***
محبوب می گفت :
– حاج عمو … من می دونم تو از خدا ترس داری ، نه از بنده ی خدا ! می دونم دلت شورِ بچه ی توی شکم پروانه رو می زنه ! … ولی یادت باشه … اینی که می خوای پروانه رو بهش تحویل بدی ، برادر شوهرشه … نه شوهرش ! … از کجا معلوم برای اینکه میراث خور از برادرش به جا نمونه … بچه رو با مادرش سر به نیست نکنه ؟!
پروانه نشسته بود توی ایوون … صدای محبوب رو از پشت پنجره می شنید که مدام کنار گوش میرزا عبداله می خوند و می خوند … تا شاید دلش رو به رحم بیاره ! ولی میرزا عبداله مدام بهانه می آورد … حق داشت ، می ترسید !
پروانه می دونست که اون حق داره بترسه !
نفس غمباری کشید و چونه اش رو از کف دستش برداشت .
نوه های میرزا مثل هر روز توی حیاط بازی می کردن … پروانه برای فرار از افکارِ عذاب آورش اومده بود توی ایوون تا بازی کردنشون رو تماشا کنه . ولی نمی شد … افکارش مثل ابری مسموم و سیاه بودند که لحظه ای از اطرافش پراکنده نمی شد !
فکر اینکه نطفه ای در شکمش داره … نطفه ی سیاوش خان امیر افشار … باعث می شد بدنش گرم و سرد بشه !
اگر اون نطفه باقی می موند و پا به این دنیا می گذاشت … یک روزی مثل این بچه ها جست و خیز می کرد و شعر می خوند و شلنگ تخته می انداخت ! چیز زیبایی بود ، ولی …
بزاق دهانش رو قورت داد و کف دستش رو روی شکمِ تختش کشید :
– از کجا معلوم یکی عین بابات نباشی ؟ … از کجا معلوم ؟!
اون نمی خواست برای امیر افشارها فرزندی به دنیا بیاره ! نمی خواست انسانی رو به این شهر اضافه کنه که معتقده خون ، از خون غلیظ تره ! … آدمی که به خودش اجازه بده هر کاری بکنه … آدم بکشه ، تجاوز کنه ، ظلم کنه … آدمی که آدم های دیگه رو به چشم حیوون ببینه !
باز آه غمباری کشید و پلک هاشو روی هم فشرد . هم زمان صدای در به هوا برخاست !
یکی کف دستش رو محکم و بی قرار به سطح در می کوبید !
قلب پروانه انگار از بلندی سقوط کرد … نفسش زیر جناق سینه بند اومد !
یکی از نوه های میرزا دوید به سمت در … .
پروانه کف دستش رو روی زمین گذاشت و سر جا نیمخیز شد . نزدیک بود داد بزنه و از اون بچه بخواد در رو باز نکنه …
ولی بچه زبونه ی در رو کشید … و در باز شد … .
عباس بود !
پروانه نفس حبس شده اش رو آزاد کرد … خدا رو شکر !
عباس در رو پشت سرش بهم کوبید … و طول حیاط رو دوید … .
– پروانه خانم !
آشفته و ترسیده به نظر می رسید . پله های مقابل ایوون رو دو تا یکی کرد و بالا اومد و بعد کف دستش رو به پنجره کوبید :
– محبوب … بیا !
قلب پروانه گاپ گاپ تپیدن گرفت .
– چی شده ؟
– باید از اینجا برید ! … پِیتون رو گرفتن !
انگار روح از بدن پروانه پر کشید و رفت … یکدفعه سرد شد !
محبوب با عجله اومد بیرون .
– چی شده عباس ؟ چه خبره ؟
– یه عده ریختن توی درکان … آدرس خونه ی ما رو از این و اون می پرسیدن ! یحتمل آدمای امیر افشار هستن !
محبوب چنگ زد به گونه اش :
– یا امام حسین !
عباس نفس تندی کشید :
– من دختره رو از روی پشت بوما فراری می دم ! … شما هم خونسرد باشید … یادت نره محبوب ! دیوار حاشا بلنده !
باز به پروانه نگاه کرد و تکرار کرد :
– زود باش خواهرم ! الان می رسن !
پروانه مثل فنر از جا جست … نفسش از ترس و اضطراب بند اومده بود .
– اگه بیان اینجا و … شما رو اذیت کنن …
محبوب فوری بغلش کرد .
– به این چیزا فکر نکن ! … برو ! برو !
صدای کوبیدن در برای بار دوم بلند شد ! نگاه عباس و محبوب و پروانه هم زمان به سمت در بسته چرخید … عباس گفت :
– بریم ! بریم !
و بعد خودش جلوتر از پروانه به سمت پله های گِلی منتهی به پشت بام دوید … .
پروانه پشت سرش رفت . صدای محبوب رو می شنید که حق به جانب می گفت :
– چه خبرتونه ؟ چه خبرتونه اینطوری در می زنید ؟!
پروانه نزدیک بود گریه اش بگیره . هر دو با کمرهای خمیده به پشت بام رسیده بودند .
– ای وای … بمیرم برای محبوب ! یه وقت اذیتش نکنن !
عباس گفت :
– نمی کنن ! این آقازاده ی از گرد راه نرسیده … به این زودی خودشو بدنام نمی کنه !
رفت و از تیغه ی دیوار به کوچه سرک کشید … دو سه نفری توی کوچه غرق می کشیدن . محبوب هم درو باز کرده بود … یکی از مردها پرید توی حیاط .
پروانه چنگ زد به بیخ گلوش :
– خدایا ! خدایا ! خدایا !
نفس کشیدن سخت شده بود براش ! عباس گفت :
– اینجا همه ی پشت بوما به همدیگه راه داره ! عجله کن پروانه خانم … گیر بیفتی فاتحه ی ما هم خونده است !
بعد هر دو با کمرهای خم شده پریدند روی بام خانه ی همسایه … .
از روی بام خانه ای … تا روی بام خانه ای دیگه … .
پروانه به سختی نفس می کشید . می تونست انعکاس ضربان های دیوار وار قلبش رو توی شقیقه هاش حس کنه !
اینقدر رفتند تا به آخرین خونه رسیدند … . عباس سعی می کرد نفس هاشو کنترل کنه .
– باید بریم پایین ! … سعی کن عادی باشی ! … تا لب جاده با هم می ریم ! … توی راه اگه به کسی بر خوردی ، خونسردیتو حفظ کن !
پروانه تند و تند سری تکون داد .
این بار هم عباس جلوتر ازش از پله های خونه ی غریبه پایین رفت . پروانه دستش رو به کمر کشِ دیوار کاهگلی گذاشت و همراهش شد .
کسی توی حیاط خونه ی غریبه نبود . پروانه مراقب بود صدلی نفس هاش حتی بلند نشه .
هر دو دزدکی به سمت در حیاط رفتند … عباس در رو باز کرد … و توی کوچه رفتند .
پروانه نگاه مستاصل و خسته اش رو در سرتاسر کوچه ی دور و دراز چرخوند … کسی نبود !
عباس گفت :
– انشالله پشت سر گذاشتیمشون ! … بریم !
این بار گوشه ی آستینِ پروانه رو میون دو انگشتش گرفت و اونو پشت سرش کشوند .
– تا جاده فقط ده دقیقه پیاده روی داریم ! بد شانسی نیاریم … رسیدیم !
پروانه باز چرخید تا به پشت سرشون نگاه بندازه … صدای نفس های تندش در سکوتِ دم غروب پیچیده بود … .
از خم کوچه عبور کردند … که ناگهان دستی از ناکجا آباد دراز شد … ! …
چنگ انداخت به یقه ی لباس عباس … و اونو با خشونت از پروانه جدا کرد … .
پروانه گیج و ترسیده هین بلندی کشید … .
مردی عباس رو با خشونت روی زمین پرتاپ کرد … و بعد با اسلحه ای که داشت ، تیری به پای اون شلیک کرد … .
این بار پروانه وحشت زده جیغ زد … و جیغ زد … .
نگاه وحشت زده و درّیده اش از بدن عباس جدا نمی شد … که مرد با قدم های تند و بی پروا بهش یورش آورد … .
پروانه بدن لرزانش رو به دیوار چسبوند … مرد دقیقاً مقابل ایستاد .
پروانه کف دستاشو روی دهانش گذاشته بود و زار می زد … و می لرزید . احساس می کرد تا قبضه روح شدن فاصله ای نداره … .
– تو رو خدا … اون … اون …
نمی تونست حرف بزنه … . مرد زمزمه کرد :
– هیش !
و لوله ی داغ اسلحه رو بالا برد و باهاش دستهای پروانه رو از روی صورتش پس زد … .
برقی درخشید توی چشماش … بعد دو قدم به عقب رفت . به مرد همراهش دستور داد :
– به سلمان بگو دختره رو پیدا کردم ! … روی صورتش خال داره !
***
سالن رستورانِ مهمونسرا تقریباً خلوت بود … .
آوش و خلیل پشت میزی در انتهای سالن نشسته بودند و شام می خوردند .
رستم و ودود هم چند میز دورتر از اونها … شامشون رو تموم کرده بودند و مشغول سیگار کشیدن بودند .
خلیل از پشت پنجره ی بزرگ به بیرون نگاه کرد و هم زمان لبخند تلخ و شیرینی به لب نشوند .
– بیشتر از چهار ساله که پا توی این شهر نذاشته بودم ! سیاوش غدقن کرده بود که منو این دور و اطراف نبینه ! … نمی دونم مشکلش با من چی بود ! … به گمونم برادرِ خورشید بودن ، از نظرش خطای بزرگی بود !
نگاه تندی به آوش انداخت و به سرعت اضافه کرد :
– نمی خوام از برادر مرحومت بدگویی کنم … ولی …
آوش پوزخند کمرنگی زد و جرعه ای نوشابه نوشید .
– راحت باش ! از روزی که اومدم همه از خاطرات خوششون با سیا برام تعریف می کنن !
خلیل نگاه عمیقی به اون انداخت و کمرش رو به تکیه گاه صندلی چسبوند :
– حالا برای تو چی باقی گذاشته ؟ … خوش یا … ؟! …
– فقط خرابی باقی گذاشته ! … یک دنیا صورت حساب پرداخت نشده … یک دنیا قرض و بدهی … ! … از همه مهم تر ، کلی دشمن و بدخواه ! … نمی دونم باید با کی بجنگم ! … یا اصلاً کدوم مادر مرده ای رو به قتلش متهم کنم ؟!
– از من می شنوی … همه ی این شر و ورا رو رها کن ! بیا تهران … یه جوری زندگی کن که مجبور نباشی جواب اشتباهات برادرت رو پس بدی !
آوش باز هم پوزخندی زد و نوک انگشت اشاره اش رو آهسته روی لبه ی لیوان کشید !
– نمی تونم ! … ده سال دور از اینجا بودم … همونطوری زندگی کردم که دوست داشتم ! اون وقتا می تونستم ، چون فقط پسر دوم بودم ! … اما الان تنها پسر زنده ی امیر افشارم ! … مجبورم همه ی این بارو به دوش بکشم !
– در این صورت فقط مجبورم برات ارزوی موفقیت کنم !