رمان پروانه ام پارت172

4.3
(79)

 

 

صورتش از تلخی وحشتناک قهوه درهم مچاله شد .

پروانه هنوز نشسته بود روی خوشخوابه … سرش رو بالا گرفته بود و آوش رو تماشا می کرد . حرکات انگشتانش رو وقتی موهاش رو پس می زد … یا دکمه های باقیمونده ی لباسش رو باز می کرد .

به خودش که اومد … دید داره لبخند می زنه !

آوش گفت :

– برم دوش بگیرم ! تا یک ساعت دیگه باید …

و بعد متوجه لبخند پروانه شد .

– چیه پروانه خانم ؟ لبخندای قشنگ قشنگ می زنی !

پروانه سرش رو پایین انداخت و سعی کرد لبخندش رو کنترل کنه .

– هیچی ! هیچی !

و بعد تلاش کرد بحث رو تغییر بده :

– پس امروز خورشید خانم برمی گرده خونه !

آوش با مکث پاسخ داد :

– آره !

و بعد برگشت و دوباره روی خوشخوابه نشست . رخ به رخ پروانه … گفت :

– راستش رو بگو پروانه ! ازش می ترسی ؟

پشت دستش رو نوازش وار روی گونه ی پروانه کشید . از این فاصله ی نزدیک رنگ چشم های پروانه زیباتر از قبل به نظر می رسید . شکلاتیِ ناب … که زیر نور آفتاب روشن تر به چشم می اومد !

 

پروانه گفت :

– بیشتر از اطلس می ترسم !

باز لبخندش تکرار شد . صورتش رو بی اختیار بیشتر به سمت انگشتانِ آوش کج کرد .

– هر چی مادرت دیده … اون هم دیده ! این چند روز مدام بیمارستان کنار مادرت بود . وقتی برگرده … می دونم منو می کشه !

آوش گفت :

– بیخود کرده ! بهش بگو بیاد از من توضیح بخواد !

و اینبار رشته موی تابدار پروانه رو به بازی گرفت .

– اون به خاطر خودم سخت گیری می کنه ! نمی خواد اتفاقات گذشته تکرار بشه !

سیبک گلوی آوش بالا و پایین غلتید . خیلی خوب می دونست منظور پروانه چیه . قفسه ی سینه اش از تعصب سوخت . اما اجازه نداد حالت آرومِ نگاهش فرو بریزه .

– تکرار نمیشه ! ما قراره ازدواج کنیم ! بهش بگو … ما چیزی برای پنهان کردن نداریم !

صورتش کمی به جلو متمایل شد … می خواست پروانه رو ببوسه . اما پروانه ازش رو چرخوند و بعد کاملاً از روی تختخواب برخاست .

– کی قراره باهات ازدواج کنه آوش خان ؟ … خواستگاریش هم رفتی ؟!

دست هاش رو گره زد مقابل سینه اش … نگاه کرد به آوش .

آوش چند بار پشت سر هم پلک زد … .

– چه سوال عجیبی … ! معلومه که میخوام با پروانه ی عزیزم ازدواج کنم !

– ولی من یادم نمیاد ازم خواستگاری کرده باشی !

 

 

آوش پلک هاشو روی هم گذاشت و خندید . حالا دیگه پروانه رو خوب می شناخت … می دونست وقتی با این لحن صحبت می کنه، یعنی خواسته ای داره که دوست داره اجرا بشه .

– یادت نمیاد ؟!

از جا بر خاست و به طرف پروانه رفت … و درست مقابلش ایستاد .

– خب چطوره صحنه رو بازسازی کنیم تا یادت بیاد ؟

انگشتش زیر چونه ی نرم و کوچیک پروانه قرار گرفت … اما پروانه برای بار دوم ازش رو چرخوند .

– شوخی نکن ! … تو گفتی قرار نیست گذشته تکرار بشه !

دست آوش برای ثانیه هایی در هوا معلق موند … بعد آهسته انگشتانش رو بست و مشت کرد .

– تکرار نمیشه !

– اتفاقی که قبلاً رخ داد …

مکثی بین کلمات پروانه افتاد . اتفاقی که بین اون و سیاوش رخ داده بود … به سختی میشد اسمش رو ازدواج گذاشت ! … باز ادامه داد :

– کسی از من خواستگاری نکرد ! … راستش کسی اصلاً نظری از من نپرسید !

– من نظرت رو پرسیدم !

پروانه نگاهش رو به چشم های آوش دوخت … معصومانه گفت :

– دلم می خواد منو خواستگاری کنی ! مگه من چیم از بقیه کمتره ؟!

انگشتانش رو درهم پیچید … با خجالت اضافه کرد :

– منو از عمه هام خواستگاری کنی ! از … بابام !

 

برای ثانیه هایی آوش هیچ واکنشی نشون نداد … شاید فکر می کرد اشتباه شنیده ! بعد خنده ای بی صدا و عجیب روی صورتش پخش شد .

– بابات ؟!

باز خندید … .

– باید بگردم و بابات رو پیدا کنم !

از پروانه رو چرخوند و به طرف پنجره رفت . نمی خواست پروانه رو ناراحت کنه … اما احد کسی بود که هیچوقت نمی تونست قبولش کنه . حتی حالا که خبر داشت اون در قتل سیاوش دستی نداشته .

پروانه گفت :

– شاید خیلی هم لازم نباشه بگردی !

زنگ اخطار در گوش های آوش به صدا در اومد . به سرعت به سمت پروانه چرخید :

– چطور مگه ؟ ازش خبری داری ؟!

و این رو با لحنی پرسید … که پروانه بی اختیار یک قدم به عقب برداشت .

– ن‌… نه ! نه !

نفس تندی کشید . گیج شده بود … دلیل این رفتار آوش رو نمی فهمید . آوش اخطار آمیز ادامه داد :

– پروانه … اگر خبری ازش داری …

– چرا اینطوری رفتار می کنی ؟ … تو که می دونی پدرم بی گناهه !

فشار اشک رو پشت پلک هاش حس می کرد … اما نمی خواست جلوی آوش به گریه بیفته . آوش نفس عمیقی کشید … و نفس عمیق دیگه ای … .

– پروانه جان … عزیزم ! قشنگم ! … گوش بده !

و دست هاشو روی شونه های پروانه گذاشت و اونو ثابت نگه داشت .

وی

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 79

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان قلب سوخته

      خلاصه: کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده،…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x