رمان پینار پارت ۱۰

3.9
(67)

 

 

 

 

مگر می‌شود؟! هیچ عکسی…

دقت بیشتری به خرج داد بلکه بتواند اثری از کامران در این اتاق بیابد! لباسی، کفشی، دمپایی حتی! ولی هیچ اثری از چیزی که بشود مردانه نامیدش در اتاق ندید.

 

این زن از ساعتی که آمد، هر لحظه بیشتر غافلگیرش می‌کرد.

در همین چند ساعت چیزهایی دیده و شنیده بود که حتی به عنوان آخرین سناریو هم به آن‌ها فکر نمی‌کرد، چه برسد به اینکه اتفاقات واقعی زندگی خانواده‌اش باشند!

 

و حالا این تناقض و تضاد جدید هم قوز بالا قوز شده و حسابی شاخک‌هایش را تیز کرده بود.

 

صدای ضعیف و ظریفی که با تعجب همراه شده بود باعث شد به سمت تخت دو نفره برگردد.

 

– آقا اردلان… اینجا چی کار می‌کنین…؟!

 

در تاریکی روی تخت نشسته و ملحفه را مثل چادر روی سرش گرفته بود تا موها و بازوهای برهنه‌اش را بپوشاند.

 

اردلان یک آن دلش آشوب شد از دیدن چهره‌ی معصوم و بچگانه‌ی او…

یاد گذشته افتاد که هر وقت جلوی مدرسه‌اش می‌رفت، با خجالت می‌آمد و دقیقا همین جمله را تکرار می‌کرد…(آقا اردلان اینجا چی کار می‌کنین..؟!)

 

آن زمان هم با مقنعه‌ی مشکی و مانتو شلوار سورمه‌ای، همین قدر خواستنی و معصوم به نظر می‌آمد.

 

– اردلان خان…؟

 

#پینار

#پارت41

 

 

 

 

 

 

 

 

با شنیدن دوباره‌ی اسمش از زبان او، از کوچه پس کوچه‌های دبیرستان دخترانه‌ی پردیس به اتاق خواب او در عمارت گنجی پرت شد!

 

– بله؟

 

– می‌گم… می‌گم اینجا چی کار می‌کنین…؟!

 

و جمله آخر را ترسیده بیان نمود.

 

– نصف شبی…

 

اردلان احساس و منظور او را خوب فهمید. ترس! اضطراب! دلهره!

همه‌ی این‌ها از حالت چهره‌اش در فضای نیمه تاریک اتاق و لحن پر استرسش مشهود بود.

 

– نترس نیومدم بهت تجاوز کنم!

قرار بود قبل از خواب بیای اتاق من آدرس‌ها رو بهم بدی ولی نیومدی! اومدم صدات کنم صدایی نیومد! ناچار شدم در و باز کنم بیام تو.

 

نیشخندی زد که تا عمق جان یگانه را سوزاند.

 

– گفتم نکنه از دوری شوهرت و کارایی که کرده، انقدر گریه زاری کردی که غش کردی!

ولی اومدم دیدم نه بابــــــا! خانم خواب هفت پادشاه می‌بینه!

 

یگانه عصبی پاسخ داد:

 

– این مسئله شوخی نیست اردلان خان! این مسئله آبرو و اعتبار خانواده گنجی‌ رو مستقیم نشونه می‌ره!

 

#پینار

#پارت42

 

 

 

 

 

 

 

 

صحبت از آبرو و اعتبار خاندان گنجی؟! به‌به! ناخواسته بحث مورد علاقه‌ی اردلان را پیش کشیده بود.

در دل با خود گفت:

(یگانه جان، الفاتحه….!)

 

اردلان دستانش را زیر بغلش زد و حالت متفکری به خود گرفته!

 

– آبرو و اعتبار گنجی‌ها! صحیح… صحیح…!

بعد ببخشید، اون وقتا هم رو حساب آبرو و اعتبار خاندان ما اومدی شدی زن پسر کوچکه؟!

 

لابد هی گفتی خاک به سرم اعتبار گنجی‌ها خدشه دار شد! بعدشم دویدی اومدی نشستی سر سفره عقدش!

 

یگانه غمباد گرفته بود؛ نمی‌دانست باید چه جواب دندان شکنی بدهد تا آرامش کند و یا دست کم ساکت بماند!

 

اردلان سکوت او را به پیروزی خودش تعبیر نمود.

 

– شماره‌م همون قبلیه‌س، آدرسا رو برام پیامک کن.

 

و بدون مکث گفت:

 

– زن‌داداش!

 

یگانه آنقدر عصبانی شده بود که هیچی نمی‌فهمید. بدون توجه به پوشش و وضعیتشان، از روی تخت برخاست. ملحفه که همان جا رها شد، موهای طلایی رنگ و تا کمر بلندش آشوبی به پا کردند در بطن سینه‌ی اردلان…

 

جلو رفت و سینه به سینه‌ی مرد مدهوش مانده در اتاقش ایستاد.

 

– ده سال پیش یه اتفاقاتی افتاد و وضعمون اون جوری شد! آرزوهای من نابود شد…

 

#پینار

#پارت43

 

 

 

 

 

 

حرصی و با بغض به سینه‌ی اردلان کوبید.

 

– تو که رفتی دنبال درس و دانشگاه و آینده‌ت… من موندم با لاشه‌ی گندیده‌ی رؤیاهایی که یه روزی با تو پرورششون داده بودم…

 

بی‌اختیار اشک از چشمانش سرازیر شد.

 

– سال‌ها نشستم و بالای سر جسد آرزوهام گریه کردم… تو کجا بودی؟ چی دیدی؟ اصلا کی گذاشت که اردلان خان، شاخ شمشاد حاج‌آقا گنجی بفهمه چی گذشت به یگانه؟

 

صدایش می‌لرزید و حنجره‌اش از شدت فشار بغض می‌خواست پاره شود…

 

– تا خواستم حرف بزنم همه زدن تو دهانم! گفتن نگو ساکت شو، گفتن اردلان نفهمه… اردلان داره دکتر می‌شه اگه بفهمه درسش لطمه می‌خوره… هی گفتن خفه شو… و من خفه شدم…

 

هر دو دستش را بلند کرد و تخت سینه‌ی ستبر اردلان کوبید.

 

– نفهمیدی  چی گذشت بهم اردلان گنجی… هیچ وقت نخواستی بفهمی چی شد دختر بچه‌ی هفده ساله‌ای که عاشقت بود و می‌خواست زنت بشه چرا یهو نشست سر سفره‌ی عقد برادرت…!

فقط نفرینم کردی… تحقیرم کردی… وِلم کردی اردلان گنجی… ول کردی یگانه‌ت‌و…

 

اردلان مسخ شده مچ دستان یگانه را در هوا چسبید.

خیره شد به آبی زلالی که در کورسوی تاریکی به اقیانوس در شب می‌ماند.

مغزش دیگر گنجایش دریافت اطلاعات بیشتر را نداشت!

 

از حرف‌های یگانه سر در نمی‌آورد، فقط یک مفهوم را از بین صحبت‌هایش دریافت؛ اینکه ده سال پیش آنطور که ظواهر امر نشان داد نبوده است!

 

– منظورت چیه؟ چی شده بوده ده سال پیش؟ من دیگه از چی بی‌خبرم؟!

 

#پینار

#پارت44

 

 

 

 

 

 

یگانه با شنیدن این جمله از زبان اردلان، گویی از طبقه‌ی پنجم افتاده باشد کف آسفالت خیابان؛ تازه فهمید چه دسته گلی به آب داده است!

 

گریه‌اش در لحظه بند آمد و سعی کرد مچ دستانش را آزاد کند.

 

– ولم کنین لطفا!

 

اردلان اما رهایش نمی‌کرد، نه حالا که گذشته‌ی سیاهی که تخم کینه در دلش کاشته بود، با این حرف‌های یگانه تار شد!

 

– من از چی خبر ندارم؟! تا نگی ولت نمی‌کنم.

 

یگانه در تلاشی مجدد مچ دستانش را اسارت چنگال نیرومند او آزاد کرد و موهایش را پشت

گوشش زد.

 

– برید بیرون از اتاق من!

 

– تا نگی چی شده نمی‌رم.

 

– هیچی داشتم چرت و پرت می‌گفتم، برید بیرون لطفا.

 

اردلان ولی کوتاه بیا نبود.

 

– دیوونه نکن من‌و! بگو حقیقت‌و…!

 

یگانه دیگر علاقه‌ای به بازگو کردن پشت پرده‌ی آن روزهای سیاه نداشت.

 

– من سر دردم اردلان خان، لطف کنید برید بیرون منم یه کمی استراحت کنم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 67

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان جرزن

خلاصه : جدال بین مردی مستبد و مغرور و دختری شیطون … آریو یک استاد دانشگاه با عقاید خاصه که توجه همه ی دخترا…
رمان کامل

دانلود رمان زیتون

خلاصه : داستان باده من از شروع در نقطه پایانی آغاز میشه از همون جایی که باده برای زن بودن ، نفس کشیدن ،…
رمان کامل

دانلود رمان ماهی

خلاصه: یک شرط‌بندی ساده، باعث دوستی ماهی دانشجوی شیطون و پرانرژی با اتابک دانشجوی زرنگ و پولدار دانشگاه شیراز می‌شود. بعد از فارغ التحصیلی…
رمان کامل

دانلود رمان پدر خوب

خلاصه: دختری هم نسل من و تو در مسیر زندگی یکنواختش حرکت میکنه ، منتظر یک حادثه ی عجیب الوقوع نیست ، اما از…
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x