رمان پروانه ام پارت ۴۳

4.4
(56)

 

 

***

 

خم شده بود روی روشویی و عق می زد … . کامش مزه ی تلخِ زهر مار می داد و دیگه نایی براش باقی نمونده بود .

 

از بیرون صدای بگو مگوی میرزا عبداله و عباس و محبوب بلند بود … عین مته داشت مغز پروانه رو سوراخ می کرد !

 

محبوب گفت :

 

– یعنی شما می خوای این دختر بیچاره رو بدی دست امیر افشارا ؟ … از خدا نمی ترسی حاج عمو ؟!

 

میرزا عبداله صداش می لرزید :

 

– بچه داره ! بچه داره ! می فهمی ؟! اگه بلایی سرِ اون بچه ی بی گناه بیاد … خدا قهرش می گیره !

 

عباس گفت :

 

– خدا وقتی قهرش می گیره که شما … زن بدبختی رو که به خونه ات پناه آورده رو تحویلِ اون سلاخا بدی !

 

پروانه باز هم عق زد … دیگه جونی توی تنش باقی نمونده بود . حس بدبختی و تنهایی داشت خفه اش می کرد !

 

این بچه دیگه از کجا اومده بود ؟ … حالا که داشت امیدوار می شد به آزادیش … از کجا سر راهش سبز شده بود ؟

 

می خواست به خودش امیدواری بده … که شاید دروغه ! … که شاید ننه اشتباه متوجه شده … ولی نه ! اشتباه نبود ! خودش می دونست که نیست !

وجود اون مهمون ناخونده رو در بطنش احساس می کرد !

 

صدای جر و بحث یک لحظه هم قطع نمی شد . پروانه تاب و تحملش رو از کف داده … مشتی آب توی صورتش پاشید و بعد از دستشویی بیرون رفت .

 

– بسه … بس کنید ! تو رو خدا بس کنید !

 

بغض داشت خفه اش می کرد … ولی نمی تونست گریه کنه . رو به میرزا عبداله ادامه داد :

 

– میرزا شما حق داری ! به قرآن اگه من راضی باشم شما به گناه بیفتی ! همین حالاشم برای من خیلی خطر کردین ! … ولی شما راست می گید … با امیر افشارها نباید در افتاد !

 

میرزا عبداله خواست چیزی بگه :

 

– من به خاطر خدا …

 

پروانه مهلت نداد که حرفش رو کامل کنه … باز گفت :

 

– من از اول نباید می اومدم اینجا … از اول اشتباه کردم که شما رو درگیر کردم ! به خدا عین چی پشیمونم ! … الان هم می رم … دردسرام و بچه ی بدونِ پدرم رو بر می دارم و می رم !

 

مات شدنِ میرزا عبداله رو دید و صدای مبهوتانه ی محبوب رو شنید :

 

– پروانه جان !

 

ولی پروانه مصمم بود … می خواست بره ! به سرعت از دیگران رو چرخوند و به اتاق پناه برد .

 

دنیا در پس سیلاب اشک های نریخته اش می لرزید . تند و تیز شالِ گرمش رو روی شونه هاش انداخت و مقدار کمی پولی رو که داشت ، توی کیسه ی مخملیِ کوچیکش پنهان کرد .

 

در باز شد و محبوب اومد داخل .

 

– پروانه جان … آخه میخوای کجا بری ؟

 

پروانه هنوز با گره کیسه درگیر بود .

 

– کجا می رم ؟ … نمی دونم ! هر جایی ! می خوام برم … می خوام خودمو گم و گور کنم !

 

و واقعا هم می خواست خودش رو گم و گور کنه ! اصلا می خواست خودش رو بکشه ! اصلا می رفت و خودش رو از روی پل پرت می کرد توی رودخونه … هم خودش رو می کشت و هم نطفه ی شکمش رو !

 

این بچه نباید به وجود می اومد ! نباید حالا که سیاوشی وجود نداشت … نباید اونو مجبور می کرد که دوباره به اون زندگیِ لجن برگرده … .

 

 

 

اصلا نفهمید کی به گریه افتاده … کف دستش رو عصبی و بی حوصله روی گونه های خیسش کشید و بعد از اتاق خارج شد .

 

محبوب دنبالش قدم به قدم می اومد :

 

– پروانه کجا ؟! … نمی ذارم بری ! اینقدر لج بازی نکن دختر !

 

میرزا عبداله و ننه و عباس توی سالن بودند … پروانه یک لحظه مکث کرد .

 

– بازم … ببخشید که بهتون زحمت دادم !

 

سرش پایین بود … دلش نمی کشید که توی چشمای کسی نگاه کنه . رفت به سمت در خروجی .

این بار عباس هم همراه محبوب دنبالش راه افتاد .

 

– پروانه خانم … تو رو به علی بس کنید ! آخه کجا می خواید برید ؟!

 

محبوب دستش رو گرفت .

 

– پروانه جان … بمون حرف بزنیم !

 

پروانه عصبی پلک هاشو روی هم فشرد … تقلا کرد دستش رو آزاد کنه .

 

– محبوب جان … دستم رو ول کن ! لطفا بذار برم ! لطفا !

 

– پروانه جان ببین منو … ببین !

 

خودش رو به پروانه نزدیک تر کرد … کف دستاش رو به رسم دلجویی گذاشت روی گونه های اون .

 

– ببخش میرزا عبداله رو ! باشه ؟ … باشه دختر ؟!

 

پروانه چشم هاش رو بست و هم زمان هق هقی کرد .

 

– محبوب جان … تو رو خدا … بذار من برم !

 

و بعد همون جا روی اولین پله نشست و های های گریه کرد … .

 

 

 

احساس خستگی و ناتوانی عحیبی قبضه اش کرده بود . دلش می خواست دریا دریا اشک بریزه و مطمئن بود باز هم آروم نمی گیره .

 

چی توی دنیا از این غم انگیزتر که یک آدم هیچ جایی برای رفتن نداشت ؟!

 

همه دنیا براش قفس بود … قفسی که امیر افشارها ساخته بودند … و اون نمی تونست این حصار رو بشکنه ! نمی تونست … تواناییش رو نداشت !

 

محبوب شونه هاش رو نوازش کرد و کنار گوشش گفت :

 

– الهی بمیرم برای دلت !

 

پروانه فین فینی کرد و سعی کرد گریه اش رو تموم کنه .

 

– به خدا … من از شما گلایه ای ندارم ! دارم برای سیاه بختی خودم اشک می ریزم !

 

کف دستش رو کشید روی صورتش … باز گفت :

 

– من تا ابد مدیون شما هستم … می دونم هیچ کسی توی این ناحیه همین کاری رو هم که تا الان برای من کردید ، انجام نمی داد ! شبی که اومدم درکان … مغزم کار نمی کرد ! ترسیده بودم … دلم فقط جایی رو می خواست که پناه بگیرم ! ولی الان که فکر می کنم … اگر بفهمن شما کمکم کردید ‌..‌.

 

محبوب گفت :

 

– خدا بزرگه پروانه جان … غصه نخور !

 

پروانه پوزخندی زد . توی هجده سال زندگیش بزرگی خدا رو هیچوقت ندیده بود . ولی بی رحمی و قساوتِ امیر افشارها رو زیاد ‌‌‌… !

 

عباس گفت :

 

– پروانه خانم … شما درست می گی ! ولی حالا که ما درگیرت شدیم ! به قول ننه خانم … آدم غریق چه یک وجب چه صد وجب ! از این به بعدش هم هستیم پات ! پاشو خواهرم … پاشو اشکاتو پاک کن ! … خدا بزرگه ! شایدم این آقا زاده ی جدید پیگیرت نشه ! … اصلا همین فردا می فرستمت بری تهران . بعدم اگه سراغت رو گرفتن … همه چی رو حاشا می کنیم !

 

 

پروانه چیزی نگفت . همه چیز به طرز مضحکی ناامید کننده به نظر می رسید ! حاشا کردن برای امیر افشارها ؟ … مطمئن بود که شدنی نیست !

 

مطمئن بود که باز قراره برگرده به چهار برجی … باز قراره تنبیه بشه ! این دفعه به جرم مشارکت توی قتل سیاوش خان … مطمئن بود که قراره به صلابه کشیده بشه ! ولی چه گریزی بود از این سرنوشت … اگر خدا اینطور می خواست ؟! …

 

محبوب بلند شد و پروانه رو هم وادار کرد از جا بلند بشه .

 

– بریم داخل پروانه جان ! هوا سرده ! بریم !

 

و این بار پروانه مقاومت نکرد … مسخ شده … برگشت و نشست به انتظار سرنوشتش … .

 

***

 

داشت خواب می دید !

 

توی خوابش باز هم دمر افتاده بود توی اون قبر … و سیاوش خان ، ملک عذابش … خاک می ریخت روی بدنش !

 

نفس نمی تونست بکشه ! … برای جرعه ای هوا جون می داد ! خاک بیل بیل روی تنش سرازیر می شد ‌… طعم خاک توی دهانش رفته بود و چشم هاشو پر کرده بود . دیگه نمی تونست جایی رو ببینه ! …

 

همه جا سیاه شده بود … و هوا تموم شده بود … و زندگیش انگار به پایان رسیده بود … .

 

و بعد ناگهان از خواب پرید !

 

صدای اذان صبح از دور دست ها می اومد .

پروانه نفس نفس زنان بلند شد و وسط بستر نشست . عرق سرد و چندشناکی تمام تنش رو پوشونده بود … .

 

کف دستش رو روی تخت سینه اش گذاشت و سعی کرد آروم باشه . کابوس زنده به گور شدنش … کابوس ناخوشایندی بود … ولی اولین بار نبود که اونو می دید !

 

 

 

نفس عمیقی کشید … و نفس عمیق دیگه ای ! … بعد پتو رو از روی تنش کنار زد و از جا بلند شد … و اهسته بیرون رفت .

 

ننه جان توی سالن بود . توی فضای تاریک … سجاده پهن کرده بود و نشسته نماز صبحش رو می خوند .

 

پروانه کنار دیوار نشست و زانوهاش رو در آغوش گرفت … و نگاه بیمار و بی نورش رو به پیرزن دوخت .

 

تماشای ننه … دلش رو آروم می کرد ! این پیرزن مهربون و کم هوش و حواس … که اون رو یاد مادر بزرگش می انداخت .

 

مادر بزرگی که همون ده سال پیش از غصه ی پروانه دق کرد و مرد !

 

نماز ننه جان تموم شد … الله اکبری گفت و بعد سر چرخوند به سمت پروانه .

 

– بیدار شدی ننه جان !

 

پروانه می دونست که صورتش توی تاریکی دیده نمی شه … به خودش زحمت لبخند زدن نداد .

 

– خواب بد دیدم ننه … حالم خوش نیست !

 

– خواب دمِ اذان از چشمای شیطونه ! گیس گلابتون جان … برای همین گفتن وقت اذان نباید بخوابی ! … حالام بهش فکر نکن ! پاشو وضو بگیر نمازت رو بخون !

 

پروانه هیچ حرکتی نکرد … ننه باز گفت :

 

– پاشو ننه جان … زن حامله هر چی بیشتر نماز و دعا بخونه بهتره ! پاشو نمازتو بخون … بعدم قرآن بخون دلت اروم بگیره ! می گن سوره یوسف بخونی بچه ات قشنگ میشه !

 

 

***

 

– درگیری مرزداران ایران با اشرار مرزی دو کشته برجای گذاشت !

 

این تیتر خبری بود که رستم از توی روزنامه ی صبح با حالتی شکسته بسته خوند .

 

 

ودود پرسید :

 

– از مرزداران کشته شدن یا اشرار ؟

 

آوش پلک هاشو به زور باز نگه داشته بود … با لحنی بی حوصله توی بحث دخالت کرد :

 

– قطعاً از اشرار بوده ! … اگه از مرز دارا بود که می نوشت ، شهید شدن … یا یه همچین چیز محترمانه‌ای !

 

ودود آهانی گفت و سرش رو تکون داد . انگار تازه متوجه عمق مسئله شده بود !

 

آوش بزاق دهانش را قورت داد و باز بی حرکت سر جا موند . بیشتر از نیم ساعت می شد که آرایشگر مشغول اصلاح موهاش بود و اون دیگه داشت کم کم می ترسید که موهاش بیشتر از اندازه دلخواهش کوتاه بشه .

 

برای این که حواسشو پرت کنه از موهاش … چشمهاشو چرخوند به سمت دو قناری کوچکی که توی قفسشون جست و خیز می کردند و جیک جیک با نشاطی داشتند .

 

رستم باز هم خوند :

 

– بهمن عظیمی بیش از ده نفر از اهالی روستای … را به کام مرگ کشاند !

 

مکثی کرد … سرشو بالا گرفت و نگاه واقعاً متحیرشو از توی آینه به آوش دوخت .

 

– بهمن عظیمی دیگه کیه ؟!

 

 

 

 

آوش که از افکارش خارج شده بود پلکی زد و بی میل پرسید :

 

– چی ؟!

 

و همون وقت نرمیِ چرتکه ی آرایشگر رو روی گردنش احساس کرد . انگار کار اصلاح موهاش بلاخره تموم شده بود !

 

– امیدوارم از نتیجه راضی بوده باشید جناب امیر افشار !

 

آرایشگر پیش بند رو باز کرد و آوش از روی صندلی بلند شد … چند لحظه با دقت از توی آیینه به خودش نگاه کرد تا مطمئن بشه خط ریشش متقارنه … و بعد چرخید به عقب .

 

رستم هنوز به روزنامه نگاه میکرد .

 

– به نظرت اگه اجازه میدادی صدای این پرنده ها رو گوش بدیم … مفید تر نبود ؟!

 

رستم چند لحظه‌ای مکث کرد تا متوجه جمله آوش شد … بعد به سرعت روزنامه رو روی میز انداخت و شق و رق  سر جا ایستاد .

 

– البته نظر شما درسته ، ارباب زاده !

 

آوش هوومی گفت و کتش رو که ودود براش گرفته بود ، پوشید و زیر لب زمزمه کرد :

 

– این خوبه !

 

بعد از توی جیبش اسکناسی درآورد و به سمت مرد آرایشگر گرفت .

 

مرد به نشانه احترام کمر خم کرد :

 

– خیلی خیلی متشکرم جناب امیر افشار !

 

سلمونی دست دراز کرد تا اسکناس و بگیره ، ولی آوش همزمان نوک انگشتانش را گرفت .

 

مرد به سرعت سربلند کرد .

 

آوش تقریباً نزدیک گوشش گفت :

 

– میدونی من از خبرهای تمیز خیلی خوشم میاد ؟ حتی بیشتر از یک شیوِ تمیز !

 

مرد با تردید سری تکون داد . آوش لبخند زد و همزمان نوک انگشتان اون رو رها کرد .

 

– فقط گفتم که بدونی !

 

و بعد به سمت در خروجی به راه افتاد .

 

 

 

هوا تاریک شده بود و خیابان منتهی به میدون اصلی شلوغ بود . ودود از آوش پرسید :

 

– برمیگردین به چهار برجی ؟

 

آوش نگاه عبوسی به جمعیت در حال رفت و آمد انداخت .

 

– به نظرم امروز دیگه کاری توی این شهر ندارم !

 

و راه افتاد به سمت اتومبیلش … که صدایی از پشت سر شنید .

 

– امیر افشار ! …  توله گرگ خودتی ؟!

 

دست آوش روی دستگیره در ماشین خشک شد … به عقب چرخید و بعد بلافاصله در آغوش پیرمرد چاق و تنومندی فرو رفت .

 

دایی خلیل !

 

لحظه های احساسی … چیزی شبیه ناباوری از نگاه آوش گذر کرد .

 

– دایی خلیل شمایید ؟!

 

پیرمرد خندید و همزمان محکم تر به آغوشش فشرد .

 

– خودمم ، توله گرگ ! دلم برات تنگ شده بود !

 

آوش خندید و اشتیاق به صورتش برگشت . دایی خلیل عزیزش … با اون لفظ توله گرگِ معروف … و محبتی که همیشه بهش داشت ! کسی که ده سال پیش وقتی آوش میخواست از ایران بره عین یک بچه گریه می کرد … و حالا در ملک افشاریه یکدفعه از کف پیاده رو سبز شده بود !

 

– چطوری منو پیدا کردی ؟!

 

– خیلی ساده ! با دیدن این ماشین گرون قیمت و این آدمای تخ…میت که دور و برت پرسه می‌زنن !

 

آوش خندید . خلیل ادامه داد :

 

– همین سه روز پیش پیغام مادرت به من رسید …  که گفته بود برگشتی ! اصلا باورم نمیشد میدونی …

 

لحظه‌ای مکث کرد و لبهاش روی هم فشرد . چیزی شبیه بغض و اشک چشماشو کدر کرده بود .

 

– … فکر نمی کردم تا وقتی زنده ام دیگه ببینمت !

 

آوش کف دستش رو روی شونه دایی زد .

 

– بی خیال ! بریم شام بخوریم ؟

 

– مادرت منو میکشه اگه بفهمه روز اول رو به جای اینکه مستقیم برم پیشش ، اینجا موندم … و بدتر ، تو رو هم نگه داشتم ! ولی بریم ! به نظرم به اندازه تمام این ده سال حرف برای گفتن داریم !

 

***

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 56

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان سالاد سزار

خلاصه: عسل دختر پرشروشوری و جسوری که با دوستش طرح دوستی با پسرهای پولدار میریزه و خرجشو در میاره….   عسل دوست بچه مثبتی…
رمان کامل

دانلود رمان کاریزما

    خلاصه: همیشه که نباید پورشه یا فراری باشد؛ گاهی حتی یک تاکسی زنگ زده هم رخش آرزوهای دل دخترک می‌شود. داستانی که…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x