رمان پروانه ام پارت۳۳

4.4
(51)

 

 

نفس پروانه از سینه اش خارج شد … طوبی دستش رو محکم تر گرفت :

 

– بریم ! بریم !

 

***

 

از پشت درِ بسته صدای پچ پچه ی طوبی و جواد می اومد که معلوم نبود به خاطر چی با هم بحث داشتند . طوبی می گفت به جواد اطمینان داره … ولی پروانه اینطوری نبود ! اون دیگه به هیچ کسی اعتماد نداشت .

 

دست و پاشو بیشتر زیر پتو جمع کرد و نفسی گرفت . اتاق عمه طوبی محقر و بدون پنجره بود … ولی لااقل گرم بود !

 

تمام وسایلش یک تختخواب باریک و کوچک بود که پروانه روش نشسته بود … و یک جعبه گوشه ی دیوار . روی طاقچه ی بالای تختخواب هم پارچ فلزی آب بود و کتاب مفاتیح الجنان .

 

بلاخره در باز شد و طوبی برگشت به اتاق . توی دستش یک سینی صبحانه داشت .

 

به پروانه نگاه کرد و لبخند زد :

 

– بیا عزیزم … یکم غذا بخور جون بگیری !

 

و سینی رو روی پاهای پروانه گذاشت . پروانه نگاه کرد به نان و پنیر و چای و تازه یادش اومد چقدر گرسنه است !

 

پرسید :

 

– خودت چی ؟!

 

– من دیر نمیشه ! تو راحت باش !

 

پروانه سری تکون داد و یک لقمه نان و پنیر برای خودش درست کرد .

 

به شدت گرسنه بود . ولی با اولین لقمه ای که به دهان گذاشت … موجی از تهوع رو توی شکمش احساس کرد … .

 

بلافاصله کف دستش رو روی دهانش گذاشت و با نفس عمیقی … تلاش کرد خودش رو کنترل کنه … .

 

طوبی گفت :

 

– توی چهار برجی … چه اتفاقی برات افتاد ؟

 

نگاه پروانه چرخید به طرفش … طوبی با صدایی غمگین ادامه داد :

 

– یک نفرو می شناسم … توی بیمارستان کار می کنه ! رخت و لباس مریضا رو می شوره ! … می گفت یک بار از چهار برجی فرستادن دنبال دکتر برای دختری که از هول و ترس تب و لرز کرده ! … می گفت دختره رو می خواستن زنده زنده خاک کنن !

 

بغض نیشتر زد به گلوش … به سختی اضافه کرد :

 

– می گفت دکتره خودش قبر خالی رو توی باغشون دیده که …

 

پروانه گفت :

 

– می خواستم فرار کنم ، سیاوش خان گیرم انداخت ! بعدم …

 

و سکوت کرد … .

 

طوبی با درد پلک هاشو روی هم فشرد :

 

– خدا ازش نگذره ! هر کسی که تو رو کشوند به این بدبختی … خدا جوابش رو بده !

 

پروانه چیزی نگفت و فقط نگاهش کرد . نفهمید طوبی توی نگاهش چی خوند که به تلخی لبخند زد :

 

– میخوای بگی منم مقصر بودم ؟! … حق داری ! خدا از سر تقصیراتم نگذره ! ولی پروانه … منم اون روزا حق داشتم . هم سن و سالای تو بودم … اوج جوونی و غرورم بود ! فقط یه دونه برادر داشتیم … همین بابای تو بود ! یوسفمون بود ! جون می دادیم براش ! … ولی اون بهمون خیانت کرد !

 

نفس خسته ای کشید و تکیه زد به دیوار … ادامه داد :

 

– خدا بیامرز آقام رفت پیش ادریس خان گردن کج کرد … گفت پسرم با هوشه ! بره دانشگاه … برای خودش کسی بشه ! خدا بخواد بهتون خدمت کنه ! من و خواهرام اینجا جون می کندیم … قالی می بافتیم ، توی چهاربرجی می رفتیم کلفتی … دستمزدمون رو می فرستادیم براش ! دلمون خوش بود .‌.. برادرمون توی شهر درس می خونه ! … نگو آقا سرش گرم شده با سیاسی بازی !

 

 

پوزخند تلخی زد … باز گفت :

 

– باهامون بازی کرد … با همه مون ! … بعدم یه روز یه دختر بچه انداخت زیر بغلش و آورد … گفت این بچمه ! اولین بار اونجا بود که طبل رسواییمون صدا کرد !

 

پروانه احساس می کرد غمگینه … با تمام وجودش غمگینه ! یک بچه ی ناخواسته که باعث رسوایی خانواده اش بود … یک سر بارِ بی کس و کار … بعدم …

 

– بخور صبحانه ات رو عمه جون ! رنگ به رو نداری !

 

– هیچوقت در مورد مادرم … بهتون چیزی نگفت ؟!

 

– هیچی ! فقط می گفت ازدواج سازمانی داشته … از روی وظیفه زنی رو گرفته و بعدم حامله اش کرده ! حتی اسمش رو بهمون نگفت !

 

– حالا میگن برگشته !

 

طوبی یک لحظه مکث کرد و بزاق دهانش رو فرو بلعید … بعد با تردید جواب داد :

 

– میگن … شایعه است ! اون جرات برگشتن نداره … میدونه امیر افشارها چیکارش می کنن !

 

– شاید برگشته انتقامم رو بگیره !

 

– اگه عرضه اش می شد … همون وقتا فرار نمی کرد !

 

– شاید سیاوش خان رو …

 

نگاه طوبی … خیلی سنگین و معنا دار نشست توی چشماش . پروانه سکوت کرد . یک چیزایی رو حتی توی ذهنش جرات نداشت تکرار کنه … حتی توی خلوت محقر عمه اش …

 

بعد طوبی به طرفش نیم خیز شد … دستش رو گذاشت روی دست اون :

 

– پروانه … تو باید بری ! … همین امشب راهیت می کنم ! … اتوبوس میره به درکان … اونجا آشنا داریم ! برو چند وقتی پناه بگیر بهشون ! بعدم … خدا بزرگه !

 

پروانه خواست چیزی بگه … طوبی اجازه نداد :

 

– پروانه تو با همه ی سختی هایی که کشیدی هنوز بی تجربه ای ! یه سیاوش خان دیدی و بعد از مرگش فکر کردی دنیا قراره گلستون بشه ! … این خان جدید اگه پاش برسه به چهار برجی …

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 51

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان غبار الماس

    ♥️خلاصه: نوه ی جهانگیرخان فرهمند، رئیس کارخانه ی نساجی معروف را به دنیا آورده بودم. اما هیچکس اطلاعی نداشت! تا اینکه دست…
رمان کامل

دانلود رمان طومار

خلاصه رمان :     سپیدار کرمانی دختر ته تغاری حاج نعمت الله کرمانی ، بسی بسیار شیرین و جذاب و پر هیجان هست…
رمان کامل

دانلود رمان آچمز

خلاصه : داستان خواستن ها و پس گرفتن هاست. داستان زندگی پسری که برای احقاق حقش پا به ایران می گذارد. دل بستن به…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
dna
1 سال قبل

فکر کنم حامله هست

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x