رمان پروانه ام پارت ۴۸

4.6
(50)

 

پروانه عصبی و بی حوصله پلک هاشو روی هم فشرد :

 

– اینکه می خوام عمه هام رو ببینم خیلی خواسته ی زیادیه ؟!

 

– نه ، ولی …

 

– تازه دیدن هم نه … فقط پیغامم رو برسونم ! اینقدر کار سختیه که …

 

زهرا از جا پرید و ساق دستش رو گرفت و با لحنی تسلی دهنده گفت :

 

– باشه پروانه … باشه ! هر چی تو بگی ! … حالا آروم باش ! باید لباس بپوشی و بری …

 

– کجا برم ؟

 

– پایین کلی آدم جمعه … مراسم چهلم سیاوش خانه !

 

پروانه یک لحطه با تعجب نگاهش کرد … انگار پاک از یاد برده بود شوهرش کیه ! … بعد اخماشو درهم کشید :

 

– چه لزومی داره که من برم ؟!

 

زهرا نگاهی به سالومه انداخت و من و من کنان پاسخ داد :

 

– آوش خان … خواستن که حتماً باشی ! … برای تموم شدن شایعات …

 

پروانه آه غمباری کشید … این چیزی بود که دیگه واقعاً تحملش رو نداشت !

 

برای اینکه دیگران ببینند هر دو بیوه ی بخت برگشته ی سیاوش خان هنوز هم وفادارانه متعلق به اون هستند … باید می رفت و عین مترسک سر جالیز در جمع می گشت !

 

اگر جرم نبود و مجازاتی در پی نداشت … حتی بعید نبود که اون و هاله رو مثل ساتی های هندی در سوگِ شوهرِ سادیسمیشون به اتیش می کشیدند !

 

 

 

 

نفس عمیقی کشید و سرش رو بالا گرفت … مثل فرمانده لشکرِ شکست خورده ای که تلاش داشت به سربازهاش روحیه بده !

 

– بسیار خوب … فکر می کنم درستش هم همینه که توی این مراسم شرکت کنم !

 

و از روی تخت بلند شد و به سمت کمد لباس ها رفت … .

 

***

 

از پایین صدای رفت و آمد و گفتگوی ملایمی به گوش می رسید … یحتمل تعدادی از مهمون ها اومده بودند !

 

آوش دکمه های سر دستش رو با دقت بست … و بعد مقابل آینه ایستاد تا گره کراواتِ مشکی رنگش رو مرتب کنه .

 

کسی آروم به در کوبید :

 

– بله ؟!

 

– اربابزاده … تشریف نمیارید پایین ؟ مهموناتون سر رسیدن !

 

صدای یکی از دخترک های خدمتکار بود … آوش پاسخش رو داد :

 

– الان میام !

 

و بدون عجله شیشه ی ادکلن رو برداشت و دو پاف به گردنش زد . نگاهی به ساعت مچیش انداخت … چند دقیقه ای از ده صبح گذشته بود !

 

نفسش رو محکم بیرون فرستاد … کتش رو از روی دسته ی صندلی برداشت و پوشید … و از اتاقش خارج شد … .

 

 

 

 

 

سالن پذیرایی و مهمونخونه کم کم داشت از حضور مهمان هاشون پر می شد … .

 

خانم ها و آقایونی که اکثراً لباس های تیره و رسمی پوشیده بودند . خدمتکارها در جمع می چرخیدند و به مهمانها قهوه تعارف می کردند .

 

پدرش هم حضور داشت … در نقطه ای بالای مجلس نشسته بود و به همون حالت گنگ و ناهوشیاری که همیشه داشت ، جمعیت رو تماشا می کرد . خانم بزرگ نبود … ولی خورشید بین خانم ها نشسته بود و نقش میزبان رو بازی می کرد … .

 

نگاه آوش لحظه ای روی مادرش درنگ کرد … چقدر زیبا ، قوی و جسور به نظر می رسید ! … و حالا قهر بود با آوش !

 

آوش فکر کرد باید حتماً از دلش در بیاره !

 

و باز نگاهش بین جمعیت چرخید … به دنبال پروانه … ولی اون رو ندید .

 

خشمی کنترل شده قلبش رو درهم فشرد . دوست داشت از همون جایی که ایستاده بود داد بزنه و از خدمتکارها بپرسه اون دختره کجاست ؟! … ولی خودش رو کنترل کرد !

 

 

هنوز دیر نشده بود … لابد داشت اماده می شد !

 

پله های باقی مونده رو هم طی کرد و وارد سالن شد .

اکثر نگاهها به حالتی کنجکاو و معنا دار چرخید به طرفش . آوش می تونست اونها رو بفهمه !

 

از آخرین باری که در چنین جمعی حضور پیدا کرده بود ، ده سال می گذشت … و حالا … با یک نامِ بد روی پیشونیش …

 

با نامِ یک قاتل !

 

نفس عمیقی کشید … و رو به اولین مردی که به احترامش سر پا ایستاد ، گفت :

 

– خیلی خوش اومدین !

 

 

 

بعد از اون سلسله ای زنجیر وار از مدعوین بودند که برای خوش و بش و عرض تسلیت به سمتش می رفتند .

 

آوش کمی دورتر … نگاهش به فتوره چی افتاد و جا خورد !

 

تصورش رو هم نمی کرد که اون به مراسم بیاد … اون هم بعد از توهینی که بهش شده بود !

 

ولی اون اومده بود … در حالیکه هنوز کبودیِ زننده ای زیر چشم چپش خودنمایی می کرد .

 

نگاه آوش رو که متوجه خودش دید … از روی صندلی بلند شد و سری تکون داد . مردد بود که جلو بره یا نه … آوش نگاه بی اعتناش رو از اون گرفت .

 

دقایقی بعد نشست روی یکی از صندلی ها … کنارش پیرمردی با یونیفرم نظامی و قپه های سنگین روی دوش ، نشسته بود .

 

پیرمرد سر صحبت رو با آوش باز کرد :

 

– خدا رحمت کنه برادرتون رو ! من ایشون رو خیلی خوب می شناختم ! … سال پیش برای شکار آهو به اردوگاه خودم دعوتشون کرده بودم !

 

آوش نگاهی به قپه های سر دوشی اون انداخت … سرهنگ بود !

 

– بله ، سیاوش شکارچیِ ماهری بود !

 

– اتفاقاً در مورد شما هم با ایشون صحبت شد … گفتن رفتید فرنگ درس بخونید ، مهندس بشید ! خیلی با افتخار در موردتون صحبت می کردند !

 

 

 

 

 

 

 

– من و سیاوش رابطه ی خیلی خوبی با هم داشتیم !

 

سرهنگ لبخندی کوتاه و رسمی بر لب نشوند .

 

– البته … جای هم رو تنگ نکرده بودید ! … ایشون مرد شریفی بودند … ولی خوبه که شما هستید ! … می دونید … مرد بدون پسر ، مثل آدمِ بدون دسته ! … همون اندازه ناتوان و از کار افتاده ! … خب …

 

نگاه کوتاهی به ادریس خان انداخت و اضافه کرد :

 

– شما دستِ ارباب هستید ! خدا رو شکر که حضور دارید … واگرنه تمام این منطقه و اراضی بی صاحب می موند ! … می خوام بگم که …

 

مکثی کرد ، کمی خودش رو به آوش نزدیک تر کشید و با صدای آروم تری ادامه داد :

 

– برای من فرقی نمی کنه شما یا سیاوش خان ! … خدا رحمتشون کنه… هر چی خاکِ ایشونه بقای عمر شما باشه ! ولی خواستم بدونید که من هستم ! … اگر کمکی از دستم ساخته بود ، روی من حساب کنید ! … متوجهید که چی می گم ؟!

 

آوش در پاسخ دادن مکثی کرد . یک لحظه نگاهش چرخید روی سینه ی مرد و پلاک کوچیکی که اسمش به روش حکاکی شده بود : سرهنگ تیمورِ طحان !

 

این اسم رو قبلاً هم خونده بود !

در دفترچه ی کوچکی که توی کشوی میز کار سیاوش پیدا کرده بود … این اسم به همراه آدرس محل سکونتش ، تاریخ تولد خودش و بچه هاش … و یک سری علاقیاتش یادداشت شده بود .

 

احتمالاً از اون آدم هایی بود که هرگز خواهش و درخواستش رو رد نمی کرد … ولی در عوض هدیه ها و رشوه های زیادی می گرفت !

 

***

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 50

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان کنعان

خلاصه : داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام…
رمان کامل

دانلود رمان پشتم باش

  خلاصه: داستان دختری بنام نهال که خانواده اش به طرز مشکوکی به قتل میرسند. تنها فردی که میتواند به این دختر کمک کند،…
رمان کامل

دانلود رمان خط خورده

  خلاصه: کمند همراه مادر میان سالش زندگی میکنه و از یه نشکل ظاهری رنج میبره که گاهی اوقات باعث گوشه گیریش میشه. با…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x