رمان پروانه ام پارت ۵۲

4.3
(64)

 

 

آوش با سستیِ تکبر آلودی فیلتر سیگار رو در زیر سیگاریِ روی میز له کرد و فنجانِ قهوه اش رو برداشت . جرعه ای از قهوه ی داغ نوشیده بود … که هلن به پشت سرش نگاهی انداخت :

 

– اون آقا با شما کار دارن ؟!

 

آوش به پشت سرش چرخید و سلمان رو دید … که پشت شیشه ی بزرگ ایستاده بود و نگاهشون می کرد … .

 

تا نگاهِ آوش رو به خودش دید ، با اشاره ی دست ازش خواست بیرون بره .

 

آوش نفس عمیقی کشید :

 

– منو ببخشید ، خانم صباغیان ! چند دقیقه ای تنهاتون می ذارم !

 

و از پشت میز بلند شد و از وسط رستوران عبور کرد … و بیرون رفت … .

 

در پیاده روی مقابلِ رستوران … سلمان و خلیل مقابل هم ایستاده بودند و حرف می زدند . آوش که بیرون رفت … بحثشون رو قطع کردند و به طرفش رفتند .

 

آوش نگاهش رو بین صورت اونها چرخوند .

 

– چی شده ؟!

 

سلمان گفت :

 

– می دونم وقت مناسبی نیست ، ولی محسنین …

 

محسنین …

قفسه ی سینه ی آوش سوخت ! عبوس پرسید :

 

– محسنین ، چی ؟!

 

– غلط اضافه کرده ! برای قاتلِ سیاوش خان ، جایزه تعیین کرده !

 

***

 

 

 

***

 

ساعت شماطه دارِ عددِ دوازده رو نشون میداد !

 

چند جوجه ی کوچیک وسطِ صفحه ی سفید ساعت پخش و پلا بودند و گردنِ مرغِ حنایی رنگ با ریتم مرتبی به پایین کج میشد و به دانه های نقاشی شده نوک می زد !

 

پروانه ساعت رو بین دستاش گرفته بود و با دقت به حرکتِ مکانیکیِ گردن مرغ که با ثانیه ها هماهنگ بود ، نگاه می کرد … .

 

این هم از زندگیش ! هووف !

 

ساعت رو کناری رها کرد و از جا بلند شد .از این حجمِ تو خالی بودنِ زندگیش رو به جنون بود !

 

قبل ترها اگرچه خوشبخت تر از امروزش نبود ، ولی لااقل عنوانی داشت ! خدمتکار بود … کار می کرد ! هیزم میگذاشت توی شومینه ها … شال خورشید رو اتو می زد … نقره ها رو برق می انداخت … یا با سینی چای پله ها رو بالا پایین می کرد !

 

همیشه کاری بود … ولی الان چی ؟!

 

یک عروسِ بیوه ! زن صیغه ای ! مادرِ بچه ی نحسی که هنوز متولد نشده بود !

چیزی که می شد گذاشت روی طاقچه و ماه تا سال سراغش رو نگرفت … چون به درد کسی نمی خورد !

 

حتی دیگه به درد خودش هم نمی خورد !

 

نفس غمبارش رو فوت کرد بیرون … که سایه ای رو پشت پرده ی مقابل پنجره دید … .

 

چند ثانیه بعد در باز شد و زهرا داخل اومد … .

 

 

 

– پروانه جان ؟!

 

نگاهش اندکی پریشون بود … قلب پروانه به خروش افتاد .

 

– چه خبر شده ؟!

 

– عمه هات اومدن درِ چهار برجی … آسمونو به زمین دوختن که بیان و تو رو ببینن ! این خواجه رسولِ خیر ندیده راهشون نمی ده توی باغ !

 

چند ثانیه ای طول کشید تا پروانه معنای حرفهای زهرا رو فهمید … و بعد خشم نرم نرمک در خونش جریان گرفت و داغش کرد . نرم پلک زد :

 

– راهشون نمیده ؟! …

 

– تو رو خدا برو یه جوری دست به سرشون کن … تا اهالیِ عمارت صداشونو نشنیدن !

 

– خب بشنون ! قراره صدای رعیت زاده ها خدایی نکرده گوشِ نازنینشون رو بخراشه ؟!

 

تند و پر حرارت از کنار زهرا گذشت و از اتاق خارج شد . داشت از زور خشم خفه می شد !

 

خانواده ی هاله رو به عنوان میهمان در چهار برجی نگه داشتند و بهترین اتاق های عمارت رو در اختیارشون قرار دادند … با ملافه های ابریشم و رو بالشی های ساتن و کفش های رو فرشی مخمل … و اون وقت عمه های اون رو حتی مقابل درِ باغ راه نمی دادند ؟!

 

این عدالت نبود … درست نبود !

 

تند و تیز قدم بر داشت و از پله کانِ کج و معوج پایین رفت … در حالی که زهرا پشت سرش روونه بود و التماسش رو می کرد :

 

– پروانه … آروم بگیر ! صداتو اگه خورشید خانم بشنوه …

 

پروانه تند و پر نفرت توی سینه اش براق شد :

 

– چی می شه ، هان ؟! … ننگشون می شه با رعیت زاده رفت و آمد کنن ؟ … بی جا کردن که این رعیت زاده رو به زور برای آقا زاده شون لقمه گرفتن !

 

و به خود اشاره کرد … .

 

 

زهرا وحشت زده سر جا میخکوب شد و کف دستاشو جلوی دهانش گرفت … .

 

پروانه با خشم ازش رو گرفت و باز به راهش ادامه داد .

 

صدای زجه موره ی جواهر و طوبی رو می شنید … که به میله های در بزرگ آویخته بودند و التماسِ خواجه رسول رو می کردند :

 

– تو رو به ابوالفضل بذار یه دقیقه ببینمش … یک نظر ببینمش ، دلم آروم بگیره !

 

– نکنه بلایی سرش آوردن ؟ نکنه دخترِ طفل معصوم رو زدن کشتن ؟!

 

خواجه رسول با بی رحمی پاسخ داد :

 

– کشته باشن هم … ارباب زاده اختیارِ خونش رو داره ! تو رو سننه زنیکه ؟!

 

احساسی آزار دهنده قلبِ پروانه رو سنگین کرد و بغض به گلوش نیشتر زد . ولی به جای گریه ناگهان صداشو برد توی سرش و بلند گفت :

 

– های … چته خواجه رسول ؟ با عمه های من داری اینطوری حرف می زنی ؟!

 

خواجه رسول چرخید به طرفش … و جواهر و طوبی هم چرخیدند … و بعد یک دفعه جواهر به گریه افتاد … .

 

– ای وای پروانه … خدا رو شکر !

 

نگاه زهر دار پروانه هنوز توی صورت خواجه رسول چرخ می خورد … .

 

خواجه رسول گفت :

 

– بفرما ! دیدین هنوز سالمه ؟! … حالا دیگه برید از اینجا !

 

جواهر با گوشه ی چارقدش اشکِ چشم هاشو گرفت . طوبی نفس عمیقی کشید و سرش رو به تایید تکون داد . ولی تا قبل از اینکه فرصت کنه چیزی بگه … پروانه گفت :

 

– درو باز کن خواجه ! میخوام عمه هام بیان داخل !

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 64

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان کافه آگات

خلاصه: زندگی کیارش کامیاب به دنبال حرکت انتقام جویانه ی هومن، سرایدار ویلای پدرش با زندگی هانیه، خواهر هومن گره می خوره.
رمان کامل

دانلود رمان اقدس پلنگ

  خلاصه: اقدس مرغ پرور چورسی، دختری بی زبان و‌ساده اهل روستای چورس ارومیه وقتی پا به خوابگاه دانشجویی در تهران میزاره به خاطر…
رمان کامل

دانلود رمان آنتی عشق

خلاصه: هامین بعد ۱۲سال به ایران برمی‌گردد و تصمیم دارد زندگی مستقلی را شروع کند. از طرفی میشا دختری مستقل و شاد که دوست…
رمان کامل

دانلود رمان پشتم باش

  خلاصه: داستان دختری بنام نهال که خانواده اش به طرز مشکوکی به قتل میرسند. تنها فردی که میتواند به این دختر کمک کند،…
رمان کامل

دانلود رمان غمزه

  خلاصه: امیرکاوه کاویان ۳۳ساله. مدیرعامل یه کارخونه ی قطعات ماشین فوق العاده بی اعصاب و کله خر! پدرش یکی از بزرگ ترین کارخانه…
رمان کامل

دانلود رمان گلارین

    🤍خلاصه : حامله بودم ! اونم درست زمانی که شوهر_صیغه ایم با زن دیگه ازدواج کرد کسی که عاشقش بودم و عاشقم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x