باشه ! در عمارت امیر افشارها هیچوقت هیچ بچه ای نبود … و دنیای خارج از اون عمارت هم … .

 

هووف !

 

نفس عمیقی کشید و از پشت پنجره کنار رفت .

 

به صلاحدید عمه هاش به “درکان” اومده بود و پناه آورده بود به خونه ی ننه و شوهرش . ننه جان ، تنها خواهرِ مادر بزرگش بود … و شاید تنها قوم و خویشی که داشتند ! عمه طوبی می گفت مدتی همین جا بمونه … چون امنه ! ولی پروانه می دونست که هیچ جایی براش امن نیست !

 

هنوز بیست و چهار ساعت کامل نشده بود که به این خونه اومده بود … و باز هم حس می کرد که نیاز داره فرار کنه ! دلش آشوب بود … هر لحظه انتظار یک توفان جدید رو داشت !

 

 

 

ننه و شوهرش میرزا عبداله و عروسِ کوچکشون محبوب دور کرسی نشسته بودند و پچ پچه می کردند . پروانه می دونست که موضوع بحث اوناست … چون به محض اینکه اون رو ایستاده وسط چهارچوب در دیدند ، ساکت شدند .

 

احساس مزاحم بودن باعث شد گونه های پروانه رنگ بگیره .

 

محبوب به سرعت گفت :

 

– خوش اومدی پروانه جان ! … صدای بازی بچه ها بیدارت کرد ؟! … بیا اینجا پای کرسی بشین که گرم بشی !

 

پروانه لبخندی خجالتی زد و زیر لب تشکری کرد و رفت کنج دیوار نشست ، ولی لحافِ سنگین کرسی رو روی پاهاش نکشید . محبوب سوالی نگاهش کرد … توضیح کوتاهی داد :

 

– راستش … همینطوری هم گرممه !

 

ننه گفت :

 

– خب آره مادر جان ! طبیعیه گر گر بزنه تنت !

 

یک لنگه ی ابروی پروانه بالا پرید . چرا باید “گر گر” زدنِ بدنش طبیعی باشه ؟!

محبوب لبخند خفیفی زد و گفت :

 

– آهان ! پس بذار برات چایی بریزم !

 

و از سماورِ کنار دستش ، مشغول چای ریختن توی استکان شد .

 

میرزا عبداله گفت :

 

– دخترم … قراره چیکار کنی ؟ برای خودت چه فکری داری ؟ منظورم اینه که … مطمئنی که فرارت از امیر افشارها کار درستی بوده ؟!

 

پروانه نگاه ناراحتی به چهره ی میرزا انداخت … گفت :

 

– من … متاسفم ! می دونم باعث زحمتتون شدم ! میخوام …

 

میرزا عبداله وسط حرفش پرید :

 

– خدای محمد شاهده حرف من ، خودم نیستم !

 

کلافه نفس تندی کشید … باز خواست ادامه بده :

 

– ولی با وضعیتی که داری …

 

باز مکث دیگه ای … .

صدای جیغ و داد بچه ها بلندتر شده بود . زیر لب چیزی گفت و بعد غر زد :

 

– این بچه ها چرا نمی رن خونه شون ؟ از صبح کله سحر توی سرم هستن تا آخر شب !

 

ننه گفت :

 

– میرزا … کظم غیظ کن ! نوه هامونن ! کجا برن ؟!

 

و محبوب استکان چای رو به پروانه سپرد .

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 60

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x