یگانه پاسخش را به سرعت داد:
– نه نه… نه اصلا…
اردلان نیشخندی طعنهوار حوالهاش نمود و کنایه زد:
– یا شایدم فکر کردی من فکر و خیالاتی دارم! ولی باید عرض کنم خدمتتون که هر چی بوده مال همون ده سال پیش و زمان جاهلیت منه!
تا گوشهای یگانه سرخ شد! سعی کرد عصبانیتش را کنترل کند و فریادش را بر سر او آوار ننماید.
– نخیر حضرت والا من دختر چهارده ساله نیستم که چنین تفکرات احمقانهای داشته باشم!
اردلان دستانش را از جیب شلوار بیرون کشید و به سینهی ستبرش وصل کرد.
– ها پس چی؟! الان منظورت از این کارا چیه مادمازل؟
یگانه خندهاش هیستریک شد.
– نخندونید منو! منظور؟ من؟ والا این شمایید که از وقتی اومدین در اتاق منو از جا کندین!
برای آخرین بار میگم؛ خودم با آقاجون صحبت میکنم و هر وقت صلاح دیدم برای طلاق از برادر شارلاتان شما اقدام میکنم!
اردلان یک لحظه ماتش برد از این همه زبان درازی او! و بعد با توجه به مکان حضورشان دم در اتاق یگانه و حرفی که زده بود، چشمانش گرد شد.
– چرا فکر کردی شخص خاصی هستی؟! تو یه اشتباه احمقانهای توی گذشتهی من! یه لکه ننگ توی کارنامهی روابطم!
و در بدجنسترین حالت ممکن ادامه داد:
– یادم بنداز عکس دوست دخترمو نشونت بدم! راجع به طلاقت هم هر غلطی میخوای بکن! من فقط به خاطر خواهش آقاجون میخواستم برات انجامش بدم وگرنه مهم نیستی!
#پینار
#پارت75
یگانه شوکه نگاهش میکرد… اما نگذاشت او در این مسابقه برنده شود.
– ندیده کاملا مشخصه چه اُعجوبهایه! طفلک بیچاره…!
اردلان هم خندهاش گرفته بود و هم نمیخواست وا بدهد.
– حیف که الان تایم ویدیو کالِمونه وگرنه جوابتو داشتم.
و از به اتاق خودش که رو به روی اتاق یگانه قرار داشت رفت.
در را که بست تک خندی زد و دستی به موهایش کشید.
– بچه شدی اردلان؟
لباسهایش را درآورد و تن عضلانیاش را به دست قطرات پر فشار آب سرد سپرد.
اصلا دلش نمیخواست این چشم در چشم شدنها و کلکلها ادامه پیدا کند.
اگر میخواست بماند، قطعا برای محل زندگیاش فکری درست و حسابی برمیداشت.
نمیشد اینطور ادامه داد…
چشم بست و دست میان موهایش برد.
– باید در اولین فرصت کوتاهشون کنم.
از حمام هم که بیرون آمد، با همان حولهی سفید به تنش، روی تخت نشست و پاهایش را دراز کرد.
لپ تاپش را از کنار تخت برداشت و به صندوق ایمیلهایش رفت که ایمیلی از آدرسی ناآشنا توجهاش را جلب نمود.
#پینار
#پارت76
بازش کرد و مشغول خواندن شد.
( سلام داداش بزرگه، کامرانم. میدونم در به در دنبالمید اما خب قطعا تا الان فهمیدین که من کانادام و دستتون بهم نمیرسه. این ایمیل و برات فرستادم واسه انجام یه کاری.
کلید یه آپارتمانه که از قبل به نام یگانه زده بودم، مطمئنم یادش نیست!
کلیدش توی کشوی میز تحریر، توی اتاق کار آقاجونه، بردار بهش بده عوضِ مهریهای که ازم نخواست.
یگانه بیگناه قاطی این بازی مسخره شد…)
لپ تاپ را با عصبانیت بست و کنار انداخت. سرش سوت میکشید از هجوم این همه فکر و خیال!
اصلا کامران چطور به خودش اجازه داده بود به او ایمیل بزند؟! چطور رویش شده بود؟!
بدتر از همه اینکه یگانه را بیگناه خوانده بود و اتفاقات پیش آمده را بازی!
چطور میشد! چطور یک نفر میتوانست انقدر وقیح باشد!
کلید یک آپارتمان؟! به جای مهریهای که یگانه هرگز نخواسته بود؟! چطور امکان داشت در یک مسئله این همه مجهول وجود داشته باشد؟
چه فرمولی باید به کار میبست تا بتواند حلش کند؟ چه راه کاری… هیچ به ذهنش نمیرسید و همین هم بیشتر عصبی و کلافهاش می کرد.
سرش را به تاج تخت تکیه داد و پلکهای بلند و فر دارش را روی نهاد به این امید که در پس تاریکی ذهنش، کور سویی ببیند….
هر چه بیشار فکر میکرد، حس مینمود که مثل یک موش در یک هزارتو گیر افتاده است و راه خروج را نمییابد.
دراز کشید و ساعدش را روی چشمانش نهاد.
– ذهنم از تنم خستهتره…
#پینار
#پارت77
عصر، یگانه با یک فنجان چای خوش رنگ و ظرفی از توت خشک و خرما به اتاق پدرشوهرش رفت.
باید در مورد طلاق با خودش حرف میزد، رویش نمیشد ولی حتم داشت که خود حاج سعید بحثش را پیش خواهد کشید.
دو تقه به در زد و با شنیدن صدای پیر و خستهی او، در را گشود و وارد شد.
با لبخند سینی چای را روی میز گذاشت و روی صندلی نشست.
– سلام عرض شد حاجآقای خوابالو!
حاج سعید، لبخند زد و از تخت بیرون آمد، عصازنان جلو رفت و رو به روی یگانه پشت میز نشست.
– این قرصای جدیدی که دکتر داده همهش منو گیج و خوابالو میکنه. تا سرمو میذارم روی بالشت کمرم صاف بشه چشمام بسته میشه.
یگانه پیرمرد را به لبخندی گرم مهمان کرد.
– بهتر آقاجون، بخوابید بلکه یه کم جون بگیرید.
حاجآقا گنجی نگاه به سینی خاتم کاری انداخت.
– به به، چای عروس دَم!
یگانه با همان لبخند گوشهی لبش استکان و نعلبکی را از داخل سینی برداشت و جلوی او نهاد و گفت:
– عروس دَم، لبسوز، لبدوز.
چند دانه توت کنار استکان در نعلبکی گذاشت.
– توت پهلو، استکان کمرباریک.
لبهای بیرنگ حاج سعید جانی دوباره یافت و از هم باز شد.
– دستت درد نکنه بابا، خدا عمرت بده.
– نوش جونتون.
حاج سعید عادت داشت چایاش را وقتی هنوز داغ است بنوشد، پس استکان و نعلبکی شاهنشان عتیقه را برداشت و مشغول نوشیدن شد.