رمان پینار پارت ۲۲

4.3
(136)

 

 

 

 

 

 

ابروهای حاج سعید در هم رفت.

 

– خب… زنگ زده به ناریه که چی؟!

 

– ناریه می‌گفت می‌خواستن بدونن از کامران خبری شده یا نه؟ و اینکه من طلاق گرفتم یا نه…

 

اردلان این بار کاملا جدی به پدرش رو کرد:

 

– ناریه محترمه درست… ولی کارگر این عمارته! چرا باید عمه خانم زنگ بزنه به کارگر ما و از عروسمون… حالا عروس سابق یا هر چی…

چرا باید زنگ بزنه آمار بگیره؟!

 

یگانه در سکوت نظاره‌گر مکالمه‌ی پدر و پسر بود.

حاج سعید فکری شده پاسخ داد:

 

– آره درست می‌گی. کارش خیلی اشتباهه! حتی اگه می‌خواد از چیزی هم سر در بیاره باید به خودمون زنگ بزنه! از فاطمه بعید بود این کار…

 

اردلان موبایلش را از جیبش بیرون آورد.

 

– آقاجون اگه اجازه بدین من با عمه تماس بگیرم.

 

– نه بابا، تو نه! اینجوری بهش بَر می‌خوره من خواهرم‌و می‌شناسم. بعدم همه چی رو می‌ندازه گردن یگانه.

خودم باید باهاش تماس بگیرم.

 

و رو به یگانه گفت:

 

– به ناریه بسپر که یه موقعی به فاطمه نگه که موضوع‌و به تو گفته. می‌خوام بگم ناریه با خودم در میون گذاشته.

 

– چشم آقاجون.

 

اردلان گفت:

 

– تلفن‌و بیارم آقاجون؟

 

– نه بابا، خودم بعدازظهر، از اتاقم بهش زنگ می‌زنم.

 

#پینار

#پارت97

 

 

 

 

 

 

 

اردلان که گویی مسئله برایش حل شده بود به همان جلد بی‌تفاوتش برگشت و برخاست.

 

– اُکی پس من می‌رم.

 

– برو بابا.

 

اردلان که رفت، حاج سعید به یگانه رو کرد.

 

– منم می‌رم اتاقم به فاطمه زنگ بزنم، یادت نره بابا، به ناریه حتما بسپری چیزی که گفتم‌و.

 

یگانه بشقاب‌های خالی را روی هم گذاشت.

 

– باشه چشم.

 

و بعد حرفی که پسِ ذهنش نشسته و فرصت جولان می‌خواست را جلو کشید و بر زبان آورد.

 

– آقاجون… ولی من همون اول هم گفتم موندن من اینجا دیگه درست نیست… الان عمه خانم… دو روز دیگه بقیه فامیل و همسایه ها…

 

حاج سعید دور دهانش را با دستمال کاغذی پاک کرد.

 

– تعجب من از اینه که اصلا چطور شده فاطمه یه کاره زنگ زده به ناریه همچین سؤالایی کرده!

 

یگانه یادش به روزی افتاد که برای صدور حکم به دادگاه رفته و در نوبت نشسته بود.

 

– الان یادم اومد آقاجون…

 

– چی بابا؟

 

– اون روزی که واسه صدور حکم نهایی رفته بودم دادگاه با وکیلم، دیدم که وکیلم داره با یه آقایی صحبت می‌کنه وقتی رفتم جلو دیدم که پسر خواهرشوهر عمه خانمه! همون که وکیله…

 

– یعنی می‌گی ممکنه وکیلت بهش چیزی گفته باشه؟

 

– آره حتما! به هر حال همکارن و ممکنه بین صحبتاشون پرسیده باشه که واسه چی اینجاست و اونم بهش گفته باشه.

 

پرونده طلاق غیابی بود دیگه، جرم و جنایت نبود که بخواد پنهونش کنه و اینکه نمی‌دونست آقای احمدی با من آشنان!

 

حاج سعید دستی به محاسن کوتاه و مرتب شده‌اش کشید.

 

– پس حتما خواهرم فهمیده و فکر کرده ما نمی‌خوایم بهش بگیم برای همین یواشکی به ناریه زنگ زده خبر بگیره.

 

یگانه شانه بالا انداخت.

 

– شاید!

 

#پینار

#پارت98

 

 

 

 

 

 

 

حاج سعید برخاست و عصای جواهرنشانش را به دست گرفت.

 

– به هرحال باید باهاش صحبت کنم. منتها حالا که فهمیدیم ممکنه قضیه طور دیگه باشه، اول نمی‌گم که چرا به ناریه زنگ زدی. تا ببینم خودش چی می‌گه.

اگر به روی خودش نیاورد، من به روش میارم.

 

یگانه بشقاب‌ها را برداشت و با حاج سعید هم‌قدم شد.

 

– آقاجون… اگه بگن چرا من هنوز توی این عمارتم چی می‌خواین بگین؟

 

حاج سعید تیز نگاهش کرد.

 

– بزرگتر این عمارت منم عروس… بزرگتر این خاندان منم! هنوز اونقدر ذلیل نشدم که کسی بخواد من‌و بازخواست کنه و برای من تعیین تکلیف کنه.

 

یگانه از گفته‌اش احساس شرم کرد.

 

– ببخشید… منظور بدی نداشتم… فقط… فقط یه کم نگرانم همین…

 

– وقتی من بهت گفتم بمون یعنی حاج سعید گنجی پشت و پناهته دختر! نگران چی هستی؟

صدبار گفتم تو دختر این خونه‌ای! گفتم می‌خوام دخترم کنارم باشه! دیگه نشنوم این حرفا رو ازت.

 

دخترک دلش گرم شد با همین چند کلام پر صلابت… مگر پدر بودن چه می‌توانست باشد جز همین پشت و پناه بودن..؟!

 

– چشم آقاجون، خدا سایه‌تون و روی سر همه‌مون نگه داره… ان‌شالله بتونم حق دختری رو براتون به جا بیارم.

 

– زنده باشی دختر.

 

حاج سعید گفت و به اتاقش رفت… و یگانه هم به آشپزخانه.

ولی حاصل این مکالمه‌ی کوتاه لبخند عمیقی شد که خط بطلان می‌کشید بر تمام دل‌نگرانی‌های عروسی که شده بود دختر عمارت گنجی‌ها…

 

#پینار

#پارت99

 

 

 

 

 

صبح روز بعد وقتی یگانه حاضر و آماده قصد داشت از پله‌ها پایین برود، اردلان هم در حالی که تی‌شرت جذب ارتشی و شلوار جین زاپ‌دار تیپش را تشکیل می‌داد و موهایش را بسته بود از اتاقش بیرون آمد.

 

یگانه چشم دزدید تا مبادا مثل دیروز خیره نگاهش کند. فقط پیش از اینکه پا روی پله‌ی اول بگذارد گفت:

 

– سلام، صبح بخیر.

 

فقط تعجبش از این بود که اردلان با این تیپ می‌دید، هیچ وقت در طول این چند ماه چیزی جز کت و شلوار نپوشیده بود، هنگام رفتن به بیمارستان یا مطبش!

 

اردلان در حالی که ساعتش را می‌بست جلو آمد و بوی ادوکلن لجند مشام یگانه را نوازش داد.

 

– صبح بخیر.

 

ناخواسته همراه هم قدم روی اولین پله گذاشتند که اردلان لب گشود:

 

– هر روز همین تایم می‌ری سر کار؟

 

یگانه لحظه‌ای نگاهش کرد و پاسخ داد:

 

– بله؟

 

اردلان دست در جیبش کرد و انگشت شصتش را گوشه‌ی لبش کشید.

 

– امروز کی کارت تموم می‌شه؟

 

تعجب یگانه دیگر قابل پوشاندن نبود.

 

– چطور؟!

 

– پنجشنبه‌س دیگه، درسته؟

 

یگانه که از حرف‌های نصفه نیمه‌ی او سر در نمی‌آورد، آب دهانش را فرو داد و گفت:

 

– بله… پنجشنبه‌س…

 

#پینار

#پارت100

 

 

 

 

 

 

سر میز آشپزخانه که نشستند هر دو در سکوت به خوردن یک قهوه، صد البته اردلان شیر قهوه، بسنده کردند و هم زمان برخاستند.

 

یگانه خیلی دلش می‌خواست بپرسد اردلان این وقت صبح می‌خواهد کجا برود یا اصلا چرا هم زمان با او و هماهنگ حرکت می‌کند…؟! ولی خب از آن جایی که اخلاق زیبای او را خوب می‌شناخت لب فرو بسته و بر کنجکاوی‌اش سرپوش گذاشته بود.

 

با هم به محل پارک ماشین‌ها رفتند و زمانی که یگانه ایستاد تا خداحافظی کند و سوار ماشینش شود، اردلان سوئیچش را از جیبش بیرون آورد و در مقابل خداحافظی او گفت:

 

– امروز ماشین نبر، من می‌رسونمت.

 

یگانه دیگر نتوانست چیزی نگوید، لااقل الان دیگر قضیه به او هم مربوط می‌شد.

 

– چرا؟

 

اردلان در حالی که در ماشین گران قیمتش را گشوده بود تا سوار شود، یک دستش را روی سقف گذاشت و نگاه نافذش را به یگانه‌ای دوخت که ایستاده و در تلاش بود به او ننگرد.

 

– چون قراره امروز من بیام دنبالت!

 

یگانه که دیگر از نوع جواب دادن‌های اردلان خسته شده بود، ناچار به او نگریست.

 

– چرا قسطی حرف می‌زنین اردلان خان؟! یه کلام بگین امروز چه خبره؟!

 

اردلان ابروهایش را بالا داد.

 

– اُکی… فکر کردم آقاجون بهت گفته امروز قراره بریم بهشت زهرا. نمی‌دونستم که خبر نداری!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 136

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان ویدیا

خلاصه: ویدیا دختری بود که که با یک خانزاده ازدواج میکنه و طبق رسوم باید دستمال بکارت داشته باشه ولی ویدیا شب عروسی اش…
رمان کامل

دانلود رمان غمزه

  خلاصه: امیرکاوه کاویان ۳۳ساله. مدیرعامل یه کارخونه ی قطعات ماشین فوق العاده بی اعصاب و کله خر! پدرش یکی از بزرگ ترین کارخانه…
رمان کامل

دانلود رمان سایه_به_سایه

    خلاصه: لادن دختر یه خانواده‌ی سنتی و خوشنام محله‌ی زندگیشه که به‌واسطه‌ی رشته‌ی پرستاری و کمک‌هاش به اطرافیان، نظر مثبت تمام اقوام…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نازنین مقدم
1 ماه قبل

ممنون قاصدک جان

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x