پروانه استکان رو با تشکر کوتاهی از دستش گرفت . میل به خوردن هیچ چیزی نداشت . کامش مزه ی تلخِ زهر مار می داد ! به امید اینکه تلخی دهانش از بین بره ، یک شکر پنیر روی زبونش گذاشت و بعد جرعه ای از چای داغ …
و همون وقت در باز شد … عباس اومد داخل . نگاه پروانه با اشتیاق به سمت اون چرخید .
عباس شوهر محبوب … از صبح زود رفت بود پی کار و کاسبیش … قول داده بود سر راه به تلفنخونه بره و به مسافرخونه زنگ بزنه و از وضعیت ملک افشاریه جویا بشه .
عباس سلام کرد و مشغول در آوردن بالا پوشش شد . قلب پروانه از هیجان محکم می کوبید .
– عباس آقا … حرف زدین با عمه ام ؟!
عباس گفت :
– بله پروانه خانم ! حرف زدم ! انگار فعلا خبری نیست !
پروانه تقریبا نفس راحتی کشید … .
عباس اومد و کنار پدرش نشست … محبوب استکانی چای داغ بهش سپرد . عباس ادامه داد :
– می گفتن توی افشاریه فعلا همه ساکتن و چشم به انتظار که این اربابزاده ی جدید چیه اخلاقش ! مثل اون برادرش زبون نفهم و بی همه چیزه یا …
میرزا عبداله با غر غر وسط حرفش پرید :
– پشت آدم مرده حرف نزن !
– ولی پروانه خانم … من میگم اینا همه عین همن ! نباید گزک دستشون داد ! از من می شنوید … همین فردا راهیتون کنم تهران !
محبوب نگاه پریشونی به پروانه انداخت و گفت :
– آخه با وضعیتی که تو داری …
پروانه پرسید :
– چه وضعیتی ؟!
– همین که بارداری …
برای لحظاتی … پروانه هیچ چیزی نگفت . احساس می کرد درست نشنیده … باردار بود ؟! … و بعد ناگهان مثل کسی که روحش رو از بدنش بیرون بکشن … به خودش لرزید ! رنگ صورتش سفید شد .
– با … باردار ؟!
از نفس افتاده بود … چنگ زد به شکمِ تختش . محبوب گفت :
– خب آره ! … ننه خیلی تجربه داره ! از لحظه ی اول که تو رو دید … گفت بچه داری !
مکثی کرد … بعد با نگرانی دست پروانه رو فشرد :
– نمی دونستی ، پروانه جان ؟ … نمی دونستی حامله ای و فرار کردی ؟! …
***
ایستاده بود در آستانه ی مقبره ی خانوادگیشون … دست هاشو توی حیب های پالتوش فرو کرده بود و نگاه می کرد به دو کارگری که مشغولِ نصبِ سنگ قبر مرمری به روی مزار سیاوش بودند …
پیرمردِ قرآن خون گوشه ی مقبره نشسته بود و با صدایی یکدست و محزون قرآن می خوند … .
نگاه آوش از مزارِ برادر جوانمرگ شده اش کنده شد و نشست روی قدیمی ترین قبر اونجا .
– اون رو می بینی سلمان ؟ … جدِ بزرگ منه ! پدرِ پدرِ پدر بزرگم ! از شاهزاده های افشاری !
پوزخندی زد … ادامه داد :
– بعد از سقوط نادر شاه … اون تبعید شد به اینجا ! … بعد تصمیم گرفت محدوده ی خودش رو بسازه و به خانواده اش قدرت بده ! میگن قبل از شصت سالگی از دنیا رفته !
مکث کوتاهی کرد … باز نگاهش چرخید روی قبر قدیمی دیگه ای … باز گفت :
– اون … عباسقلی خانِ امیر افشار ! … کسی که چهار برجی رو بنا کرد و موفق شد دوباره به دربار پیوند بخوره ! … اون هم گمونم زیاد عمر نکرد تا تکمیل عمارت رو با چشماش ببینه !
بعد باز نگاهش برگشت روی مزار سیاوش … .
کارگرها دیگه تقریبا کارشون تموم شده بود . اسم “سیاوش امیر افشار” با خط خوشی روی سنگ ظریف نقش بسته بود … .
– و این هم سیاوش ! … هنوز چهل سالش نشده بود ! … توی قبری خوابیده که پونزده سال قبل پدرم برای خودش آماده کرده بود ! هیچوقت فکر نمیکرد به جای خودش … پسرش اینجا بخوابه !
پلک هاشو روی هم فشرد و پوزخند تلخی زد … .
– یادمه یک بار پدرم به من گفت … امیر افشارها عمر کوتاهی دارن ! اکثرشون قبل از اینکه پیر بشن از دنیا می رن ! ولی خودش حالا هفتاد سالشه و هنوز زنده است ! داشتم امیدوار می شدم که پیش بینیش غلطه … که با مرگ سیاوش …
باز یک سکوت دیگه … بعد از قبر سیاوش رو چرخوند و از مقبره خارج شد … .
سلمان یک قدمی پشت سرش بود … فاصله اش رو با اون حفظ می کرد ! گفت :
– زندگی همینه ارباب زاده ! همه ی چیزای خوبو به یک آدم نمیده !
آوش باز هم پوزخندی زد … راست می گفت سلمان ! نباید انتظار می رفت که آدم هم “خوب” زندگی کنه و هم “طولانی” ! از اون چیز عجیبی که بهش “عدالت” میگفتند به دور بود !
کسانی رو می شناخت که توی فقر و بدبختی دست و پا می زدند و عجیب بود که نمی مردند ! کسی هم مثل سیاوش … .
– به نظرت … قتل سیاوش کار کی بوده ؟!
و نگاه کرد به سلمان … .
– خب … یه شایعاتی هست …
– در مورد احد ؟! … آره ، شنیدم ! به نظرت درسته یا نه ؟
– من مدام توی ملک افشاریه پرسه می زنم … هم من ، هم رفقام . اگر چنین چیزی بود … مطمین باشید می فهمیدم ! قضیه اینه که یک قتلی اتفاق افتاده و مردم پی مقصرن … برای همین از تاریخ کمک گرفتن ! به نظرم این شایعات قابل اعتنا نیستن !
آوش گفت :
– اشتباه می کنی ! شایعات همیشه قابل اعتنان !
و بعد در ماشینش رو باز کرد و هم زمان که پشت فرمون جا خوش می کرد … به سلمان دستور داد :
– بشین !
عالی بود