صورتش از تلخی وحشتناک قهوه درهم مچاله شد .
پروانه هنوز نشسته بود روی خوشخوابه … سرش رو بالا گرفته بود و آوش رو تماشا می کرد . حرکات انگشتانش رو وقتی موهاش رو پس می زد … یا دکمه های باقیمونده ی لباسش رو باز می کرد .
به خودش که اومد … دید داره لبخند می زنه !
آوش گفت :
– برم دوش بگیرم ! تا یک ساعت دیگه باید …
و بعد متوجه لبخند پروانه شد .
– چیه پروانه خانم ؟ لبخندای قشنگ قشنگ می زنی !
پروانه سرش رو پایین انداخت و سعی کرد لبخندش رو کنترل کنه .
– هیچی ! هیچی !
و بعد تلاش کرد بحث رو تغییر بده :
– پس امروز خورشید خانم برمی گرده خونه !
آوش با مکث پاسخ داد :
– آره !
و بعد برگشت و دوباره روی خوشخوابه نشست . رخ به رخ پروانه … گفت :
– راستش رو بگو پروانه ! ازش می ترسی ؟
پشت دستش رو نوازش وار روی گونه ی پروانه کشید . از این فاصله ی نزدیک رنگ چشم های پروانه زیباتر از قبل به نظر می رسید . شکلاتیِ ناب … که زیر نور آفتاب روشن تر به چشم می اومد !
پروانه گفت :
– بیشتر از اطلس می ترسم !
باز لبخندش تکرار شد . صورتش رو بی اختیار بیشتر به سمت انگشتانِ آوش کج کرد .
– هر چی مادرت دیده … اون هم دیده ! این چند روز مدام بیمارستان کنار مادرت بود . وقتی برگرده … می دونم منو می کشه !
آوش گفت :
– بیخود کرده ! بهش بگو بیاد از من توضیح بخواد !
و اینبار رشته موی تابدار پروانه رو به بازی گرفت .
– اون به خاطر خودم سخت گیری می کنه ! نمی خواد اتفاقات گذشته تکرار بشه !
سیبک گلوی آوش بالا و پایین غلتید . خیلی خوب می دونست منظور پروانه چیه . قفسه ی سینه اش از تعصب سوخت . اما اجازه نداد حالت آرومِ نگاهش فرو بریزه .
– تکرار نمیشه ! ما قراره ازدواج کنیم ! بهش بگو … ما چیزی برای پنهان کردن نداریم !
صورتش کمی به جلو متمایل شد … می خواست پروانه رو ببوسه . اما پروانه ازش رو چرخوند و بعد کاملاً از روی تختخواب برخاست .
– کی قراره باهات ازدواج کنه آوش خان ؟ … خواستگاریش هم رفتی ؟!
دست هاش رو گره زد مقابل سینه اش … نگاه کرد به آوش .
آوش چند بار پشت سر هم پلک زد … .
– چه سوال عجیبی … ! معلومه که میخوام با پروانه ی عزیزم ازدواج کنم !
– ولی من یادم نمیاد ازم خواستگاری کرده باشی !
آوش پلک هاشو روی هم گذاشت و خندید . حالا دیگه پروانه رو خوب می شناخت … می دونست وقتی با این لحن صحبت می کنه، یعنی خواسته ای داره که دوست داره اجرا بشه .
– یادت نمیاد ؟!
از جا بر خاست و به طرف پروانه رفت … و درست مقابلش ایستاد .
– خب چطوره صحنه رو بازسازی کنیم تا یادت بیاد ؟
انگشتش زیر چونه ی نرم و کوچیک پروانه قرار گرفت … اما پروانه برای بار دوم ازش رو چرخوند .
– شوخی نکن ! … تو گفتی قرار نیست گذشته تکرار بشه !
دست آوش برای ثانیه هایی در هوا معلق موند … بعد آهسته انگشتانش رو بست و مشت کرد .
– تکرار نمیشه !
– اتفاقی که قبلاً رخ داد …
مکثی بین کلمات پروانه افتاد . اتفاقی که بین اون و سیاوش رخ داده بود … به سختی میشد اسمش رو ازدواج گذاشت ! … باز ادامه داد :
– کسی از من خواستگاری نکرد ! … راستش کسی اصلاً نظری از من نپرسید !
– من نظرت رو پرسیدم !
پروانه نگاهش رو به چشم های آوش دوخت … معصومانه گفت :
– دلم می خواد منو خواستگاری کنی ! مگه من چیم از بقیه کمتره ؟!
انگشتانش رو درهم پیچید … با خجالت اضافه کرد :
– منو از عمه هام خواستگاری کنی ! از … بابام !
برای ثانیه هایی آوش هیچ واکنشی نشون نداد … شاید فکر می کرد اشتباه شنیده ! بعد خنده ای بی صدا و عجیب روی صورتش پخش شد .
– بابات ؟!
باز خندید … .
– باید بگردم و بابات رو پیدا کنم !
از پروانه رو چرخوند و به طرف پنجره رفت . نمی خواست پروانه رو ناراحت کنه … اما احد کسی بود که هیچوقت نمی تونست قبولش کنه . حتی حالا که خبر داشت اون در قتل سیاوش دستی نداشته .
پروانه گفت :
– شاید خیلی هم لازم نباشه بگردی !
زنگ اخطار در گوش های آوش به صدا در اومد . به سرعت به سمت پروانه چرخید :
– چطور مگه ؟ ازش خبری داری ؟!
و این رو با لحنی پرسید … که پروانه بی اختیار یک قدم به عقب برداشت .
– ن… نه ! نه !
نفس تندی کشید . گیج شده بود … دلیل این رفتار آوش رو نمی فهمید . آوش اخطار آمیز ادامه داد :
– پروانه … اگر خبری ازش داری …
– چرا اینطوری رفتار می کنی ؟ … تو که می دونی پدرم بی گناهه !
فشار اشک رو پشت پلک هاش حس می کرد … اما نمی خواست جلوی آوش به گریه بیفته . آوش نفس عمیقی کشید … و نفس عمیق دیگه ای … .
– پروانه جان … عزیزم ! قشنگم ! … گوش بده !
و دست هاشو روی شونه های پروانه گذاشت و اونو ثابت نگه داشت .
وی