***
آوش احضارش کرده بود !
اطلس دم اتاقش اومد و اینو بهش گفت … بعد با چشم هایی نگران و مضطرب بهش خیره شد .
پروانه با مکث از روی صندلیش بلند شد … دوست نداشت به دیدن اون مرد بره ، ولی نمی تونست سرپیچی کنه .
– باشه خاله اطلس … میرم !
اطلس نفس عمیقی کشید … این پا و اون پایی کرد و بعد گفت :
– باهاش … دهن به دهن نذار ! هر چی گفت ، بگو چشم ! … به وقتش خدا به تو هم نظری می کنه !
پروانه به سختی پوزخندش رو پنهان کرد … گمون نمی کرد ردی از خدا اون دور و بر ببینه ! … پرسید :
– الان کجاست ؟
– توی اتاق کارِ سابقِ سیاوش خان !
حتی اسم سیاوش باعث می شد نخی از انزجار در قلبش کشیده بشه !
سری تکون داد و از آستانه ی در اتاق عبور کرد و راه افتاد به سمت حیاط سنگی .
متوجه بود که اطلس پا به پاش می اومد … . یک لحظه قدم سست کرد و به پشت سرش نگاهی انداخت :
– خاله جون … من راهو بلدم !
اطلس سر جا موند … .
پروانه به روش لبخند ضعیفی زد و بعد چرخید و به راهش ادامه داد .
ساعت از ده شب گذشته بود و عمارت از تب و تابِ همیشگی خودش افتاده بود . از داخل اتاق پذیرایی صدای حرف و گفتگو می اومد … خانواده ی هاله اون شب مهمانِ چهار برجی بودند و قرار بود صبح زود برگردند به تهران .
پروانه آهی کشید و با قدم هایی بی سر و صدا از پله ها بالا رفت .
هر قدمی که برمی داشت … تپش قلبش تندتر می شد .
درب اتاق بسته بود . اتاقِ کاری که سابقاً متعلق به سیاوش خان بود ، ولی حالا توسط آوش تصاحب شده بود … مثل جایگاهش ، مثل تمام املاک و اراضی ، مثل چراغ گردسوزِ روی طاقچه … مثل هر چیزی که بود و وجود داشت !
پروانه نگاهی به دست هاش کرد و کامش از تلخی زهر مانندی پر شد … فکر کرد ، حتی شاید مثل خودش !
صدای گفتگویی از پشت در بسته ی اتاق می اومد … صدای مردی بود ! … پدرِ هاله !
– دخترم رو که با لباس سفید راهی عمارت امیر افشارها کردم … فکر می کردم دیگه هیچوقت پسش نمی گیرم ! … نه تا وقتی زنده باشم و زنده باشه …
بعد آوش گفت :
– کی می دونست قراره اینطوری بشه ، آقای فخار ؟ … مرگ سیاوش به همه ی خانواده ضربه ی بدی زد !
– بله ، بله … ولی برای دختر من بدتر بود ! هیچوقت نخواستم بیوه شدنش رو ببینم … حتی وقتی شنیدم سیاوش خان دوباره ازدواج کرده و سرش هوو آورده !
آوش با لحن بی حوصله و تحقیر آلودی گفت :
– اون ازدواجی نبوده که موقعیت دختر شما رو به خطر بندازه !
پروانه از حقارتی که در صداش بود ، به خودش لرزید !
پدر هاله باز گفت :
– به هر صورت … روحیه ی دختر من اینجا فرسوده شده ! ازم خواست اونو با خودم برگردونم به تهران … و من قبول کردم ! … ولی می دونید که باید تکلیفش روشن بشه ! متوجه منظورم هستید ؟!
پروانه به دیوارِ مقابل در تکیه زد و سرش رو پایین انداخت . نمی تونست حسرتی رو که داشت مثل اسید قلبش رو ذوب می کرد ، نادیده بگیره .
کم کم زانوهاش به لرزش در اومد … بدنش رو روی دیوار کشید و همونجا نشست و زانوهاش رو در آغوشش فشرد !
خوش به حال هاله که خانواده ای داشت … و خانه ی پدری ! خوش به حالش که کسی بود که نگرانش بشه … که دستش رو بگیره و ببره از اونجا !
برای آدمی مثل پروانه همه جای دنیا عین زندون بود … وقتی جایی برای رفتن نداشت … .
ای کاش پدر بزرگ و مادر بزرگش هنوز زنده بودند و انتظارش رو می کشیدند !
اونها هم قوی نبودند … هر دوشون از غم و ناراحتیِ پروانه دق کردند و مُردند . ولی اینقدر قوی نبودند که بجنگند و کاری براش بکنند !
در افکار غمگینش غرق بود … که در اتاق باز شد . پروانه به سرعت سر بالا گرفت … .
آقای فخار از اتاق خارج شد ، در حالی که آوش پشت سرش برای بدرقه اومده بود !
پروانه به سرعت روی پاهاش ایستاد .
گونه هاش کمی گل انداخته بود . آقای فخار نگاهی عجیب و طعنه آمیزی به سر تا پاش انداخت :
– این دختر هووی هاله ی منه ؟!
قلب پروانه از نیش کلامش جریحه دار شد . با لحنی گزنده پاسخ داد :
– مطمئنم افتخاری بوده برای هر دوی ما !
فخار متعجب از چیزی که شنیده بود … گوشه ی لب هاش کج شد و یک لنگه ی ابروی خاکستری رنگش اتوماتیک وار بالا پرید . انگار داشت با خودش فکر می کرد ، این رعیت زاده ی بی ارزش چطور جرات می کنه اینقدر گستاخ باشه ؟! …
ولی تا قبل از اینکه بخواد واکنشی نشون بده ، آوش دستش رو روی کتف اون گذاشت :
– سر پا نمونید ، جناب فخار ! هوای کریدور سرده !
و با نگاهی به پروانه … .
پروانه خودش رو کامل عقب کشید . انگشتانش رو درهم گره زد و با نگاهی زیر چشمی … به آوش زل زد .
آوش آقای فخار رو چند قدمی همراهی کرد و لحظاتی سر جا ایستاد و مطمئن شد که اون به اتاقش رفته …
بعد چرخید به سمت پروانه …
پروانه نگاهش رو دزدید … .
آوش راه رفته رو به سمت اون برگشت … و ضربان قلب پروانه تند و دیوانه وار شد . حس می کرد هر لحظه ممکنه پس بیفته !
آوش گفت :
– بفرمایید داخل !
پروانه در لحن اون خشمی سرد شده احساس کرد که هیچ بعید نبود دوباره با کوچک ترین دمی گر بگیره !
بزاق دهانش رو قورت داد و بعد با سری پایین افتاده وارد حریم اتاق شد … .
لوسترِ کریستالی آویخته به سقف ، نورِ طلایی و سنگینی رو روی سر اتاق پاشیده بود .
پرده های بلند حریر کیپ تا کیپ کشیده شده بودند … روی میز مطالعه ی بزرگ ، تقریباً شلوغ بود . وسایل تحریرِ خاتم کاری شده … تعدادی نامه ی سر باز … زیر سیگاریِ پر از خاکستر … و در آخر عکسی از سیاوش خان !
پروانه با نفرت پلک هاشو روی هم فشرد … مثل این بود که توی تمام اتاق های عمارت این عکس وجود داشت و اون باید تحملش می کرد !
و بعد صدای آوش رو از پشت سرش شنید … .
– چرا نمی شینی ؟
پروانه نفس تندی کشید . دلش میخواست سرپیچی کنه و گستاخ و بی اعتنا سر جا باقی بمونه ، ولی لرزش زانوهاش …
به سرعت روی نزدیک ترین مبل نشست .
آوش با نگاهی سنگین صورت رنگ پریده ی دخترک رو زیر نظر داشت . خسته بود و ستون فقراتش تیر می کشید … ولی لازم بود همین امشب با این دختر ساکت ، ولی لجوج و متکبر حرف بزنه !
تکبر … چه واژه ی عجیبی بود برای یک رعیت زاده !
– منو شناختی ، مگه نه ؟
پروانه نگاهش کرد … .
آوش لبه ی میز مطالعه نشست و گره کراواتش رو کمی پایین کشید :
– … همون روزی که جلوی در مسافرخونه با هم رو در رو شدیم ! …
پروانه نفس عمیقی کشید … و نفس عمیق دیگه ای … .
آوش اضافه کرد :
– چه چیز عجیبیه … اینکه از دست کسی فرار کنی و درست سینه به سینه اش در بیای !
– من برادرتون رو نکشتم !
گوشه ی لبهای آوش به نشونه ی زهرخندی پر تحقیر رو به پایین کج شد :
– جداً ؟!
البته اینو می دونست !
در واقع پروانه رو در حدی نمی دید که بخواد به آدمی مثل سیا آسیب بزنه !
انگشت اشاره اش رو آهسته روی خطِ یقه اش کشید و با لحنی عجیب و تو دماغی ادامه داد :
– اگر واقعاً تقصیری نداری … نباید فرار میکردی !
پروانه لبخند تلخی زد … آخه این مرد چه می دونست از تمام عذاب هایی که توی این عمارت بهش تحمیل شده بود ؟!
– بارها به خاطر کارِ نکرده مجازات شدم . نمی خواستم این دفعه هم …
یک لحظه ی کوتاه مکث کرد … حس بدی راه گلوشو در هم میفشرد . گوشه ی دامنش رو میون انگشتانش مچاله کرد و باز ادامه داد :
– نمی خواستم اتفاقات گذشته تکرار بشن !
آوش گفت :
– با این حرفت داری به من توهین می کنی ! یعنی من اینقدر ناتوانم که به جای پیدا کردن قاتل اصلی ، بخوام تو رو قربانی کنم ؟!
پروانه رک گفت :
– برادرتون اگه بود ، این کارو می کرد !
آوش دقیق شد بهش … و با لحن عجیبی پاسخ داد :
– آره ، ولی حالا اون نیست !
یک لحظه ی کوتاه سکوت کرد … کف دست هاشو به لبه ی میز گرفت و با نگاهی عمیق و سنگین … اضافه کرد :
– با این حال … من چیزی رو که میخوای بهت میدم !
پلک پروانه پرید … سرش رو بالا گرفت و برای اولین بار از وقتی وارد اتاق شده بود ، به آوش نگاه کرد .
– چی ؟!
– آزادیتو !
پروانه نگاهش کرد … و فقط نگاهش کرد ! باور نمی کرد چیزی رو که شنیده بود …
آوش گفت :
– تو بچه ی سیاوش رو به دنیا بیار … من آزادیتو بهت بر می گردونم ! قول شرف می دم !
نفسِ پروانه مثل کبوتری زخمی ، روی سینه اش پر پر می زد ! نگاهش به مرد مقابلش بود … و بغض رهاش نمی کرد !
چقدر شبیه سیاوش بود ! … موهای سیاه و مرتبش … چشم هاش … حالت فکش … سینه ی فراخش زیر پیراهن و جلیقه ی مشکی … حالتِ متکبر و بی خیالی که به میز تکیه زده بود … همه چیزش !
انگار سیاوش خان از گور برخاسته بود ! نگاه کردن بهش تمام دل و جرات پروانه رو ازش می گرفت !
و این مرد شرف داشت ؟! … شرف داشت که بهش قسم می خورد ؟!
– یکی از آدم هایی که دنبال من به درکان فرستادید ، به پای مردی که میخواست به من کمک کنه شلیک کرد ! … اینو می دونستید ؟!
یک لنگه ی ابروی آوش بالا دوید … انگار متعجب شده بود از صحبت بی مقدمه ی پروانه . بعد سرش رو آهسته تکون داد :
– هووم … گفتن بهم ! واقعاً متاسف شدم !
نزدیک بود پروانه حرفش رو باور کنه … که آوش ادامه داد :
– به نظرم باید اون گلوله رو توی مغزش خالی می کردن ! … اینطوری خوشحال تر می شدم !