– تو و عمه طوبی می دونید الان کجاست ! مگه نه ؟ … پولایی که براش فرستاده بودم به دستش رسید ؟
جواهر نفس عمیقی کشید … پروانه ادامه داد :
– می خوام ببینمش ! … لطفاً ! یه کاری کن ببینمش !
– ببینیش که چی بشه ؟
– بهش بگم فرار کردن رو بس کنه ! من می دونم قتل سیاوش کار اون نیست !
مکثی کرد و با خجالت ادامه داد :
– آوش خان هم می دونه !
جواهر حرص زده گفت :
– از کجا می دونی ؟ این احد هیچ کاریش درست نیست ! صد روباه توی شکمش راه میره و دُم هیچ کدوم بهم نمی خوره !
پروانه احساس غم و اندوه شدیدی می کرد .
احساسش به پدرش … چیزی بود که هرگز نمی تونست برای دیگران توصیف کنه … که این عشق نبود ! … اما پیوندی خونی بود ! پدرش روحِ سرگردانِ زندگیش بود و تا آروم نمی گرفت … بی قراری های پروانه تموم نمی شد .
پدرش یک بار قصد جان ادریس خان رو کرده بود … و این اشتباه مگه چقدر می تونست تاوان داشته باشه ؟ … یک روز باید تموم می شد این بی خانمانی ! یک روز باید تبرئه می شد ! … اون روزی بود که پروانه بلاخره حس آزادی می کرد و می تونست آزادانه به آوش عشق بورزه !
مثل یک زن برابر و آزاد … نه یک اسیرِ ابدی !
– تمام چیزی که می خوام … اینه که احد این دمِ پیری به آرامش برسه ! … سرگردونیش تموم بشه ! این خونه به دوشیِ نفرین شده اش …
جواهر با لحنی خسته گفت :
– بدون اجازه ی آوش خان کاری نکن ! حداقل بهش بگو !
پروانه به سرعت پاسخ داد :
– معلومه که بهش میگم ! همین امشب بهش میگم !
جواهر خسته نگاهش کرد . انگار امیدی به سر به راه کردن پروانه نداشت … اما وظیفه ی خودش می دونست که لااقل بهش بگه !
– بازم از من به تو نصیحت، پروانه … چه بی گناه و چه گناهکار، پای بابات رو وسط زندگیت باز نکن !
بعد از روی زمین برخاست . برای اینکه بحث رو پایان بده … گفت :
– میرم ببینم مطهره این بچه رو کجا برد ! … تو هم این وسایلو جمع کن !
و از اتاق خارج شد .
***
صدای خنده های ریز ریز از زیر پنجره می اومد … و صدای ونگ ونگِ نوزاد ! … صدای زندگی می اومد و صدای جریان طبیعی حیات انسانی … و این برای خورشید غیر قابل تحمل بود .
قرص خورده بود و پیشونیِ دردمندش رو با دستمالی سفت و سخت بسته بود . اما باز هم دردی خارج از تحمل در جمجمه ی آماس کرده اش ضربان می زد .
لحاف سنگین رو از روی سرش برداشت و نفس عمیق کشید … داشت می مرد !
هیچوقت در زندگیش تا این حد احساس ضعف و بیماری نکرده بود ! اون روزها احساس می کرد پیر شده ! آوش پیرش کرده بود !
هیچ چیزی در زندگیش … نه زنِ دوم شدن و نه تمام جنگ و جدال هاش با خانم بزرگ … هیچ چیزی مطلقاً نتونست بهش چنین ضربه ای بزنه که آوش زده بود !
پلک هاشو روی هم فشرد و کف دستش رو روی پیشونی دردناکش کشید … .
صدای باز شدنِ محتاطانه ی در رو شنید … و بعد صدای اطلس رو :
– خانم جون … بیدارید ؟!
ای کرد و با صدایی ضعیف پاسخ داد :
– بیدارم اطلس ! بیا تو !
اطلس کاملاً داخل اتاق شد و در رو پشت سرش بست . در دستش سینی کوچکی داشت .
– براتون دمنوش آوردم ! شاید دردِ سرتون تسکین پیدا کنه !
– کمک کن از جا بلند بشم، اطلس ! سرم گیج میره ! … رو به موتم انگار !
اطلس پاسخ داد :
– وای خانم جون … خدا نکنه !
سینی رو لبه ی پاتختی گذاشت و رفت به خورشید کمک کرد . لحاف سنگین رو از روی زانوهاش کنار زد و بازوشو گرفت … خورشید لبه ی تخت نشست و کف پاهای عریانش رو روی زمین گذاشت .
– من که میگم از همین استراحتِ بیش از حد هم آدمیزاد مریض میشه ! شما دو روزه افتادین توی بستر … هوا به سرتون نخورده !
– از دل خوشم افتادم مگه ؟ … سرم رو انگار با تبر دو نیمه کردن !
– من که میگم خانم جون … دمنوشتون رو بخورید ! بلند بشید یکم قدم بزنید ! حالتون بهتر میشه ! … بگم گرمابه رو براتون داغ کنن ؟ … یه آبی هم به تن بزنید !
خورشید چیزی نگفت . دستمال رو از سرش باز کرد و بعد دستش رو جلو برد و لیوان دمنوش رو از روی پا تختی برداشت .
اطلس پرسید :
– پنجره رو باز کنم یکم هوای تازه بیاد ؟
خورشید با خشونت پاسخ داد :
– نه ! همینطوری هم تحمل این سر و صداها دشواره !
صدای دیگران مثل نوکِ تیز خنجری لا بلای شیارهای مغزش کشیده میشد و شکنجه اش می کرد !
اطلس ملامت گرانه گفت :
– خانم جون خیلی دارید زندگی رو دشوار می گیرید !
خورشید پاسخی نداد . چی داشت که بگه ؟ … زندگیش همیشه دشوار بود، اما اون می جنگید … که اگه جنگیدن رو کنار می گذاشت، خیلی وقت پیش زیر دست و پای خانم بزرگ و سیاوش له می شد !
اما حالا از نا افتاده بود ! درست از وقتی که متوجه شد آوش به پروانه علاقه داره ! …
کِی واقعاً برای اولین بار این رو متوجه شد ؟ ... شاید از همون روزهای اول ! اون مادر بود … مادرها همه چیز رو در مورد فرزندشون پیشبینی می کردند !
سعی کرد پروانه رو تحقیر کنه ! کوچیک کنه ! بدنام کنه ! … هر کاری کرد تا اون زن رو از چشم آوش بندازه ولی موفق نشد !
حالا احساس می کرد از هر زمانی به آوش دورتر شده … و پروانه بهش نزدیک تر !
مسخره بود ! پسری که بزرگش کرده بود … برای رشدش هر کاری کرده بود … حتی به خاطرش دست به قتل زده بود … حالا اینقدر ازش دور بود !
– اطلس !
جرعه ای از دمنوش داغ رو خورد … نگاهش به روبرو بود .
– به نظرت … آوش در مورد اون زن چی فکر می کنه ؟
– کدوم زن ؟
خورشید در دهانش مزه ی خون رو حس می کرد :
– پروانه !