***
خم شده بود روی روشویی و عق می زد … . کامش مزه ی تلخِ زهر مار می داد و دیگه نایی براش باقی نمونده بود .
از بیرون صدای بگو مگوی میرزا عبداله و عباس و محبوب بلند بود … عین مته داشت مغز پروانه رو سوراخ می کرد !
محبوب گفت :
– یعنی شما می خوای این دختر بیچاره رو بدی دست امیر افشارا ؟ … از خدا نمی ترسی حاج عمو ؟!
میرزا عبداله صداش می لرزید :
– بچه داره ! بچه داره ! می فهمی ؟! اگه بلایی سرِ اون بچه ی بی گناه بیاد … خدا قهرش می گیره !
عباس گفت :
– خدا وقتی قهرش می گیره که شما … زن بدبختی رو که به خونه ات پناه آورده رو تحویلِ اون سلاخا بدی !
پروانه باز هم عق زد … دیگه جونی توی تنش باقی نمونده بود . حس بدبختی و تنهایی داشت خفه اش می کرد !
این بچه دیگه از کجا اومده بود ؟ … حالا که داشت امیدوار می شد به آزادیش … از کجا سر راهش سبز شده بود ؟
می خواست به خودش امیدواری بده … که شاید دروغه ! … که شاید ننه اشتباه متوجه شده … ولی نه ! اشتباه نبود ! خودش می دونست که نیست !
وجود اون مهمون ناخونده رو در بطنش احساس می کرد !
صدای جر و بحث یک لحظه هم قطع نمی شد . پروانه تاب و تحملش رو از کف داده … مشتی آب توی صورتش پاشید و بعد از دستشویی بیرون رفت .
– بسه … بس کنید ! تو رو خدا بس کنید !
بغض داشت خفه اش می کرد … ولی نمی تونست گریه کنه . رو به میرزا عبداله ادامه داد :
– میرزا شما حق داری ! به قرآن اگه من راضی باشم شما به گناه بیفتی ! همین حالاشم برای من خیلی خطر کردین ! … ولی شما راست می گید … با امیر افشارها نباید در افتاد !
میرزا عبداله خواست چیزی بگه :
– من به خاطر خدا …
پروانه مهلت نداد که حرفش رو کامل کنه … باز گفت :
– من از اول نباید می اومدم اینجا … از اول اشتباه کردم که شما رو درگیر کردم ! به خدا عین چی پشیمونم ! … الان هم می رم … دردسرام و بچه ی بدونِ پدرم رو بر می دارم و می رم !
مات شدنِ میرزا عبداله رو دید و صدای مبهوتانه ی محبوب رو شنید :
– پروانه جان !
ولی پروانه مصمم بود … می خواست بره ! به سرعت از دیگران رو چرخوند و به اتاق پناه برد .
دنیا در پس سیلاب اشک های نریخته اش می لرزید . تند و تیز شالِ گرمش رو روی شونه هاش انداخت و مقدار کمی پولی رو که داشت ، توی کیسه ی مخملیِ کوچیکش پنهان کرد .
در باز شد و محبوب اومد داخل .
– پروانه جان … آخه میخوای کجا بری ؟
پروانه هنوز با گره کیسه درگیر بود .
– کجا می رم ؟ … نمی دونم ! هر جایی ! می خوام برم … می خوام خودمو گم و گور کنم !
و واقعا هم می خواست خودش رو گم و گور کنه ! اصلا می خواست خودش رو بکشه ! اصلا می رفت و خودش رو از روی پل پرت می کرد توی رودخونه … هم خودش رو می کشت و هم نطفه ی شکمش رو !
این بچه نباید به وجود می اومد ! نباید حالا که سیاوشی وجود نداشت … نباید اونو مجبور می کرد که دوباره به اون زندگیِ لجن برگرده … .
اصلا نفهمید کی به گریه افتاده … کف دستش رو عصبی و بی حوصله روی گونه های خیسش کشید و بعد از اتاق خارج شد .
محبوب دنبالش قدم به قدم می اومد :
– پروانه کجا ؟! … نمی ذارم بری ! اینقدر لج بازی نکن دختر !
میرزا عبداله و ننه و عباس توی سالن بودند … پروانه یک لحظه مکث کرد .
– بازم … ببخشید که بهتون زحمت دادم !
سرش پایین بود … دلش نمی کشید که توی چشمای کسی نگاه کنه . رفت به سمت در خروجی .
این بار عباس هم همراه محبوب دنبالش راه افتاد .
– پروانه خانم … تو رو به علی بس کنید ! آخه کجا می خواید برید ؟!
محبوب دستش رو گرفت .
– پروانه جان … بمون حرف بزنیم !
پروانه عصبی پلک هاشو روی هم فشرد … تقلا کرد دستش رو آزاد کنه .
– محبوب جان … دستم رو ول کن ! لطفا بذار برم ! لطفا !
– پروانه جان ببین منو … ببین !
خودش رو به پروانه نزدیک تر کرد … کف دستاش رو به رسم دلجویی گذاشت روی گونه های اون .
– ببخش میرزا عبداله رو ! باشه ؟ … باشه دختر ؟!
پروانه چشم هاش رو بست و هم زمان هق هقی کرد .
– محبوب جان … تو رو خدا … بذار من برم !
و بعد همون جا روی اولین پله نشست و های های گریه کرد … .
احساس خستگی و ناتوانی عحیبی قبضه اش کرده بود . دلش می خواست دریا دریا اشک بریزه و مطمئن بود باز هم آروم نمی گیره .
چی توی دنیا از این غم انگیزتر که یک آدم هیچ جایی برای رفتن نداشت ؟!
همه دنیا براش قفس بود … قفسی که امیر افشارها ساخته بودند … و اون نمی تونست این حصار رو بشکنه ! نمی تونست … تواناییش رو نداشت !
محبوب شونه هاش رو نوازش کرد و کنار گوشش گفت :
– الهی بمیرم برای دلت !
پروانه فین فینی کرد و سعی کرد گریه اش رو تموم کنه .
– به خدا … من از شما گلایه ای ندارم ! دارم برای سیاه بختی خودم اشک می ریزم !
کف دستش رو کشید روی صورتش … باز گفت :
– من تا ابد مدیون شما هستم … می دونم هیچ کسی توی این ناحیه همین کاری رو هم که تا الان برای من کردید ، انجام نمی داد ! شبی که اومدم درکان … مغزم کار نمی کرد ! ترسیده بودم … دلم فقط جایی رو می خواست که پناه بگیرم ! ولی الان که فکر می کنم … اگر بفهمن شما کمکم کردید ...
محبوب گفت :
– خدا بزرگه پروانه جان … غصه نخور !
پروانه پوزخندی زد . توی هجده سال زندگیش بزرگی خدا رو هیچوقت ندیده بود . ولی بی رحمی و قساوتِ امیر افشارها رو زیاد … !
عباس گفت :
– پروانه خانم … شما درست می گی ! ولی حالا که ما درگیرت شدیم ! به قول ننه خانم … آدم غریق چه یک وجب چه صد وجب ! از این به بعدش هم هستیم پات ! پاشو خواهرم … پاشو اشکاتو پاک کن ! … خدا بزرگه ! شایدم این آقا زاده ی جدید پیگیرت نشه ! … اصلا همین فردا می فرستمت بری تهران . بعدم اگه سراغت رو گرفتن … همه چی رو حاشا می کنیم !
پروانه چیزی نگفت . همه چیز به طرز مضحکی ناامید کننده به نظر می رسید ! حاشا کردن برای امیر افشارها ؟ … مطمئن بود که شدنی نیست !
مطمئن بود که باز قراره برگرده به چهار برجی … باز قراره تنبیه بشه ! این دفعه به جرم مشارکت توی قتل سیاوش خان … مطمئن بود که قراره به صلابه کشیده بشه ! ولی چه گریزی بود از این سرنوشت … اگر خدا اینطور می خواست ؟! …
محبوب بلند شد و پروانه رو هم وادار کرد از جا بلند بشه .
– بریم داخل پروانه جان ! هوا سرده ! بریم !
و این بار پروانه مقاومت نکرد … مسخ شده … برگشت و نشست به انتظار سرنوشتش … .
***
داشت خواب می دید !
توی خوابش باز هم دمر افتاده بود توی اون قبر … و سیاوش خان ، ملک عذابش … خاک می ریخت روی بدنش !
نفس نمی تونست بکشه ! … برای جرعه ای هوا جون می داد ! خاک بیل بیل روی تنش سرازیر می شد … طعم خاک توی دهانش رفته بود و چشم هاشو پر کرده بود . دیگه نمی تونست جایی رو ببینه ! …
همه جا سیاه شده بود … و هوا تموم شده بود … و زندگیش انگار به پایان رسیده بود … .
و بعد ناگهان از خواب پرید !
صدای اذان صبح از دور دست ها می اومد .
پروانه نفس نفس زنان بلند شد و وسط بستر نشست . عرق سرد و چندشناکی تمام تنش رو پوشونده بود … .
کف دستش رو روی تخت سینه اش گذاشت و سعی کرد آروم باشه . کابوس زنده به گور شدنش … کابوس ناخوشایندی بود … ولی اولین بار نبود که اونو می دید !
نفس عمیقی کشید … و نفس عمیق دیگه ای ! … بعد پتو رو از روی تنش کنار زد و از جا بلند شد … و اهسته بیرون رفت .
ننه جان توی سالن بود . توی فضای تاریک … سجاده پهن کرده بود و نشسته نماز صبحش رو می خوند .
پروانه کنار دیوار نشست و زانوهاش رو در آغوش گرفت … و نگاه بیمار و بی نورش رو به پیرزن دوخت .
تماشای ننه … دلش رو آروم می کرد ! این پیرزن مهربون و کم هوش و حواس … که اون رو یاد مادر بزرگش می انداخت .
مادر بزرگی که همون ده سال پیش از غصه ی پروانه دق کرد و مرد !
نماز ننه جان تموم شد … الله اکبری گفت و بعد سر چرخوند به سمت پروانه .
– بیدار شدی ننه جان !
پروانه می دونست که صورتش توی تاریکی دیده نمی شه … به خودش زحمت لبخند زدن نداد .
– خواب بد دیدم ننه … حالم خوش نیست !
– خواب دمِ اذان از چشمای شیطونه ! گیس گلابتون جان … برای همین گفتن وقت اذان نباید بخوابی ! … حالام بهش فکر نکن ! پاشو وضو بگیر نمازت رو بخون !
پروانه هیچ حرکتی نکرد … ننه باز گفت :
– پاشو ننه جان … زن حامله هر چی بیشتر نماز و دعا بخونه بهتره ! پاشو نمازتو بخون … بعدم قرآن بخون دلت اروم بگیره ! می گن سوره یوسف بخونی بچه ات قشنگ میشه !
***
– درگیری مرزداران ایران با اشرار مرزی دو کشته برجای گذاشت !
این تیتر خبری بود که رستم از توی روزنامه ی صبح با حالتی شکسته بسته خوند .
ودود پرسید :
– از مرزداران کشته شدن یا اشرار ؟
آوش پلک هاشو به زور باز نگه داشته بود … با لحنی بی حوصله توی بحث دخالت کرد :
– قطعاً از اشرار بوده ! … اگه از مرز دارا بود که می نوشت ، شهید شدن … یا یه همچین چیز محترمانهای !
ودود آهانی گفت و سرش رو تکون داد . انگار تازه متوجه عمق مسئله شده بود !
آوش بزاق دهانش را قورت داد و باز بی حرکت سر جا موند . بیشتر از نیم ساعت می شد که آرایشگر مشغول اصلاح موهاش بود و اون دیگه داشت کم کم می ترسید که موهاش بیشتر از اندازه دلخواهش کوتاه بشه .
برای این که حواسشو پرت کنه از موهاش … چشمهاشو چرخوند به سمت دو قناری کوچکی که توی قفسشون جست و خیز می کردند و جیک جیک با نشاطی داشتند .
رستم باز هم خوند :
– بهمن عظیمی بیش از ده نفر از اهالی روستای … را به کام مرگ کشاند !
مکثی کرد … سرشو بالا گرفت و نگاه واقعاً متحیرشو از توی آینه به آوش دوخت .
– بهمن عظیمی دیگه کیه ؟!
آوش که از افکارش خارج شده بود پلکی زد و بی میل پرسید :
– چی ؟!
و همون وقت نرمیِ چرتکه ی آرایشگر رو روی گردنش احساس کرد . انگار کار اصلاح موهاش بلاخره تموم شده بود !
– امیدوارم از نتیجه راضی بوده باشید جناب امیر افشار !
آرایشگر پیش بند رو باز کرد و آوش از روی صندلی بلند شد … چند لحظه با دقت از توی آیینه به خودش نگاه کرد تا مطمئن بشه خط ریشش متقارنه … و بعد چرخید به عقب .
رستم هنوز به روزنامه نگاه میکرد .
– به نظرت اگه اجازه میدادی صدای این پرنده ها رو گوش بدیم … مفید تر نبود ؟!
رستم چند لحظهای مکث کرد تا متوجه جمله آوش شد … بعد به سرعت روزنامه رو روی میز انداخت و شق و رق سر جا ایستاد .
– البته نظر شما درسته ، ارباب زاده !
آوش هوومی گفت و کتش رو که ودود براش گرفته بود ، پوشید و زیر لب زمزمه کرد :
– این خوبه !
بعد از توی جیبش اسکناسی درآورد و به سمت مرد آرایشگر گرفت .
مرد به نشانه احترام کمر خم کرد :
– خیلی خیلی متشکرم جناب امیر افشار !
سلمونی دست دراز کرد تا اسکناس و بگیره ، ولی آوش همزمان نوک انگشتانش را گرفت .
مرد به سرعت سربلند کرد .
آوش تقریباً نزدیک گوشش گفت :
– میدونی من از خبرهای تمیز خیلی خوشم میاد ؟ حتی بیشتر از یک شیوِ تمیز !
مرد با تردید سری تکون داد . آوش لبخند زد و همزمان نوک انگشتان اون رو رها کرد .
– فقط گفتم که بدونی !
و بعد به سمت در خروجی به راه افتاد .
هوا تاریک شده بود و خیابان منتهی به میدون اصلی شلوغ بود . ودود از آوش پرسید :
– برمیگردین به چهار برجی ؟
آوش نگاه عبوسی به جمعیت در حال رفت و آمد انداخت .
– به نظرم امروز دیگه کاری توی این شهر ندارم !
و راه افتاد به سمت اتومبیلش … که صدایی از پشت سر شنید .
– امیر افشار ! … توله گرگ خودتی ؟!
دست آوش روی دستگیره در ماشین خشک شد … به عقب چرخید و بعد بلافاصله در آغوش پیرمرد چاق و تنومندی فرو رفت .
دایی خلیل !
لحظه های احساسی … چیزی شبیه ناباوری از نگاه آوش گذر کرد .
– دایی خلیل شمایید ؟!
پیرمرد خندید و همزمان محکم تر به آغوشش فشرد .
– خودمم ، توله گرگ ! دلم برات تنگ شده بود !
آوش خندید و اشتیاق به صورتش برگشت . دایی خلیل عزیزش … با اون لفظ توله گرگِ معروف … و محبتی که همیشه بهش داشت ! کسی که ده سال پیش وقتی آوش میخواست از ایران بره عین یک بچه گریه می کرد … و حالا در ملک افشاریه یکدفعه از کف پیاده رو سبز شده بود !
– چطوری منو پیدا کردی ؟!
– خیلی ساده ! با دیدن این ماشین گرون قیمت و این آدمای تخ…میت که دور و برت پرسه میزنن !
آوش خندید . خلیل ادامه داد :
– همین سه روز پیش پیغام مادرت به من رسید … که گفته بود برگشتی ! اصلا باورم نمیشد میدونی …
لحظهای مکث کرد و لبهاش روی هم فشرد . چیزی شبیه بغض و اشک چشماشو کدر کرده بود .
– … فکر نمی کردم تا وقتی زنده ام دیگه ببینمت !
آوش کف دستش رو روی شونه دایی زد .
– بی خیال ! بریم شام بخوریم ؟
– مادرت منو میکشه اگه بفهمه روز اول رو به جای اینکه مستقیم برم پیشش ، اینجا موندم … و بدتر ، تو رو هم نگه داشتم ! ولی بریم ! به نظرم به اندازه تمام این ده سال حرف برای گفتن داریم !
***