رمان پروانه ام پارت ۶۶

4.5
(76)

 

 

آوش راه افتاد به طرفش … قدم هاش آروم و بی عجله بود :

 

– ساعتهای روز رو ازت گرفتن ؟!

 

هر قدمی که برمی داشت … هر سانتی که نزدیک تر می شد … چونه ی پروانه بیشتر به سینه اش می چسبید . پروانه نا نداشت که اونجا بایسته و منتظرِ عواقبِ کارش باشه … نا نداشت مقابل آوش بایسته !

 

آوش به پروانه رسید و کتاب رو از بین انگشتانش بیرون کشید .

 

پروانه بی هیچ مقاومتی کتاب رو بهش سپرد … انگشتانش سست شده بودند !

 

آوش نگاه کوتاهی به جلدِ قهوه ای کتاب انداخت … خسرو و شیرین !

 

بعد نگاهش باز برگشت به چهره ی معصوم پروانه … نگاهِ رو به پایینش ، مژه های سیاه و زیبا … .

 

– نگو اجازه ی این کار رو هم نداشتی که باور نمی کنم !

 

– اجازه نداشتم ، ببخشید !

 

آوش فقط نگاهش کرد … .

 

پروانه بی اختیار قدمی به عقب برداشت . حسی ازش می گرفت … ترسی که اعصابش رو کش می داد و مثل سیم های دو تار می لرزوند . هر لحظه منتظر ضربه ای بود … منتظرِ دردی که روی بدنش بنشینه ! کتاب پرت بشه توی صورتش … یا یک تو دهانی … .

سیاوش اگر بود … چکار می کرد ؟! …

 

نگاه کرد به دست های آوش که کتابِ خسرو و شیرین رو گرفته بودند … بزرگ ، مردونه ، با انگشتانِ کشیده و ناخن های مرتب ! دست های یک آقا زاده ! ولی پروانه می دونست که از دستهای این آقا زاده ها چه کارهایی بر میاد … می دونست دستهاشون چقدر کثیفه !

 

رعشه ای به جونش افتاده بود که سخت می تونست کنترلش کنه … دندوناشو روی هم کلید کرده بود و خیره به دست های آوش … منتظر حرکتی از اون …

 

ولی آوش نفسی کشید … بعد نشست روی کاناپه :

 

– بشین !

 

پروانه هیچ حرکتی از خودش نشون نداد … گیج بود ! ترس گیجش کرده بود . آوش کتاب رو کنارش ، روی کاناپه گذاشت و پای راستش رو روی پای چپش گردوند :

 

– بشین لطفاً !

 

پروانه این پا و اون پایی کرد . هنوز بدبین بود … و به طرز دردناکی هراس زده ! چرا آوش هیچ حرکتی انجام نداد تا آزارش بده ؟ … این بخیر گذشتن رو باور نمی کرد ! شبیه هیچکدوم از روزها و شب های پر مصیبتش در اون عمارت نبود !

 

دنبال راه فراری می گشت … استرس راه نفسش رو سد کرده بود .

 

 

 

– می دونم کار خوبی نکردم که … بدون اجازه اومدم اینجا !

 

صداش می لرزید !

 

آوش کمی سرش رو بالا گرفت تا صورتِ پروانه را بهتر ببینه :

 

– جداً ؟! باید از کی اجازه می گرفتی ؟!

 

– هیچ کسی ! من … حق نداشتم از کتاب هایی که مال من نیستن استفاده کنم ! من …

 

– از این به بعد حق داری ! خانم پروانه … حق داری هر ساعتی که میخوای از کتابا استفاده کنی !

 

پروانه نوکِ زبانش رو روی لبش کشید و با غافلگیری به آوش نگاه کرد ! باز خواست چیزی بگه که آوش بی حوصله دوید میون حرفش :

 

– چرا نمی شینی ؟! … گردنم درد گرفت اینقدر از پایین بهت نگاه کردم !

 

پروانه نفس لرزانش رو آهسته از سینه اش آزاد کرد و ناچار روی کاناپه نشست … کاملاً چسبیده به دسته ی چوبی ، و تا جایی که می شد دور از آوش . حس می کرد به سرش ضربه ای خورده ! این برابری رو باور نمی کرد … با ارباب زاده روی یک کاناپه نشستن ؟! … درست هم سطح هم !

 

سیاوش اگر بود … احتمالاً ازش میخواست مقابل پاهاش زانو بزنه ! مثل یک برده …

 

قلبش تند می تپید و دردناک … .

 

آوش گفت :

 

– می دونی کتاب هایی که می خونی و موسیقی هایی که گوش می کنی ، تاثیر مستقیمی رو ذهن بچه ی توی شکمت داره ؟ … هر چی کتابای بهتری بخونی ، ذهن بچه رشد بیشتری داره !

 

صداش نرم بود و دوستانه … انگار دو نفر رفیق صمیمی بودند که نشسته بودند به شب نشینی … .

 

صداش مثل مخمل می سایید روی گوش های پروانه … .

 

 

 

– از کجا خوندن یاد گرفتی ؟ … فکر می کردم هیچوقت مدرسه نرفتی !

 

– نرفتم !

 

پروانه گفت … بعد لحظه ای سکوت کرد . بزاق دهانش رو قورت داد و بعد ادامه داد :

 

– پدر بزرگم … به من یاد داد !

 

و باز سکوت … ! …

 

این هم یکی از ترس هاش بود … که بیم داشت بیشتر از چند کلمه با این امیر افشارها حرف بزنه ! از ترس اینکه حوصله شون رو سر ببره … از این وحشت که شاید حرف هاش مناسبِ گوش های این بزرگ زاده ها نباشه !

 

این بزرگ زاده ها نیازی به حرف زدن با رعیت زاده ها نداشتند ! … شاید گاهی چیزی می گفتند … دستوری … و جز “چشم” چیز دیگه ای نمی شنیدن … .

 

– پدر بزرگت مرد با سوادی بود ! … می دونی اولین بار اون بهم یاد داد پول بشمرم ؟!

 

پروانه چیزی نگفت … .

 

آوش دستش رو دراز کرد روی تگیه گاهِ کاناپه … کمی بیشتر چرخید به طرف پروانه تا راحت تر اونو ببینه … پروانه بیشتر درون خوش جمع شد . هنوز چونه اش چسبیده بود به سینه اش … با انگشتانی که پارچه ی لباسش رو به بازی گرفته بود … .

 

– از من چیزی بخواه ، پروانه !

 

توقف انگشتانِ اون رو روی دامنش دید … صدای نفسش برای چند لحظه قطع شد ! آوش ادامه داد :

 

– من زیاد خانم ها رو نمی شناسم … نمی دونم باید چطور خوشحالشون کنم ! بلد نیستم ! … ولی برام مهمه که تو خوشحال باشی ! …

 

پروانه یک دفعه سر بالا برد و یک جوری نگاهش کرد … اونقدر متعجب و شوک زده … که آوش فکر کرد شاخ در آورده !

 

– شما …

 

 

 

 

صداش لرزش عمیقی داشت … آوش سر تکون داد :

 

– هووم ؟!

 

– شما دارید … منو مسخره می کنید ؟!

 

غیر از این هم نبود ! برای یک نفر مهم بود که پروانه حالش خوش باشه … برای یک امیر افشار ؟! … هه ! حتماً دلفین ها هم پرواز می کردند !

 

آوش داشت بی رحمانه اونو دست می انداخت … و لعنت بهش که …

 

خنده ی آوش که آزاد شد … پروانه باز بغ کرده سر پایین انداخت .

 

– پروانه !

 

دستش رو دراز کرد و مقابل صورت پروانه تکون داد :

 

– خانم پروانه ! به من نگاه کن ! … آخه چرا فکر کردی …

 

یکدفعه پروانه هینی کشید و گردنش رو صاف گرفت … صدایی از بیرون شنیده بود ! … صدای قدم هایی !

 

– ای وای ! وای !

 

آوش یک لحظه سر چرخوند به سمت در نیمه باز کتابخونه و بعد وقتی دوباره برگشت … پروانه نبود !

 

سریع چرخید به پشت سرش … پروانه قوز کرده بود پشت تکیه گاهِ کاناپه ، خودش رو پنهان کرده بود !

 

– این کارا چیه می کنی ؟! … مگه همین الان نگفتم که …

 

– هیششش ! … تو رو خدا !

 

صدای ملتمس و ترسیده ی پروانه … و برق چشم هاش که می لرزید … .

 

چیزی درونِ تنِ آوش فرو ریخت !

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 76

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان شاه_بی_دل

    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ چکیده ای از رمان : ریما دختری که با هزار آرزو با ماهوری که دیوانه وار دوستش داره، ازدواج می کنه.…
رمان کامل

دانلود رمان شب نشینی پنجره های عاشق

خلاصه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌: شب نشینی حکایت دختری به نام سایه ست که از دانشگاه اخراج شده و از اون جایی که سابقه بدش فرصت انجام خیلی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x