رمان پروانه ام پارت ۶۴

4.5
(71)

 

 

آهو باز سرش رو پایین انداخته بود و به کتاب نگاه می کرد .

در اون حالتی که نشسته بود ، خیلی بی دفاع و قابل ترحم به نظر می رسید ! کوچک ، تا محبوب و تنها … .

 

آوش مقابلش ایستاد و بی هیچ حرفی .‌‌.. کتاب رو از روی دامنش برداشت .

 

– آوش !

 

سر بالا برد و چشم هاشو به برادرش دوخت … چشم های سرخ و تب دارش رو !

 

– از وقتی دارم نگاهت می کنم ، سرت رو روی این کتاب خم کردی ! این خوب نیست … آرتروز گردن می گیری !

 

آهو با مکث پاسخش رو داد :

 

– کتابِ جالبی بود !

 

– جداً ؟ در مورد چی بود ؟!

 

شرط می بست که آهو حتی یک کلمه هم از اون کتاب نخونده !

 

انکشتانِ آهو رو گرفت و دستش رو کشید … و آهو رو وادار کرد مقابلش بایسته .

آهو از نگاه کردن بهش فرار می کرد .

 

– بس کن !

 

– حداقل بگو اسمِ کتابی که می خوندی ، چی بود !

 

مطمئن بود حتی اسمش رو نمیدونه ! توران گفت :

 

– خوب کاری می کنی به حرف می گیریش ، آوش جان ! این عروسکِ ما زیادی ساکته ! آدم دلش میگیره !

 

آهو پلک هاشو روی هم فشرد :

 

– حوصله ندارم آوش جان ! لطفاً اذیتم نکن !

 

– اذیتت می کنم ؟! چطور ؟! … دستت درد گرفت ؟!

 

 

 

 

 

و فشار دستش به انگشتان آهو سبک تر و با ملاحظه تر شد .

 

آهو یک جورایی خنده اش گرفت … که آوش اذیت شدنش رو به هر چیزی ربط میداد به غیر از خودش !

 

آوش کمی صداش رو پایین تر آورد :

 

– حوصله ی مهمونی های خانوادگی رو نداری ؟ … من از تو بدترم !

 

آهو خواست چیزی بگه … صدای خورشید بلند شد :

 

– خودت رو به زحمت ننداز آوش جان ! ما عادت داریم به سکوت آهو جان … نمیشه کاریش کرد !

 

کلماتش شاید محترمانه بود ، ولی لحنش …

 

گونه های آهو رنگ باخت و مردمک هاش لرزید . آوش ولی یک مدلی رفتار کرد ، انگار صدای مادرش رو نشنیده بود :

 

– برقصیم ؟!

 

حالا از تلویزیون ترانه ای از گوگوش پخش میشد . آهو بلافاصله مخالفت کرد :

 

– نه !

 

ولی آوش عقب رفت و دست آهو رو کشید .

 

– باید با من برقصی خواهر کوچولو !

 

آهو میخواست باز مخالفت کنه ولی صدای کف زدن مشتاق عمه توران … و نگاه عجیب و تا حدودی ترسیده ی فرخ تدپرغیبش کرد …

 

و رقصید !

 

کم کم حس نشاط و خوشحالی عمیقی در قلبش چیره شد !

آوش رقاص خوبی نبود ، ولی بلد بود چطور همراهیش کنه و چطور سر حالش بیاره … و با چیزهای که گهگاه میگفت و چشم های پر خنده اش …

 

آهو حس میکرد حالش خوبه … خیلی خیلی خوب !

 

جو سالن تغییر کرد و با نشاط شد . خورشید متعجب به آوش نگاه می کرد … و به آهو که دیگه خجالتی و بی دست و پا به نظر نمی رسید … .

 

بعد از مدت ها باز صدای خنده و موسیقی خدمتکارها رو پای پنجره ها کشوند … .

 

***

 

 

 

 

 

دیر وقت بود و تمامِ عمارت چهار برجی در سکوت و تاریکی فرو رفته بود … ولی آوش هنوز بیدار بود .

 

نمی دونست چرا ، ولی خواب از چشمش فراری شده بود . بی جهت به یاد خاطره ای از سالها قبل افتاد …

 

بچه که بودند ، آهو کتابی رو زیاد می خوند . یک کتاب مصور در موردِ فرهنگ غرب . در یکی از صفحه هاش عکس بزرگی از دختر بچه ای مو طلایی چاپ شده بود که در آغوشش عروسکی خاص و مومی داشت .

 

آهو عکس رو به آوش نشون داده و گفته بود : ببین این عروسک رو ! خیلی دلم می خواد یکی مثلش رو داشتم !

 

آوش خوب نگاه کرد به عکس … و به چشم های شیشه ای عروسک :

 

– برات یکی می خرم !

 

آهو از ذوق کف دست هاشو بهم کوبید :

 

– واقعاً ؟!

 

ولی فراموش کرده بود … آوش فراموش کرد به قولش وفا کنه ، و ناگهان بعد از اینهمه سال یکدفعه همه چیز به ذهنش برگشت .

 

بی قراری زیر پوستش وول می خورد و وادارش می کرد مدام از این دنده به اون دنده بشه .

 

چی می شد اگر حالا سفارش می داد تا یک عروسک شبیه اون چیزی که یک روز آهو می خواست ، براش بسازند ؟

 

احتمالاً حالا دیگه خیلی هم خوشحالش نمی کرد … ولی آوش قول داده بود !

 

این فکر که کاری برای خواهرش بکنه باعث شد بلاخره دل از بستر بکنه و روی پاهاش بایسته .

 

 

 

اگر کتاب رو پیدا می کرد ، می تونست بگه براش مثل اون عروسک رو بسازند . احتمالاً کار دشواری نبود ، اگر سری به کتابخونه می زد … .

 

پیراهنش رو از روی دسته ی صندلی برداشت و به تن زد . احتمال اینکه اون ساعت شب با کسی رو به رو بشه واقعاً کم بود … ولی باز هم نباید لخت توی عمارت می چرخید .

 

دستی میون موهاش کشید و اتاقش رو ترک کرد … و در ظلماتِ اون ساعت شب قدم به جلو گذاشت .

 

انگار هیچ کسی توی عمارت به اون بزرگی نبود … هیچ آدمیزادی !

 

از پشت هیچ کدوم از درهای بسته صدایی بلند نمی شد … و از پشت پنجره های بزرگ هم … .

 

از پله ها پایین رفت در حالیکه مشغول تا زدنِ آستین های لباسش بود … و بعد چیزی بود که اون آرامش و خوابِ محضِ عمارت رو برهم زده بود !

 

باریکه ی نورِ زرد رنگی که از زیرِ در کتابخونه به بیرون می تابید … و صدای زمزمه ای ! …

 

بی اختیار گوش تیز کرد ! …

 

هر قدمی که جلوتر برمی داشت ، صدای زمزمه در گوشش مفهوم تر می شد !

 

صدای نرم پروانه بود … که انگار داشت شعر می خوند :

 

– سحر گه چون به عادت گشت بیدار ، فتادش چشم بر خرمای بی خار ! عروسی دید زیبا جان درو بست … تنوری گرم حالی نان درو بست ! نبیذ تلخ گشته سازگارش … شکسته بوسه ی شیرین خمارش !

 

آوش پشت در توقف کرد … .

صدای خنده های ریز ریزی شنید … و بعد صدای دختری دیگه :

 

– بلاخره بوسش کرد !

 

لابد از خدمتکارهای عمارت بود ! … صدای دیگه ای پاسخش رو داد :

 

– کم بوسش نکرده بود تا الان ! ولی بوسِ شب زفاف یک جیز دیگه است !

 

– بخون پروانه جان ! ادامه اش رو بخون !

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 71

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان پشتم باش

  خلاصه: داستان دختری بنام نهال که خانواده اش به طرز مشکوکی به قتل میرسند. تنها فردی که میتواند به این دختر کمک کند،…
رمان کامل

دانلود رمان کنعان

خلاصه : داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x