آوش راه افتاد به طرفش … قدم هاش آروم و بی عجله بود :
– ساعتهای روز رو ازت گرفتن ؟!
هر قدمی که برمی داشت … هر سانتی که نزدیک تر می شد … چونه ی پروانه بیشتر به سینه اش می چسبید . پروانه نا نداشت که اونجا بایسته و منتظرِ عواقبِ کارش باشه … نا نداشت مقابل آوش بایسته !
آوش به پروانه رسید و کتاب رو از بین انگشتانش بیرون کشید .
پروانه بی هیچ مقاومتی کتاب رو بهش سپرد … انگشتانش سست شده بودند !
آوش نگاه کوتاهی به جلدِ قهوه ای کتاب انداخت … خسرو و شیرین !
بعد نگاهش باز برگشت به چهره ی معصوم پروانه … نگاهِ رو به پایینش ، مژه های سیاه و زیبا … .
– نگو اجازه ی این کار رو هم نداشتی که باور نمی کنم !
– اجازه نداشتم ، ببخشید !
آوش فقط نگاهش کرد … .
پروانه بی اختیار قدمی به عقب برداشت . حسی ازش می گرفت … ترسی که اعصابش رو کش می داد و مثل سیم های دو تار می لرزوند . هر لحظه منتظر ضربه ای بود … منتظرِ دردی که روی بدنش بنشینه ! کتاب پرت بشه توی صورتش … یا یک تو دهانی … .
سیاوش اگر بود … چکار می کرد ؟! …
نگاه کرد به دست های آوش که کتابِ خسرو و شیرین رو گرفته بودند … بزرگ ، مردونه ، با انگشتانِ کشیده و ناخن های مرتب ! دست های یک آقا زاده ! ولی پروانه می دونست که از دستهای این آقا زاده ها چه کارهایی بر میاد … می دونست دستهاشون چقدر کثیفه !
رعشه ای به جونش افتاده بود که سخت می تونست کنترلش کنه … دندوناشو روی هم کلید کرده بود و خیره به دست های آوش … منتظر حرکتی از اون …
ولی آوش نفسی کشید … بعد نشست روی کاناپه :
– بشین !
پروانه هیچ حرکتی از خودش نشون نداد … گیج بود ! ترس گیجش کرده بود . آوش کتاب رو کنارش ، روی کاناپه گذاشت و پای راستش رو روی پای چپش گردوند :
– بشین لطفاً !
پروانه این پا و اون پایی کرد . هنوز بدبین بود … و به طرز دردناکی هراس زده ! چرا آوش هیچ حرکتی انجام نداد تا آزارش بده ؟ … این بخیر گذشتن رو باور نمی کرد ! شبیه هیچکدوم از روزها و شب های پر مصیبتش در اون عمارت نبود !
دنبال راه فراری می گشت … استرس راه نفسش رو سد کرده بود .
– می دونم کار خوبی نکردم که … بدون اجازه اومدم اینجا !
صداش می لرزید !
آوش کمی سرش رو بالا گرفت تا صورتِ پروانه را بهتر ببینه :
– جداً ؟! باید از کی اجازه می گرفتی ؟!
– هیچ کسی ! من … حق نداشتم از کتاب هایی که مال من نیستن استفاده کنم ! من …
– از این به بعد حق داری ! خانم پروانه … حق داری هر ساعتی که میخوای از کتابا استفاده کنی !
پروانه نوکِ زبانش رو روی لبش کشید و با غافلگیری به آوش نگاه کرد ! باز خواست چیزی بگه که آوش بی حوصله دوید میون حرفش :
– چرا نمی شینی ؟! … گردنم درد گرفت اینقدر از پایین بهت نگاه کردم !
پروانه نفس لرزانش رو آهسته از سینه اش آزاد کرد و ناچار روی کاناپه نشست … کاملاً چسبیده به دسته ی چوبی ، و تا جایی که می شد دور از آوش . حس می کرد به سرش ضربه ای خورده ! این برابری رو باور نمی کرد … با ارباب زاده روی یک کاناپه نشستن ؟! … درست هم سطح هم !
سیاوش اگر بود … احتمالاً ازش میخواست مقابل پاهاش زانو بزنه ! مثل یک برده …
قلبش تند می تپید و دردناک … .
آوش گفت :
– می دونی کتاب هایی که می خونی و موسیقی هایی که گوش می کنی ، تاثیر مستقیمی رو ذهن بچه ی توی شکمت داره ؟ … هر چی کتابای بهتری بخونی ، ذهن بچه رشد بیشتری داره !
صداش نرم بود و دوستانه … انگار دو نفر رفیق صمیمی بودند که نشسته بودند به شب نشینی … .
صداش مثل مخمل می سایید روی گوش های پروانه … .
– از کجا خوندن یاد گرفتی ؟ … فکر می کردم هیچوقت مدرسه نرفتی !
– نرفتم !
پروانه گفت … بعد لحظه ای سکوت کرد . بزاق دهانش رو قورت داد و بعد ادامه داد :
– پدر بزرگم … به من یاد داد !
و باز سکوت … ! …
این هم یکی از ترس هاش بود … که بیم داشت بیشتر از چند کلمه با این امیر افشارها حرف بزنه ! از ترس اینکه حوصله شون رو سر ببره … از این وحشت که شاید حرف هاش مناسبِ گوش های این بزرگ زاده ها نباشه !
این بزرگ زاده ها نیازی به حرف زدن با رعیت زاده ها نداشتند ! … شاید گاهی چیزی می گفتند … دستوری … و جز “چشم” چیز دیگه ای نمی شنیدن … .
– پدر بزرگت مرد با سوادی بود ! … می دونی اولین بار اون بهم یاد داد پول بشمرم ؟!
پروانه چیزی نگفت … .
آوش دستش رو دراز کرد روی تگیه گاهِ کاناپه … کمی بیشتر چرخید به طرف پروانه تا راحت تر اونو ببینه … پروانه بیشتر درون خوش جمع شد . هنوز چونه اش چسبیده بود به سینه اش … با انگشتانی که پارچه ی لباسش رو به بازی گرفته بود … .
– از من چیزی بخواه ، پروانه !
توقف انگشتانِ اون رو روی دامنش دید … صدای نفسش برای چند لحظه قطع شد ! آوش ادامه داد :
– من زیاد خانم ها رو نمی شناسم … نمی دونم باید چطور خوشحالشون کنم ! بلد نیستم ! … ولی برام مهمه که تو خوشحال باشی ! …
پروانه یک دفعه سر بالا برد و یک جوری نگاهش کرد … اونقدر متعجب و شوک زده … که آوش فکر کرد شاخ در آورده !
– شما …
صداش لرزش عمیقی داشت … آوش سر تکون داد :
– هووم ؟!
– شما دارید … منو مسخره می کنید ؟!
غیر از این هم نبود ! برای یک نفر مهم بود که پروانه حالش خوش باشه … برای یک امیر افشار ؟! … هه ! حتماً دلفین ها هم پرواز می کردند !
آوش داشت بی رحمانه اونو دست می انداخت … و لعنت بهش که …
خنده ی آوش که آزاد شد … پروانه باز بغ کرده سر پایین انداخت .
– پروانه !
دستش رو دراز کرد و مقابل صورت پروانه تکون داد :
– خانم پروانه ! به من نگاه کن ! … آخه چرا فکر کردی …
یکدفعه پروانه هینی کشید و گردنش رو صاف گرفت … صدایی از بیرون شنیده بود ! … صدای قدم هایی !
– ای وای ! وای !
آوش یک لحظه سر چرخوند به سمت در نیمه باز کتابخونه و بعد وقتی دوباره برگشت … پروانه نبود !
سریع چرخید به پشت سرش … پروانه قوز کرده بود پشت تکیه گاهِ کاناپه ، خودش رو پنهان کرده بود !
– این کارا چیه می کنی ؟! … مگه همین الان نگفتم که …
– هیششش ! … تو رو خدا !
صدای ملتمس و ترسیده ی پروانه … و برق چشم هاش که می لرزید … .
چیزی درونِ تنِ آوش فرو ریخت !