رمان پروانه ام پارت ۴۰

4.4
(52)

 

 

پروانه استکان رو با تشکر کوتاهی از دستش گرفت . میل به خوردن هیچ چیزی نداشت . کامش مزه ی تلخِ زهر مار می داد ! به امید اینکه تلخی دهانش از بین بره ، یک شکر پنیر روی زبونش گذاشت و بعد جرعه ای از چای داغ …

 

و همون وقت در باز شد … عباس اومد داخل . نگاه پروانه با اشتیاق به سمت اون چرخید .

 

عباس شوهر محبوب … از صبح زود رفت بود پی کار و کاسبیش … قول داده بود سر راه به تلفنخونه بره و به مسافرخونه زنگ بزنه و از وضعیت ملک افشاریه جویا بشه .

 

عباس سلام کرد و مشغول در آوردن بالا پوشش شد . قلب پروانه از هیجان محکم می کوبید .

 

– عباس آقا … حرف زدین با عمه ام ؟!

 

عباس گفت :

 

– بله پروانه خانم ! حرف زدم ! انگار فعلا خبری نیست !

 

پروانه تقریبا نفس راحتی کشید … .

 

عباس اومد و کنار پدرش نشست … محبوب استکانی چای داغ بهش سپرد . عباس ادامه داد :

 

– می گفتن توی افشاریه فعلا همه ساکتن و چشم به انتظار که این اربابزاده ی جدید چیه اخلاقش ! مثل اون برادرش زبون نفهم و بی همه چیزه یا …

 

میرزا عبداله با غر غر وسط حرفش پرید :

 

– پشت آدم مرده حرف نزن !

 

– ولی پروانه خانم … من میگم اینا همه عین همن ! نباید گزک دستشون داد ! از من می شنوید … همین فردا راهیتون کنم تهران !

 

محبوب نگاه پریشونی به پروانه انداخت و گفت :

 

– آخه با وضعیتی که تو داری …

 

پروانه پرسید :

 

– چه وضعیتی ؟!

 

– همین که بارداری …

 

برای لحظاتی … پروانه هیچ چیزی نگفت . احساس می کرد درست نشنیده … باردار بود ؟! … و بعد ناگهان مثل کسی که روحش رو از بدنش بیرون بکشن … به خودش لرزید ! رنگ صورتش سفید شد .

 

– با … باردار ؟!

 

از نفس افتاده بود … چنگ زد به شکمِ تختش . محبوب گفت :

 

– خب آره ! … ننه خیلی تجربه داره ! از لحظه ی اول که تو رو دید … گفت بچه داری !

 

مکثی کرد … بعد با نگرانی دست پروانه رو فشرد :

 

– نمی دونستی ، پروانه جان ؟ … نمی دونستی حامله ای و فرار کردی ؟! …

 

***

 

ایستاده بود در آستانه ی مقبره ی خانوادگیشون … دست هاشو توی حیب های پالتوش فرو کرده بود و نگاه می کرد به دو کارگری که مشغولِ نصبِ سنگ قبر مرمری به روی مزار سیاوش بودند …

 

پیرمردِ قرآن خون گوشه ی مقبره نشسته بود و با صدایی یکدست و محزون قرآن می خوند … .

 

نگاه آوش از مزارِ برادر جوانمرگ شده اش کنده شد و نشست روی قدیمی ترین قبر اونجا .

 

– اون رو می بینی سلمان ؟ … جدِ بزرگ منه ! پدرِ پدرِ پدر بزرگم ! از شاهزاده های افشاری !

 

پوزخندی زد … ادامه داد :

 

– بعد از سقوط نادر شاه … اون تبعید شد به اینجا ! … بعد تصمیم گرفت محدوده ی خودش رو بسازه و به خانواده اش قدرت بده ! میگن قبل از شصت سالگی از دنیا رفته !

 

مکث کوتاهی کرد … باز نگاهش چرخید روی قبر قدیمی دیگه ای … باز گفت :

 

– اون … عباسقلی خانِ امیر افشار ! … کسی که چهار برجی رو بنا کرد و موفق شد دوباره به دربار پیوند بخوره ! … اون هم گمونم زیاد عمر نکرد تا تکمیل عمارت رو با چشماش ببینه !

 

بعد باز نگاهش برگشت روی مزار سیاوش … .

 

کارگرها دیگه تقریبا کارشون تموم شده بود . اسم “سیاوش امیر افشار” با خط خوشی روی سنگ ظریف نقش بسته بود … .

 

– و این هم سیاوش ! … هنوز چهل سالش نشده بود ! … توی قبری خوابیده که پونزده سال قبل پدرم برای خودش آماده کرده بود ! هیچوقت فکر نمیکرد به جای خودش … پسرش اینجا بخوابه !

 

پلک هاشو روی هم فشرد و پوزخند تلخی زد … .

 

– یادمه یک بار پدرم به من گفت … امیر افشارها عمر کوتاهی دارن ! اکثرشون قبل از اینکه پیر بشن از دنیا می رن ! ولی خودش حالا هفتاد سالشه و هنوز زنده است ! داشتم امیدوار می شدم که پیش بینیش غلطه … که با مرگ سیاوش …

 

 

 

 

 

باز یک سکوت دیگه … بعد از قبر سیاوش رو چرخوند و از مقبره خارج شد … .

 

سلمان یک قدمی پشت سرش بود … فاصله اش رو با اون حفظ می کرد ! گفت :

 

– زندگی همینه ارباب زاده ! همه ی چیزای خوبو به یک آدم نمیده !

 

آوش باز هم پوزخندی زد … راست می گفت سلمان ! نباید انتظار می رفت که آدم هم “خوب” زندگی کنه و هم “طولانی” ! از اون چیز عجیبی که بهش “عدالت” میگفتند به دور بود !

 

کسانی رو می شناخت که توی فقر و بدبختی دست و پا می زدند و عجیب بود که نمی مردند ! کسی هم مثل سیاوش … .

 

– به نظرت … قتل سیاوش کار کی بوده ؟!

 

و نگاه کرد به سلمان … .

 

– خب … یه شایعاتی هست …

 

– در مورد احد ؟! … آره ، شنیدم ! به نظرت درسته یا نه ؟

 

– من مدام توی ملک افشاریه پرسه می زنم … هم من ، هم رفقام . اگر چنین چیزی بود … مطمین باشید می فهمیدم ! قضیه اینه که یک قتلی اتفاق افتاده و مردم پی مقصرن … برای همین از تاریخ کمک گرفتن ! به نظرم این شایعات قابل اعتنا نیستن !

 

آوش گفت :

 

– اشتباه می کنی ! شایعات همیشه قابل اعتنان !

 

و بعد در ماشینش رو باز کرد و هم زمان که پشت فرمون جا خوش می کرد … به سلمان دستور داد :

 

– بشین !

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 52

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان بر من بتاب

خلاصه:   خورشید و غیاث ( پسر همسایه) باهم دوست معمولی هستند! اما خانواده دختر خیلی سخت گیرند و خورشید بدون اطلاع خانواده اش…
رمان کامل

دانلود رمان طومار

خلاصه رمان :     سپیدار کرمانی دختر ته تغاری حاج نعمت الله کرمانی ، بسی بسیار شیرین و جذاب و پر هیجان هست…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sara Karami
1 سال قبل

عالی بود

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x