رمان پروانه ام پارت ۴۵

4.5
(59)

 

 

 

چند لحظه سکوت شد … . بعد خلیل تصمیم گرفت بحث رو عوض کنه :

 

– خب …

 

این خب رو تا جایی که می تونست ، کشید … بعد کف دستاشو بهم کوبید و ادامه داد :

 

– اینطور که پیداست … تو یک دستیار لازم داری !

 

آوش تکرار کرد :

 

– دستیار ؟!

 

– یک نفر که بتونی بهش اعتماد کنی و حساب و کتابای مالی رو بهش بسپری ! … اتفاقاً من یک دونه خوشگلش رو برات سراغ دارم !

 

آوش نگاه دو پهلویی به خلیل انداخت و هم چنان که سعی می کرد خنده اش رو پنهان کنه … گفت :

 

– کاملاً مطمئن باشم که خوشگله ؟!

 

خلیل نوک انگشتای شصت و سبابه اش رو به نشانه ی احترام بهم چسبوند .

 

– کاملاً مطمئن باش ! … از تمام مو بلوندایی که تا حالا باهاشون بودی ، خوشگل تره !

 

آوش خندید … .

 

– بی خیال دایی !

 

– فکر کردی شوخی دارم باهات ؟!

 

– اگه همچین دستیاری سراغ داشتی … برای خودت می گرفتی !

 

– وقتی یک روز خرابش کردم توی سرت … می فهمی من جدی ام !

 

 

 

 

 

آوش دستمال رو برداشت و گوشه ی لبش رو تمیز کرد . باز خواست چیزی بگه … که در رستوران باز شد و مردی میانه سال داخل اومد .

 

– به به … جناب امیر افشار ! … عجب افتخاریه ملاقات با شما !

 

صدای تقریباً بلندش توجه چند نفری که در سالن رستوران بودند رو جلب کرد .

 

آوش کمی روی صندلیش جابجا شد تا بتونه نگاهی به مرد بندازه … و بلافاصله اونو شناخت !

 

فیروز فتوره چی بود ! همون قاچاقچیِ آشغالِ بچه باز !

 

فتوره چی با صدای بلند گفت :

 

– اجازه هست بیام پای میزتون ؟ …

 

و یک قدم به جلو برداشت که بلافاصله رستم و ودود راهش رو سد کردند . فتوره چی نگاه تندی به اونها انداخت :

 

– چیه ؟ … میخوام برم برای عرض سلام و اشنایی ! … دزد گرفتین مگه ؟

 

– مهم نیست ! بذارید بیاد !

 

آوش گفت … بعد با انگشت سبابه اش به فتوره چی اشاره کرد که جلو بره .

 

فتوره چی از بین رستم و ودود عبور کرد و با لبخندی اعصاب خرد کن … جلو رفت .

 

– ارباب زاده … افتخار بزرگی نصیب من کردید ! منو شناختید ؟!

 

البته آوش اونو می شناخت … ولی برای اینکه کوچیکش کنه ، پاسخ داد :

 

– نه ! شخص مهمی هستی ؟!

 

 

 

 

فتوری چی باز هم خندید … که البته اینبار خنده اش آمیخته به ناراحتی بود .

 

– من فتوره چی هستم ! … افتخار داشتم در رکاب برادر مرحومتون باشم و بهشون خدمت کنم ! … آه … راستی … تسلیت عرض می کنم ارباب زاده !

 

آوش خیلی خفیف سرش رو تکون داد … فتوره چی گفت :

 

– حالا هم … حالا هم اومدم …

 

یک لحظه مکث کرد و بعد یک صندلی پشت میز عقب کشید و به روش نشست .

این حرکتش برای آوش خوشایند نبود … ولی ترجیح داد در لحظه واکنش تندی نشون نده .

 

فتوره چی اضافه کرد :

 

– من منتظر فرصتی بودم برای عرض تسلیت … و آشنایی …

 

– آشنایی برای چی ؟!

 

– برای اینکه … خب … برای آشنایی !

 

فتوره چی تقریباً به زور خنده اش رو روی صورتش حفظ کرده بود . بعد باز گفت :

 

– براتون … هدیه ای آوردم !

 

دست کرد و از توی جیب کتش … جعبه ای بیرون آورد و روی میز گذاشت … ادامه داد :

 

– البته … نا قابله ! ولی بهترین چیزی بود که می تونستم براتون بیارم !

 

و در جعبه رو باز کرد .

 

 

 

 

نگاه آوش فرو افتاد تا داخل جعبه … و اسلحه ی مشکی رنگی که روی مخمل تیره خوابیده بود .

 

– یک کلت برتای جدید … محصول بریتانیاست ! به نظرتون زیبا نیست ؟!

 

آوش اسلحه رو از روی مخمل برداشت و نگاهی بهش انداخت … تقریباً سنگین و مطمئن به نظر می رسید ! ولی برای خوشامد گویی به وارث جدید … دم دستی و محقرانه به نظر می رسید !

 

این بهترین چیزی بود که می تونست برای آوش بیاره ؟!

 

فتوری چی خیره در صورت اون … منتظر تایید بود . آوش گفت :

 

– شنیده بودم که از جاده های تحت حفاظت ما اسلحه قاچاق می کنی !

 

احساسی در نگاه فتوره چی خاموش شد … .

 

آوش اسلحه رو روی میز گذاشت و اضافه کرد :

 

– بهر حال … ممنونم !

 

فتوره چی بی مقدمه گفت :

 

– با اجازه ی برادرتون بوده !

 

– چی ؟!

 

– هر چی ! … هر کاری که کردم … هر قدمی که برداشتم …

 

آوش با ناخن شصت ، گوشه ی لبش رو خاروند .

 

– می دونم … با اجازه ی برادرم خیلی کارها انجام می دادی ! مثلاً ربا می گرفتی …

 

سکوت فتوری چی … آوش ادامه داد :

 

– … یا بدون اینکه بهت اجازه داده بشه ، پشت میز می نشستی ! …

 

 

 

 

 

فتوره چی سرد گفت :

 

– من کنایه نمی فهمم ارباب زاده !

 

– چطور نمی فهمی ؟ … من خیلی رک و پوست کنده دارم باهات حرف می زنم !

 

فتوره چی باز هم چیزی نگفت … . اینبار آوش آرنجش رو به لبه ی میز تکیه زد و کمی به سمت فتوره چی متمایل شد :

 

– برای اینکه با هم کار کنیم … چطوره از یه چیز ساده شروع کنیم ! … مثلاً اون دختر بچه ای که میخوای عقدش کنی …

 

یک لحظه مکث کرد … و بعد با تاکید ادامه داد :

 

– دست به دختره نمی زنی ! اوهوم ؟!

 

نگاه بدی در چشم های فتوره چی درخشید … نگاهی که آوش رو زیر سوال می برد و در عین حال به مبارزه می طلبید .

 

– برادرتون عادت نداشتن در مورد زندگی خصوصی دیگران دستور بدن !

 

آوش چیزی نگفت … ولی آتشی در تیرگی چشم هاش شعله کشید .

 

نفسش رو سخت و سنگین فرو داد و دستش رو مشت کرد .

 

فتوره چی ادامه داد :

 

– بهر حال … من خواستم در مورد کار با شما خرف بزنم ، ولی انگار وقت خوبی نبود !

 

از پشت میز بلند شد و اضافه کرد :

 

– بعداً خدمتتون می رسم جناب ارباب زاده ! از آشنایی باهاتون خوشوقت شدم …

 

و چرخید تا رستوران رو ترک کنه … .

 

 

 

 

نفس های آوش تند شده و عضلات فکش سخت و منقبض شده بود .

 

اول نگاهی به خلیل انداخت … و بعد به ودود و رستم … و متوجه شد اون سه نفر بهش چشم دارند .

 

سیبک گلوی آوش بالا و پایین غلتید … .

 

سالها قبل و در پی اشتباه مهلکی که مرتکب شده بود … به خودش قول داده بود دیگه هرگز جلوی چشم دیگران از کوره در نره و کسی رو تهدید نکنه . ولی حالا وضعیت فرق می کرد !

 

نباید اجازه می داد این آشغال خورِ تازه به دوران رسیده بهش توهین کنه … واگرنه دیگران بهش احترامی نمی گذاشتند !

 

در یک لحظه … اجازه داد خشم افسار عقلش رو به دست بگیره … .

 

اسلحه ی کلتِ اهدایی رو از روی میز قاپید و از جا بلند شد … و به سمت فتوره چی رفت … .

 

– مگه بهت اجازه دادم بری … عوضیِ بی همه چیز ؟!

 

صداش اینقدر بلند بود که توجه همه رو به خودش جلب کرد … .

 

فتوره چی برگشت به عقب و قبل از اینکه بفهمه چی شده … آوش تهِ اسلحه رو توی صورتش کوبید … .

 

صدای فریاد بلند و درد آلود فتوره چی بلند شد … و آوش باز هم با ته اسلحه توی صورتش کوبید … .

 

فتوره چی کف زمین افتاد … و آوش لگد کوبید به شکم اون … .

 

بارها و بارها … .

 

 

 

 

 

 

 

آدم هایی که در سالن رستوران بودند ، ترسیده و هاج و واج به صحنه ی مقابل نگاه می کردند . یکی از گارسون ها دوید تا دخالت کنه ، ولی ودود اونو با خشونت به عقب هل داد … .

 

بعد از اون دیگه کسی جرات نکرد دخالت کنه … .

 

فتوره چی از درد درون خودش جمع شده بود و فریاد می زد . نمی تونست از خودش دفاعی کنه … و اگر هم می تونست ، چنین حماقتی نمی کرد .

دست به یقه شدن با یک امیر افشار آخرین کاری بود که هر کسی می خواست تجربه اش کنه !

 

آوش باز هم به شکم فتوره چی کوبید … و باز هم … .

 

احساس می کرد تحقیر شده … و این خشم داشت اونو از درون می سوزوند !

 

سر انجام وقتی فتوره چی حتی نای ناله کردنش رو از دست داده بود … آوش تصمیم گرفت بس کنه .

 

کمی خم شد روی سر فتوره چی و از میون دندون های کلید شده اش غرید :

 

– دست به دختره نمی زنی ! … مفهوم بود عوضیِ بچه باز ؟!

 

نگاهی به اسلحه ی توی دستش انداخت و اونو با تفرت روی بدن فتوره چی پرتاپ کرد .

 

***

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 59

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان آچمز

خلاصه : داستان خواستن ها و پس گرفتن هاست. داستان زندگی پسری که برای احقاق حقش پا به ایران می گذارد. دل بستن به…
رمان کامل

دانلود رمان شاه_مقصود

خلاصه : صدرا مَلِک پسر خلف و سر به راه حاج رضا ملک صاحب بزرگترین جواهرفروشی شهر عاشق و دلباخته‌ی شیدا می‌شه… زنی فوق‌العاده…
رمان کامل

دانلود رمان دژخیم

  خلاصه رمان: عشقی از جنس خون! روایت پسری به نام سیاوش، که با امضای یه قرارداد، ناخواسته وارد یه فرقه‌ی دارک و ممنوعه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
man
1 سال قبل

اینجا امکان داره دلنوشته بزاریم؟

man
پاسخ به  قاصدک
1 سال قبل

آهان باشه
گفتم اگر دلنوشته اینا میشه من بزارم
..
رمانم هنوز کامل نیست 

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x