چند لحظه سکوت شد … . بعد خلیل تصمیم گرفت بحث رو عوض کنه :
– خب …
این خب رو تا جایی که می تونست ، کشید … بعد کف دستاشو بهم کوبید و ادامه داد :
– اینطور که پیداست … تو یک دستیار لازم داری !
آوش تکرار کرد :
– دستیار ؟!
– یک نفر که بتونی بهش اعتماد کنی و حساب و کتابای مالی رو بهش بسپری ! … اتفاقاً من یک دونه خوشگلش رو برات سراغ دارم !
آوش نگاه دو پهلویی به خلیل انداخت و هم چنان که سعی می کرد خنده اش رو پنهان کنه … گفت :
– کاملاً مطمئن باشم که خوشگله ؟!
خلیل نوک انگشتای شصت و سبابه اش رو به نشانه ی احترام بهم چسبوند .
– کاملاً مطمئن باش ! … از تمام مو بلوندایی که تا حالا باهاشون بودی ، خوشگل تره !
آوش خندید … .
– بی خیال دایی !
– فکر کردی شوخی دارم باهات ؟!
– اگه همچین دستیاری سراغ داشتی … برای خودت می گرفتی !
– وقتی یک روز خرابش کردم توی سرت … می فهمی من جدی ام !
آوش دستمال رو برداشت و گوشه ی لبش رو تمیز کرد . باز خواست چیزی بگه … که در رستوران باز شد و مردی میانه سال داخل اومد .
– به به … جناب امیر افشار ! … عجب افتخاریه ملاقات با شما !
صدای تقریباً بلندش توجه چند نفری که در سالن رستوران بودند رو جلب کرد .
آوش کمی روی صندلیش جابجا شد تا بتونه نگاهی به مرد بندازه … و بلافاصله اونو شناخت !
فیروز فتوره چی بود ! همون قاچاقچیِ آشغالِ بچه باز !
فتوره چی با صدای بلند گفت :
– اجازه هست بیام پای میزتون ؟ …
و یک قدم به جلو برداشت که بلافاصله رستم و ودود راهش رو سد کردند . فتوره چی نگاه تندی به اونها انداخت :
– چیه ؟ … میخوام برم برای عرض سلام و اشنایی ! … دزد گرفتین مگه ؟
– مهم نیست ! بذارید بیاد !
آوش گفت … بعد با انگشت سبابه اش به فتوره چی اشاره کرد که جلو بره .
فتوره چی از بین رستم و ودود عبور کرد و با لبخندی اعصاب خرد کن … جلو رفت .
– ارباب زاده … افتخار بزرگی نصیب من کردید ! منو شناختید ؟!
البته آوش اونو می شناخت … ولی برای اینکه کوچیکش کنه ، پاسخ داد :
– نه ! شخص مهمی هستی ؟!
فتوری چی باز هم خندید … که البته اینبار خنده اش آمیخته به ناراحتی بود .
– من فتوره چی هستم ! … افتخار داشتم در رکاب برادر مرحومتون باشم و بهشون خدمت کنم ! … آه … راستی … تسلیت عرض می کنم ارباب زاده !
آوش خیلی خفیف سرش رو تکون داد … فتوره چی گفت :
– حالا هم … حالا هم اومدم …
یک لحظه مکث کرد و بعد یک صندلی پشت میز عقب کشید و به روش نشست .
این حرکتش برای آوش خوشایند نبود … ولی ترجیح داد در لحظه واکنش تندی نشون نده .
فتوره چی اضافه کرد :
– من منتظر فرصتی بودم برای عرض تسلیت … و آشنایی …
– آشنایی برای چی ؟!
– برای اینکه … خب … برای آشنایی !
فتوره چی تقریباً به زور خنده اش رو روی صورتش حفظ کرده بود . بعد باز گفت :
– براتون … هدیه ای آوردم !
دست کرد و از توی جیب کتش … جعبه ای بیرون آورد و روی میز گذاشت … ادامه داد :
– البته … نا قابله ! ولی بهترین چیزی بود که می تونستم براتون بیارم !
و در جعبه رو باز کرد .
نگاه آوش فرو افتاد تا داخل جعبه … و اسلحه ی مشکی رنگی که روی مخمل تیره خوابیده بود .
– یک کلت برتای جدید … محصول بریتانیاست ! به نظرتون زیبا نیست ؟!
آوش اسلحه رو از روی مخمل برداشت و نگاهی بهش انداخت … تقریباً سنگین و مطمئن به نظر می رسید ! ولی برای خوشامد گویی به وارث جدید … دم دستی و محقرانه به نظر می رسید !
این بهترین چیزی بود که می تونست برای آوش بیاره ؟!
فتوری چی خیره در صورت اون … منتظر تایید بود . آوش گفت :
– شنیده بودم که از جاده های تحت حفاظت ما اسلحه قاچاق می کنی !
احساسی در نگاه فتوره چی خاموش شد … .
آوش اسلحه رو روی میز گذاشت و اضافه کرد :
– بهر حال … ممنونم !
فتوره چی بی مقدمه گفت :
– با اجازه ی برادرتون بوده !
– چی ؟!
– هر چی ! … هر کاری که کردم … هر قدمی که برداشتم …
آوش با ناخن شصت ، گوشه ی لبش رو خاروند .
– می دونم … با اجازه ی برادرم خیلی کارها انجام می دادی ! مثلاً ربا می گرفتی …
سکوت فتوری چی … آوش ادامه داد :
– … یا بدون اینکه بهت اجازه داده بشه ، پشت میز می نشستی ! …
فتوره چی سرد گفت :
– من کنایه نمی فهمم ارباب زاده !
– چطور نمی فهمی ؟ … من خیلی رک و پوست کنده دارم باهات حرف می زنم !
فتوره چی باز هم چیزی نگفت … . اینبار آوش آرنجش رو به لبه ی میز تکیه زد و کمی به سمت فتوره چی متمایل شد :
– برای اینکه با هم کار کنیم … چطوره از یه چیز ساده شروع کنیم ! … مثلاً اون دختر بچه ای که میخوای عقدش کنی …
یک لحظه مکث کرد … و بعد با تاکید ادامه داد :
– دست به دختره نمی زنی ! اوهوم ؟!
نگاه بدی در چشم های فتوره چی درخشید … نگاهی که آوش رو زیر سوال می برد و در عین حال به مبارزه می طلبید .
– برادرتون عادت نداشتن در مورد زندگی خصوصی دیگران دستور بدن !
آوش چیزی نگفت … ولی آتشی در تیرگی چشم هاش شعله کشید .
نفسش رو سخت و سنگین فرو داد و دستش رو مشت کرد .
فتوره چی ادامه داد :
– بهر حال … من خواستم در مورد کار با شما خرف بزنم ، ولی انگار وقت خوبی نبود !
از پشت میز بلند شد و اضافه کرد :
– بعداً خدمتتون می رسم جناب ارباب زاده ! از آشنایی باهاتون خوشوقت شدم …
و چرخید تا رستوران رو ترک کنه … .
نفس های آوش تند شده و عضلات فکش سخت و منقبض شده بود .
اول نگاهی به خلیل انداخت … و بعد به ودود و رستم … و متوجه شد اون سه نفر بهش چشم دارند .
سیبک گلوی آوش بالا و پایین غلتید … .
سالها قبل و در پی اشتباه مهلکی که مرتکب شده بود … به خودش قول داده بود دیگه هرگز جلوی چشم دیگران از کوره در نره و کسی رو تهدید نکنه . ولی حالا وضعیت فرق می کرد !
نباید اجازه می داد این آشغال خورِ تازه به دوران رسیده بهش توهین کنه … واگرنه دیگران بهش احترامی نمی گذاشتند !
در یک لحظه … اجازه داد خشم افسار عقلش رو به دست بگیره … .
اسلحه ی کلتِ اهدایی رو از روی میز قاپید و از جا بلند شد … و به سمت فتوره چی رفت … .
– مگه بهت اجازه دادم بری … عوضیِ بی همه چیز ؟!
صداش اینقدر بلند بود که توجه همه رو به خودش جلب کرد … .
فتوره چی برگشت به عقب و قبل از اینکه بفهمه چی شده … آوش تهِ اسلحه رو توی صورتش کوبید … .
صدای فریاد بلند و درد آلود فتوره چی بلند شد … و آوش باز هم با ته اسلحه توی صورتش کوبید … .
فتوره چی کف زمین افتاد … و آوش لگد کوبید به شکم اون … .
بارها و بارها … .
آدم هایی که در سالن رستوران بودند ، ترسیده و هاج و واج به صحنه ی مقابل نگاه می کردند . یکی از گارسون ها دوید تا دخالت کنه ، ولی ودود اونو با خشونت به عقب هل داد … .
بعد از اون دیگه کسی جرات نکرد دخالت کنه … .
فتوره چی از درد درون خودش جمع شده بود و فریاد می زد . نمی تونست از خودش دفاعی کنه … و اگر هم می تونست ، چنین حماقتی نمی کرد .
دست به یقه شدن با یک امیر افشار آخرین کاری بود که هر کسی می خواست تجربه اش کنه !
آوش باز هم به شکم فتوره چی کوبید … و باز هم … .
احساس می کرد تحقیر شده … و این خشم داشت اونو از درون می سوزوند !
سر انجام وقتی فتوره چی حتی نای ناله کردنش رو از دست داده بود … آوش تصمیم گرفت بس کنه .
کمی خم شد روی سر فتوره چی و از میون دندون های کلید شده اش غرید :
– دست به دختره نمی زنی ! … مفهوم بود عوضیِ بچه باز ؟!
نگاهی به اسلحه ی توی دستش انداخت و اونو با تفرت روی بدن فتوره چی پرتاپ کرد .
***
اینجا امکان داره دلنوشته بزاریم؟
میشه ولی فعلا رمان باشه بهتره
اگه رمان خوب داری درخدمتیم 😌
آهان باشه
گفتم اگر دلنوشته اینا میشه من بزارم
..
رمانم هنوز کامل نیست