رمان پروانه ام پارت ۵۱

4.5
(57)

 

 

خونِ پروانه از چیزی که شنیده بود ، سوخت ! گوش هاش سوت کشید ! دست هاش رو مشت کرد و ناگهان از جا پرید .

 

نمی تونست درست نفس بکشه !

 

متنفر و عاصی نگاه دوخت به آوش … . آوش دست هاشو توی جیب های شلوارش فرو کرد و دو قدم به جلو برداشت و درست رخ به رخ پروانه ایستاد .

 

نزدیکش بود … اینقدر نزدیک که پروانه می تونست انعکاسِ تصویر خودش رو توی چشم های تیره ی اون ببینه !

 

– اون آشغال با خانواده ی من بازی کرد … و این شاید تنها خط قرمز منه !

 

نفس هاش که روی پوستِ منجمدِ پروانه می سایید … بوی سیگار و لیموی افتر شیوش …

 

 

– از این به بعد هم قبل از هر قدمی که بر میداری یادت بمونه خانم پروانه … مادرِ برادر زادمی و هیچوقت بهت اسیبی نمی رسونم . ولی به کسانی که بخوان به هر طریقی کمکت کنن ، رحم نمی کنم ! مفهومه ؟!

 

پروانه گریه اش گرفت ولی با تمام قدرت جلوی درهم شکستن بغضش ایستاد .

 

چشماش هنوز خیره به چشم های آوش بود … و نگاهش رنگ تندی از نفرت داشت .

 

چطور می تونستن بگن که این مرد با برادرش متفاوته ؟ … این مردِ روانی و خونسرد …

 

دوست داشت تف بندازه توی صورتش . ولی به سرعت چرخید و به طرف در رفت … .

 

دسته موی مشکی و مجعدش به صورتِ آوش خورد … .

 

آوش یک لحظه ی کوتاه چشم هاشو بست و نفس عمیقی کشید .

 

وقتی دوباره چشم باز کرد … پروانه دیگه اونجا نبود !

 

***

 

**

 

پشت میزی در انتهای سالن رستوران … اون زن نشسته بود !

 

کت و دامنی سفید مطابق مد روز به تن داشت و موهای کوتاه و طلایی رنگش روی شونه هاش رها بود .

 

خیلی با وقار و آرام قهوه می نوشید و مجله ی “زن روز” رو ورق می زد .

 

آوش قبل از اینکه وارد رستوران بشه ، تصادفاً اونو از پشت پنجره ی تمیز دید .

 

– خودشه ؟!

 

– دایی خلیل نگاه پر شیطنتی بهش انداخت :

 

– اوهوم … هلن صباغیان ! … خوشت میاد ازش ؟!

 

– هنوز باهاش حرف نزدم !

 

– بی خیال ! با یک نگاه هم می تونی بفهمی چقدر دلت میخواد بکوبیش زمین و ترتیبش رو بدی !

 

آوش به سختی خنده اش رو کنترل کرد و از پنجره رو چرخوند :

 

– حواس منو با این چیزا پرت نکن ! قراره فقط در مورد کار صحبت کنیم !

 

و به سمت در رستوران به راه افتاد … . خلیل پشت سرش صداشو بالا برد :

 

– مطمئنم حواست به سینه هاش پرت میشه !

 

این دفعه آوش خندید :

 

– تشریف نمیارید داخل ؟

 

– تنهاتون می ذارم !

 

آوش نفس عمیقی کشید و تلاش کرد قبل از رو در رو شدن با اون زن ، تمام آثار خنده رو از صورتش محو کنه .

 

بعد دستی به گره مرتب کراواتش کشید و اون وقت در رو باز کرد و وارد شد … .

 

 

 

فضای رستوران گرم و خلوت بود … بوی عطر شیرینی در فضا پراکنده بود که هر چی به میز “هلن صباغیان” نزدیک تر می شد ، بیشتر زیر مشامش سنگینی می کرد … .

 

پیشخدمت رستوران با دیدنش لحظه ای توقف کرد و گفت :

 

– خیلی خوش اومدین جناب امیر افشار !

 

شنیدن اسمش انگار به گوشِ هلن آشنا اومد که سرش رو بلند کرد از روی مجله و با چشم هایی کنجکاو ، براندازش کرد … .

 

آوش لبخند زد :

 

– خانم صباغیان ؟

 

– آقای امیر افشار ؟!

 

هلن مجله رو روی میز رها کرد و با لبخندی که چاشنی تمامِ بدنش شده بود ، دستش رو دراز کرد … .

 

آوش دست گرم و کوچکِ اون رو لحظه ای میان انگشتانش فشرد و گفت :

 

– خیلی خوشوقتم از دیدارتون ! متشکرم که دعوت منو قبول کردید و به ملک افشاریه اومدید !

 

نشست پشت میز و نگاه کرد به زن … .

 

البته زیبا بود ! … شیک ، عطر زده ، با اعتماد به نفس ! آرایشی جذاب به چهره داشت و گردنبندی طلا دورِ گردنش … و حق با خلیل بود ! سینه های درشتی داشت !

 

آوش نفس عمیقی کشید و سعی کرد با یادآوری حرفهای خلیل به خنده نیفته !

 

هلن گفت :

 

– اتفاقاً چالش خوبیه برای من ! یک موقعیت کاری خارج از تهران … برای تمدد اعصابم هم خوبه !

 

آوش گفت :

 

– امیدوارم همینطوری باشه که می گید !

 

و مجدد لبخند زد .

 

 

 

پیشخدمت پای میزشون برگشت و آوش برای خودش قهوه ی ترک سفارش داد و برای خانم هم یک فنجان چای دیگه .

 

بعد از اون دست هاشو روی میز گذاشت و انگشتانش رو درهم گره زد و گفت :

 

– به نظرم بهتره بریم سراغ کار !

 

هلن اوهومی گفت و با اشتیاقی کنترل شده کمرش رو به تکیه گاهِ صندلی فشرد :

 

– البته تا حدودی در جریان مسائل هستم ! داییتون برام گفتن ! … ولی بهتره از زبون خودتون بشنوم و توجیه بشم !

 

– برادر من دو ماه قبل از دنیا رفته … در واقع به قتل رسیده !

 

هلن آهسته زمزمه کرد :

 

– متاسفم !

 

– من ده سال خارج از مملکت بودم … به اندازه ی ده سال از همه چی بی اطلاعم ! … حالا برگشتم و می بینم هیچی راست و ریس نیست !

 

– مثلاً  چی ؟

 

– ما همیشه یک سری منابع درآمد ثابت داریم که از ده سال قبل تغییر نکرده و هنوز هست . املاکمون … مزارع کشاورزی … سهممون از کارخانه ی کنسرو سازی … . همه ی اینا هست ولی پول نقدی در کار نیست ! گم شده !

 

هلن با دقت و ظرافت سرش رو تکون داد :

 

– ممکنه برادرتون یک حساب بانکی مخفی داشته باشه ؟

 

آوش گفت :

 

– تا جایی که من می دونم ، نه !

 

– برادرتون اهل قمار یا خرج های عجیب و غریب نبودند ؟

 

– نه !

 

– منو ببخشید ، ولی فکر نمی کنید که ممکنه ایشون معشوقه ای مخفی داشتن و براشون کادوهای گرون قیمت تهیه می کردند ؟

 

آوش گفت :

 

– اینهمه پول ؟!

 

هلن پاسخ داد :

 

– ممکنه ! بعضی آقایون برای زن ها دست به کارای عجیب و غریبِ زیادی می زنن !

 

و با لبخندی عجیب و اغواگرانه … توی چشم های آوش خیره شد … .

 

 

اندکی خنده و شیطنت توی چشم های آوش نشست … سرش رو کمی تکون داد و بعد به شقیقه اش اشاره کرد :

 

– با عقل من جور نیست !

 

وقتی گارسون سفارشاتشون رو سر میز آورد ، نفس عمیقی کشید و بعد کمی عقب نشینی کرد … و بعد از توی جیبش جعبه ی سیگارش رو در آورد :

 

– بهر حال میگم آمارشو در بیارن !

 

سیگارها رو به سمت زن تعارف کرد … هلن یک نخ برداشت و پرسید :

 

– آمار معشوقه های برادرتون رو ؟!

 

– اوه … نه ! منظورم حساب بانکیِ مخفی بود !

 

یک لحظه ی کوتاه تصویر پروانه توی سرش رنگ گرفت و اوقاتش تلخ شد … .

همین مونده بود که از فردا باز هم بگرده توی شهر و تمام معشوقه های سیا رو جمع کنه دور و بر خودش !

 

هلن گفت :

 

– بهر حال بهتره یک نگاهی به دفترهای مالی شما بندازم !

 

آوش فندک زیر سیگار هلن گرفت … و بعد سیگار خودش رو روشن کرد . هموتطوری که با دست ، دود سفید مواج مقابل صورتش رو پس می زد ، پاسخ داد :

 

– البته ! میگم همه ی دفترها رو بفرستن براتون !

 

– اتاقی که گرفتم … یک نیز بزرگِ مطالعه داره ! می شه اونجا ساعتها نشست و قهوه خورد و کار کرد !

 

آوش نگاه عجیبی بهش انداخت :

 

– امیدوارم این مدتی که اینجا هستید ، زیاد بهتون سخت نگذره !

 

هلن کامِ ظریف و زنانه ای از سیگارش گرفت و از پس دودهای مواج در هوا ، به آوش لبخند زد :

 

– نمیگذره ! این شهر هم جاذبه های خاص خودش رو داره !

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 57

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان سراب را گفت

خلاصه : حاج محمدهمایون امیران، مردی بسیار معتقد و با ایمان، تاجر معروف و سرشناس تهران، مسبب تصادف دختری جوان به نام یاس ایزدپناه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x