رمان پروانه ام پارت ۴۴

4.5
(49)

 

***

 

محبوب می گفت :

 

– حاج عمو … من می دونم تو از خدا ترس داری ، نه از بنده ی خدا ! می دونم دلت شورِ بچه ی توی شکم پروانه رو می زنه ! … ولی یادت باشه … اینی که می خوای پروانه رو بهش تحویل بدی ، برادر شوهرشه … نه شوهرش ! … از کجا معلوم برای اینکه میراث خور از برادرش به جا نمونه … بچه رو با مادرش سر به نیست نکنه ؟!

 

پروانه نشسته بود توی ایوون … صدای محبوب رو از پشت پنجره می شنید که مدام کنار گوش میرزا عبداله می خوند و می خوند … تا شاید دلش رو به رحم بیاره ! ولی میرزا عبداله مدام بهانه می آورد … حق داشت ، می ترسید !

 

پروانه می دونست که اون حق داره بترسه !

 

نفس غمباری کشید و چونه اش رو از کف دستش برداشت .

 

نوه های میرزا مثل هر روز توی حیاط بازی می کردن … پروانه برای فرار از افکارِ عذاب آورش اومده بود توی ایوون تا بازی کردنشون رو تماشا کنه . ولی نمی شد … افکارش مثل ابری مسموم و سیاه بودند که لحظه ای از اطرافش پراکنده نمی شد !

 

فکر اینکه نطفه ای در شکمش داره … نطفه ی سیاوش خان امیر افشار … باعث می شد بدنش گرم و سرد بشه !

 

اگر اون نطفه باقی می موند و پا به این دنیا می گذاشت … یک روزی مثل این بچه ها جست و خیز می کرد و شعر می خوند و شلنگ تخته می انداخت ! چیز زیبایی بود ، ولی …

 

بزاق دهانش رو قورت داد و کف دستش رو روی شکمِ تختش کشید :

 

– از کجا معلوم یکی عین بابات نباشی ؟ … از کجا معلوم ؟!

 

 

اون نمی خواست برای امیر افشارها فرزندی به دنیا بیاره ! نمی خواست انسانی رو به این شهر اضافه کنه که معتقده خون ، از خون غلیظ تره ! … آدمی که به خودش اجازه بده هر کاری بکنه … آدم بکشه ، تجاوز کنه ، ظلم کنه … آدمی که آدم های دیگه رو به چشم حیوون ببینه !

 

باز آه غمباری کشید و پلک هاشو روی هم فشرد . هم زمان صدای در به هوا برخاست !

 

یکی کف دستش رو محکم و بی قرار به سطح در می کوبید !

 

قلب پروانه انگار از بلندی سقوط کرد … نفسش زیر جناق سینه بند اومد !

 

یکی از نوه های میرزا دوید به سمت در … .

 

پروانه کف دستش رو روی زمین گذاشت و سر جا نیمخیز شد . نزدیک بود داد بزنه و از اون بچه بخواد در رو باز نکنه …

 

ولی بچه زبونه ی در رو کشید … و در باز شد … .

 

عباس بود !

 

پروانه نفس حبس شده اش رو آزاد کرد … خدا رو شکر !

 

عباس در رو پشت سرش بهم کوبید … و طول حیاط رو دوید … .

 

– پروانه خانم !

 

آشفته و ترسیده به نظر می رسید . پله های مقابل ایوون رو دو تا یکی کرد و بالا اومد و بعد کف دستش رو به پنجره کوبید :

 

– محبوب … بیا !

 

قلب پروانه گاپ گاپ تپیدن گرفت .

 

– چی شده ؟

 

– باید از اینجا برید ! … پِیتون رو گرفتن !

 

 

انگار روح از بدن پروانه پر کشید و رفت … یکدفعه سرد شد !

 

محبوب با عجله اومد بیرون .

 

– چی شده عباس ؟ چه خبره ؟

 

– یه عده ریختن توی درکان … آدرس خونه ی ما رو از این و اون می پرسیدن ! یحتمل آدمای امیر افشار هستن !

 

محبوب چنگ زد به گونه اش :

 

– یا امام حسین !

 

عباس نفس تندی کشید :

 

– من دختره رو از روی پشت بوما فراری می دم ! … شما هم خونسرد باشید … یادت نره محبوب ! دیوار حاشا بلنده !

 

باز به پروانه نگاه کرد و تکرار کرد :

 

– زود باش خواهرم ! الان می رسن !

 

پروانه مثل فنر از جا جست … نفسش از ترس و اضطراب بند اومده بود .

 

– اگه بیان اینجا و … شما رو اذیت کنن …

 

محبوب فوری بغلش کرد .

 

– به این چیزا فکر نکن ! … برو ! برو !

 

صدای کوبیدن در برای بار دوم بلند شد ! نگاه عباس و محبوب و پروانه هم زمان به سمت در بسته چرخید … عباس گفت :

 

– بریم ! بریم !

 

و بعد خودش جلوتر از پروانه به سمت پله های گِلی منتهی به پشت بام دوید … .

 

 

 

پروانه پشت سرش رفت . صدای محبوب رو می شنید که حق به جانب می گفت :

 

– چه خبرتونه ؟ چه خبرتونه اینطوری در می زنید ؟!

 

پروانه نزدیک بود گریه اش بگیره . هر دو با کمرهای خمیده به پشت بام رسیده بودند .

 

– ای وای … بمیرم برای محبوب ! یه وقت اذیتش نکنن !

 

عباس گفت :

 

– نمی کنن ! این آقازاده ی از گرد راه نرسیده … به این زودی خودشو بدنام نمی کنه !

 

رفت و از تیغه ی دیوار به کوچه سرک کشید … دو سه نفری توی کوچه غرق می کشیدن . محبوب هم درو باز کرده بود … یکی از مردها پرید توی حیاط .

 

پروانه چنگ زد به بیخ گلوش :

 

– خدایا ! خدایا ! خدایا !

 

نفس کشیدن سخت شده بود براش ! عباس گفت :

 

– اینجا همه ی پشت بوما به همدیگه راه داره ! عجله کن پروانه خانم … گیر بیفتی فاتحه ی ما هم خونده است !

 

بعد هر دو با کمرهای خم شده پریدند روی بام خانه ی همسایه … .

 

از روی بام خانه ای … تا روی بام خانه ای دیگه … .

 

پروانه به سختی نفس می کشید . می تونست انعکاس ضربان های دیوار وار قلبش رو توی شقیقه هاش حس کنه !

 

اینقدر رفتند تا به آخرین خونه رسیدند … . عباس سعی می کرد نفس هاشو کنترل کنه .

 

– باید بریم پایین ! … سعی کن عادی باشی ! … تا لب جاده با هم می ریم ! … توی راه اگه به کسی بر خوردی ، خونسردیتو حفظ کن !

 

 

 

پروانه تند و تند سری تکون داد .

 

این بار هم عباس جلوتر ازش از پله های خونه ی غریبه پایین رفت . پروانه دستش رو به کمر کشِ دیوار کاهگلی گذاشت و همراهش شد .

 

کسی توی حیاط خونه ی غریبه نبود . پروانه مراقب بود صدلی نفس هاش حتی بلند نشه .

 

هر دو دزدکی به سمت در حیاط رفتند … عباس در رو باز کرد … و توی کوچه رفتند .

 

پروانه نگاه مستاصل و خسته اش رو در سرتاسر کوچه ی دور و دراز چرخوند … کسی نبود !

 

عباس گفت :

 

– انشالله پشت سر گذاشتیمشون ! … بریم !

 

این بار گوشه ی آستینِ پروانه رو میون دو انگشتش گرفت و اونو پشت سرش کشوند .

 

– تا جاده فقط ده دقیقه پیاده روی داریم ! بد شانسی نیاریم … رسیدیم !

 

پروانه باز چرخید تا به پشت سرشون نگاه بندازه … صدای نفس های تندش در سکوتِ دم غروب پیچیده بود … .

 

از خم کوچه عبور کردند … که ناگهان دستی از ناکجا آباد دراز شد … ! …

 

چنگ انداخت به یقه ی لباس عباس … و اونو با خشونت از پروانه جدا کرد … .

 

پروانه گیج و ترسیده هین بلندی کشید … .

 

مردی عباس رو با خشونت روی زمین پرتاپ کرد … و بعد با اسلحه ای که داشت ، تیری به پای اون شلیک کرد … .

 

 

 

این بار پروانه وحشت زده جیغ زد … و جیغ زد …  .

 

نگاه وحشت زده و درّیده اش از بدن عباس جدا نمی شد … که مرد با قدم های تند و بی پروا بهش یورش آورد … .

 

پروانه بدن لرزانش رو به دیوار چسبوند … مرد دقیقاً مقابل ایستاد .

 

پروانه کف دستاشو روی دهانش گذاشته بود و زار می زد … و می لرزید . احساس می کرد تا قبضه روح شدن فاصله ای نداره … .

 

– تو رو خدا … اون … اون …

 

نمی تونست حرف بزنه … . مرد زمزمه کرد :

 

– هیش !

 

و لوله ی داغ اسلحه رو بالا برد و باهاش دستهای پروانه رو از روی صورتش پس زد … .

 

برقی درخشید توی چشماش … بعد دو قدم به عقب رفت . به مرد همراهش دستور داد :

 

– به سلمان بگو دختره رو پیدا کردم ! … روی صورتش خال داره !

 

***

 

سالن رستورانِ مهمونسرا تقریباً خلوت بود … .

 

آوش و خلیل پشت میزی در انتهای سالن نشسته بودند و شام می خوردند .

رستم و ودود هم چند میز دورتر از اونها … شامشون رو تموم کرده بودند و مشغول سیگار کشیدن بودند .

 

خلیل از پشت پنجره ی بزرگ به بیرون نگاه کرد و هم زمان لبخند تلخ و شیرینی به لب نشوند .

 

 

 

 

 

– بیشتر از چهار ساله که پا توی این شهر نذاشته بودم ! سیاوش غدقن کرده بود که منو این دور و اطراف نبینه ! … نمی دونم مشکلش با من چی بود ! … به گمونم برادرِ خورشید بودن ، از نظرش خطای بزرگی بود !

 

نگاه تندی به آوش انداخت و به سرعت اضافه کرد :

 

– نمی خوام از برادر مرحومت بدگویی کنم … ولی …

 

آوش پوزخند کمرنگی زد و جرعه ای نوشابه نوشید .

 

– راحت باش ! از روزی که اومدم همه از خاطرات خوششون با سیا برام تعریف می کنن !

 

خلیل نگاه عمیقی به اون انداخت و کمرش رو به تکیه گاه صندلی چسبوند :

 

– حالا برای تو چی باقی گذاشته ؟ … خوش یا … ؟! …

 

– فقط خرابی باقی گذاشته ! … یک دنیا صورت حساب پرداخت نشده … یک دنیا قرض و بدهی … ! … از همه مهم تر ، کلی دشمن و بدخواه ! … نمی دونم باید با کی بجنگم ! … یا اصلاً کدوم مادر مرده ای رو به قتلش متهم کنم ؟!

 

– از من می شنوی … همه ی این شر و ورا رو رها کن ! بیا تهران … یه جوری زندگی کن که مجبور نباشی جواب اشتباهات برادرت رو پس بدی !

 

آوش باز هم پوزخندی زد و نوک انگشت اشاره اش رو آهسته روی لبه ی لیوان کشید !

 

– نمی تونم ! … ده سال دور از اینجا بودم … همونطوری زندگی کردم که دوست داشتم ! اون وقتا می تونستم ، چون فقط پسر دوم بودم ! … اما الان تنها پسر زنده ی امیر افشارم ! … مجبورم همه ی این بارو به دوش بکشم !

 

– در این صورت فقط مجبورم برات ارزوی موفقیت کنم !

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 49

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x