اردلان همان جا ایستاد… بیحرف… در سکوت اعصاب خرد کنِ اتاق، نگاهش را متمرکز بر یگانه کرد. از حرکات و رفتارش مشخص بود دارد چیزی را پنهان میکند اما حرف و عملش یکی نبود.
زبانش میگفت چیزی نیست و تمام رفتارها و حرکاتش فریاد میزد که ( هِی اردلان… منو ببین… یه چیزایی رو پنهون کردم… بفهم!).
از عکسالعملهای عجیبش گرفته تا نداشتن حلقه در دست، اتاق بدون حتی یک عکس از کامران! بدون عکس عروسی! هیچ اثری از کامران در اتاقش نبود!
ده سال زندگی بدون بچه! عجیب نبود؟! قطعا بود!
یگانه حس میکرد هر چه میگذرد رفتارهایش ممکن است راز سر به مهر ده ساله را لو بدهد، از طرفی اردلان طوری به او مینگریست گویب فکرش را میخواند!
دیگر تاب دوام آوردن زیر تیغ تیز نگاه اردلان را نداشت، با عصبانیت گفت:
-میرید بیرون یا من برم توی یه اتاق دیگه؟!
اردلان ترجیح داد ادامهی کنکاشش را به وقت دیگری موکول کند، چرا که اگر بیشتر از این میماند و او را در آن وضعیت مینگریست، تضمینی نبود که نخواهد بغلش کند!
– آدرسا یادت نره.
گفت و از اتاق بیرون رفت.
به اتاق خودش برگشت و تن خستهاش را روی تخت پرت کرد. ذهنش آشفته بازاری بود بی در و پیکر!
از هر سو فکری بیمهابا به سمتش یورش آورده و این حجم از اطلاعات نصفه و نیمه داشت دیوانهاش میکرد.
#پینار
#پارت46
صبح ساعت هفت، بعد از یک دوش آب سرد موهایش را سشوار کشید، پیراهن مشکی و شلوار مشکی به تن کرد. سه دکمهی اول یقهی پیراهنش را باز گذاشت و آستینهایش را تا آرنج تا زد.
عینک آفتابی روی موهایش گذاشت، ادوکلن لجند را به گردن و مچ دستانش زد و با پوشیدن کفشهای چرم مشکی از پلهها پایین رفت.
پدرش و عمه خانم دور میز نشسته و صبحانه میخوردند. سلام کرد و کنارشان نشست. حدس زد که شاید یگانه خواب باشد پس حرفی از او نزند، اصلا به جهنم که امروز ماشین نداشت! پول که داشت! یکی میخرید!
اولین لقمهی نان و پنیر و گردو را که به دهان گذاشت، یگانه با دو فنجان قهوه در حالی که یونیفرم اداری به رنگ طوسی به تن داشت جلوی میز ظاهر شد.
آرایش ملیحی به چهره داشت، موهایش را فرق کج از زیر مقنعه بیرون داده و ناخنهایش را لاک پوست پیازی آراسته بود.
– سلام، صبح بخیر.
یگانه گفت و یکی از فنجانهای قهوه را جلوی اردلان گذاشت.
اردلان لقمه را به زور قورت داد و پاسخ گفت:
– سلام.
یگانه خیلی عادی، انگار که اصلا دیشبی وجود نداشته است، روی صندلی رو به رویی او در کنار پدرشوهرش نشست و با لبخند ادامه داد:
– حدس زدم شاید قهوه بخورید صبح واسه همین برای شما هم دم کردم.
اردلان فنجان قهوه را بالا آورد و جرعهای نوشید و از طعم خوب و عطر تلخش آرام گرفت.
– ممنون.
#پینار
#پارت47
یگانه پاسخش را با یک (خواهش میکنم) ساده داد و لبخند زنان رو به پدرشوهرش کرد.
– براتون شیره انگور لقمه بگیرم آقاجون؟ دکترتون گفته صبحها اندازه یه قاشق چایخوری بخورید اشکال نداره.
در همین حین لقمهای از کره گیاهی و شیره انگور درست کرد و به دست پیرمرد داد که با مهربانی نگاهش میکرد.
عمه فاطمه نخودی خندید.
– انقدر لوس میکنی داداشمو که همهش خودشو میزنه به مریضی دیگه.
وگرنه از من سالمتره به خدا، فقط دلش میخواد عروسش نازشو بکشه.
یگانه با لبخند لقمهای نان و پنیر و گردو درست کرد و سمت عمه خانم گرفت.
– بفرمایید عمه جان، اینم برای شما.
انقدر به آقاجون حسودی نکنید. انشالله شما هم آقا پسراتونو دوماد کنید عروستون کنارتون میشینه واسهتون لقمه میگیره نازتونو میکشه.
عمه فاطمه با خنده لقمه را از دست یگانه گرفت.
– والا بعید میدونم دختر مثل تو پیدا بشه عمه جان. خدا حفظت کنه.
اردلان قهوهاش را سر کشید و دیگر نتوانست این دل و قلوه دادنهای آنان را تاب آورد.
– یه لحظه بیا آشپرخونه زنداداش میخوام ببینم این قهوهای که دم کردی چی توش داشت!
برخاست و در مقابل چشمان متعجب آنان به آشپزخانه رفت.
یگانه عذرخواهی کوتاهی کرد و پشت سر او بلند شد و به آشپزخانه رفت.
#پینار
#پارت48
اردلان طوری که در دید نباشد ایستاد و به کانتر تکیه زد. یگانه هم رو به رویش ایستاد و گفت:
– آدرسا رو براتون نوشتم روی کاغذ به ترتیب و با شماره تماس، توی راه میدم بهتون.
اردلان دستانش را طلبکارانه چلیپا کرد و یک تای ابرویش را بالا داد.
– کجا به سلامتی زنداداش؟ نو نَوار کردی! آرا گیرا کردی!
یگانه دست خودش نبود که مقنعهاش را کمی جلو کشید.
– میرم سر کار.
اردلان با طعنه سر تکان داد:
– آهان! که میری سر کار؟!
– بله.
– اون وقت سر چه کاری؟
یگانه نفسی گرفت و پاسخ داد:
– بیست سؤالیه؟
– نه بابا بیست سؤالی چیه، من حق ندارم بدونم زنِ برادر گم و گور شدهم کجا کار میکنه؟ هوم؟
یگانه حرصش را با فشردن ناخنهایش کف دستش خالی کرد.
– من حسابدار یک شرکت خصوصیام.
– پس دانشگاه رفتی.
– نه پس فقط شما رفتی! بله رفتم و محض اطلاع رسانی باید عرض کنم تا مقطع فوق لیسانس ادامه دادم!
اردلان از دیدن حرص خوردن او خندهاش گرفته بود ولی خودش را کنترل کرد.
– خیلی خب، بده من اون کاغذو برم.
– توی کیفمه و کیفم توی هال هستش! الان که رفتیم توی ماشین میدم بهتون.
اردلان بیخیال نسبت به حرصی شدن او تکیهاش را از کانتر گرفت.
– مگه نمیری سرکار؟ ما رو نمیتونی برسونی که.
– شما منو بذارید محل کارم، بعد ماشین و ببرید.
#پینار
#پارت49
اردلان علاقهای به گرفتن ماشین او نداشت، چرا که تصمیم داشت سری به نمایشگاه ماشین دوستش بزند ولی بدش نمیآمد آدرس شرکت محل کار یگانه را بلد باشد! پس موافقت کرد.
– اُکی بریم پس، دیر میشه.
یگانه با حرص قدمهایش را محکم برداشت و از آشپزخانه خارج شد. اردلان زیر لب زمزمه کرد.
– کاش بفهمم چی رو داری قایم میکنی… کاش بگی بهم تا شاید دست بردارم از آزارمون… آزار دادن خودم و خودت…
و بعد از او از آشپزخانه بیرون رفت.
بعد از خداحافظی از حاج سعید، همه سوار 207 سفید رنگ یگانه شدند و از عمارت بیرون رفتند.
اردلان پشت فرمان نشسته و عمه خانم کنارش، یگانه هم صندلی عقب نشسته و آدرس شرکت را به اردلان میداد که عمه خانم لب گشود:
– یگانه جان عمه، دیرت میشه اگه اول منو برسونین؟
یگانه اصلا دلش نمیخواست با اردلان تنها بماند.
– چطور مگه عمه جان؟ عجله دارید؟
– عجله که… راستش امروز حاجی خونهست گفتم قبل از اینکه بیدار شه من خونه باشم.
یگانه دلش نیامد نه بیاورد، آن هم بعد از این همه خدمتی که عمه خانم به آنها کرده بود. نهایتش یک ساعت دیرتر رسیدن آن هم روزی که هنوز در مرخصی است و دارد سر کار میرود که ایرادی ندارد.
– نه عمه جان دیرم نمیشه، من امروز در واقع هنوز توی مرخصیام ولی دارم میرم سر کار.
– خدا خیرت بده مادر.
و رو به اردلان کرد.
– خونهی عمهت و بلدی گل پسر یا باید آدرس بدم؟
اردلان رو به فاطمه خانم کرد.
– دست شما درد نکنه دیگه! معلومه یادمه.
گل گازانیا رو نمیذاری؟
امشب میزارم