نفس پروانه از سینه اش خارج شد … طوبی دستش رو محکم تر گرفت :
– بریم ! بریم !
***
از پشت درِ بسته صدای پچ پچه ی طوبی و جواد می اومد که معلوم نبود به خاطر چی با هم بحث داشتند . طوبی می گفت به جواد اطمینان داره … ولی پروانه اینطوری نبود ! اون دیگه به هیچ کسی اعتماد نداشت .
دست و پاشو بیشتر زیر پتو جمع کرد و نفسی گرفت . اتاق عمه طوبی محقر و بدون پنجره بود … ولی لااقل گرم بود !
تمام وسایلش یک تختخواب باریک و کوچک بود که پروانه روش نشسته بود … و یک جعبه گوشه ی دیوار . روی طاقچه ی بالای تختخواب هم پارچ فلزی آب بود و کتاب مفاتیح الجنان .
بلاخره در باز شد و طوبی برگشت به اتاق . توی دستش یک سینی صبحانه داشت .
به پروانه نگاه کرد و لبخند زد :
– بیا عزیزم … یکم غذا بخور جون بگیری !
و سینی رو روی پاهای پروانه گذاشت . پروانه نگاه کرد به نان و پنیر و چای و تازه یادش اومد چقدر گرسنه است !
پرسید :
– خودت چی ؟!
– من دیر نمیشه ! تو راحت باش !
پروانه سری تکون داد و یک لقمه نان و پنیر برای خودش درست کرد .
به شدت گرسنه بود . ولی با اولین لقمه ای که به دهان گذاشت … موجی از تهوع رو توی شکمش احساس کرد … .
بلافاصله کف دستش رو روی دهانش گذاشت و با نفس عمیقی … تلاش کرد خودش رو کنترل کنه … .
طوبی گفت :
– توی چهار برجی … چه اتفاقی برات افتاد ؟
نگاه پروانه چرخید به طرفش … طوبی با صدایی غمگین ادامه داد :
– یک نفرو می شناسم … توی بیمارستان کار می کنه ! رخت و لباس مریضا رو می شوره ! … می گفت یک بار از چهار برجی فرستادن دنبال دکتر برای دختری که از هول و ترس تب و لرز کرده ! … می گفت دختره رو می خواستن زنده زنده خاک کنن !
بغض نیشتر زد به گلوش … به سختی اضافه کرد :
– می گفت دکتره خودش قبر خالی رو توی باغشون دیده که …
پروانه گفت :
– می خواستم فرار کنم ، سیاوش خان گیرم انداخت ! بعدم …
و سکوت کرد … .
طوبی با درد پلک هاشو روی هم فشرد :
– خدا ازش نگذره ! هر کسی که تو رو کشوند به این بدبختی … خدا جوابش رو بده !
پروانه چیزی نگفت و فقط نگاهش کرد . نفهمید طوبی توی نگاهش چی خوند که به تلخی لبخند زد :
– میخوای بگی منم مقصر بودم ؟! … حق داری ! خدا از سر تقصیراتم نگذره ! ولی پروانه … منم اون روزا حق داشتم . هم سن و سالای تو بودم … اوج جوونی و غرورم بود ! فقط یه دونه برادر داشتیم … همین بابای تو بود ! یوسفمون بود ! جون می دادیم براش ! … ولی اون بهمون خیانت کرد !
نفس خسته ای کشید و تکیه زد به دیوار … ادامه داد :
– خدا بیامرز آقام رفت پیش ادریس خان گردن کج کرد … گفت پسرم با هوشه ! بره دانشگاه … برای خودش کسی بشه ! خدا بخواد بهتون خدمت کنه ! من و خواهرام اینجا جون می کندیم … قالی می بافتیم ، توی چهاربرجی می رفتیم کلفتی … دستمزدمون رو می فرستادیم براش ! دلمون خوش بود ... برادرمون توی شهر درس می خونه ! … نگو آقا سرش گرم شده با سیاسی بازی !
پوزخند تلخی زد … باز گفت :
– باهامون بازی کرد … با همه مون ! … بعدم یه روز یه دختر بچه انداخت زیر بغلش و آورد … گفت این بچمه ! اولین بار اونجا بود که طبل رسواییمون صدا کرد !
پروانه احساس می کرد غمگینه … با تمام وجودش غمگینه ! یک بچه ی ناخواسته که باعث رسوایی خانواده اش بود … یک سر بارِ بی کس و کار … بعدم …
– بخور صبحانه ات رو عمه جون ! رنگ به رو نداری !
– هیچوقت در مورد مادرم … بهتون چیزی نگفت ؟!
– هیچی ! فقط می گفت ازدواج سازمانی داشته … از روی وظیفه زنی رو گرفته و بعدم حامله اش کرده ! حتی اسمش رو بهمون نگفت !
– حالا میگن برگشته !
طوبی یک لحظه مکث کرد و بزاق دهانش رو فرو بلعید … بعد با تردید جواب داد :
– میگن … شایعه است ! اون جرات برگشتن نداره … میدونه امیر افشارها چیکارش می کنن !
– شاید برگشته انتقامم رو بگیره !
– اگه عرضه اش می شد … همون وقتا فرار نمی کرد !
– شاید سیاوش خان رو …
نگاه طوبی … خیلی سنگین و معنا دار نشست توی چشماش . پروانه سکوت کرد . یک چیزایی رو حتی توی ذهنش جرات نداشت تکرار کنه … حتی توی خلوت محقر عمه اش …
بعد طوبی به طرفش نیم خیز شد … دستش رو گذاشت روی دست اون :
– پروانه … تو باید بری ! … همین امشب راهیت می کنم ! … اتوبوس میره به درکان … اونجا آشنا داریم ! برو چند وقتی پناه بگیر بهشون ! بعدم … خدا بزرگه !
پروانه خواست چیزی بگه … طوبی اجازه نداد :
– پروانه تو با همه ی سختی هایی که کشیدی هنوز بی تجربه ای ! یه سیاوش خان دیدی و بعد از مرگش فکر کردی دنیا قراره گلستون بشه ! … این خان جدید اگه پاش برسه به چهار برجی …
فکر کنم حامله هست