۲ دیدگاه

رمان پینار پارت ۲۴

4.5
(121)

 

 

 

 

 

تا ظهر را در اتاقش ماند و بعد هم که بیرون آمد، حاج سعید بازخواست‌هایش را شروع کرد.

 

– صبح یگانه رو رسوندی بابا؟

 

پاهایش را روی میز جلوی مبل گذاشت و ببشتر لم داد.

 

– نه.

 

پدرش اخم بر پیشانی نشاند.

 

– چرا؟! مگه نگفتم پاشو ببرش که ظهر بریم دنبالش؟!

 

اردلان موبایلش را جلوی صورتش گرفته و معلوم نبود دارد چه کار می‌کند.

 

– می‌خواستم ببرمش، خودش نخواست.

 

– یعنی چی؟

 

– یعنی نخواست دیگه آقاجون، واضحه.

 

حاج سعید با عصبانیت عصایش را به ساق پای برهنه‌‌ی اردلان که شلوارک پوشیده بود کوبید.

صدای اردلان درآمد و پاهایش را از روی میز برداشت و صاف نشست.

 

– آخ… چرا می‌زنین آقاجون؟!

 

– اون ماسماکت‌و بذار کنار، درست مثل آدم بگو ببینم صبح چرا یگانه رو نبردی.

 

موبایلش را قفل کرد و کنارش گذاشت.

 

– گفت خودم می‌خوام برم.

 

– نگفت چرا؟

 

– گفت حالا که همه خبر دارن من طلاق گرفتم دلم نمی‌خواد توی محل کارم پشت سرم حرف و حدیث باشه… از این چرت و پرتای خاله زنکی دیگه.

 

حاج سعید هر دو دستش را روی عصایش نهاد و چانه‌اش را رویش گذاشت.

 

– راست می‌گه… الان دیگه همه خبر دارن کامران چه غلطی کرده و یگانه طلاق گرفته.

 

#پینار

#پارت106

 

 

 

 

 

 

اردلان خونسرد جواب داد:

 

– خب چی کار کنیم؟ می‌دونن که بدونن! جایزه بدیم بهشون؟ چرا انقدر حرف مردم براتون مهمه آقاجون؟

اصلا اگه انقدر حرفشون براتون مهم بود چرا خواستین یگانه همچنان اینجا بمونه؟ خب می‌ذاشتین بره!

 

حاج سعید نگاه به پسرش دوخت. چطور می‌توانست بگوید به خاطر تو پسر جان! به خاطر اینکه فرصت دوباره‌ای به هر دویتان داده باشد…!

اما در عوض گفت:

 

– باباش یگانه رو به من سپرد، نمی‌تونم خیانت در امانت کنم اردلان.

این دختر امانته دست من، نمی‌خوام پس فردا که سرم‌و گذاشتم زمین، اون دنیا رو سیاه باسم جلو باباش.

 

– پس حرف بقیه رو بریزید دور آقاجون، هر کی هر چی می‌گه با خواهد گفت‌و بریزید دور!

یه گوشتون در باشه یه گوشتون دروازه!

 

لبخند بر لب حاج سعید نشست.

 

– آره تو درست می‌گی، ولش کن.

حالا بگو ببینم قراره کجا ببریمون ناهار؟

 

اردلان ظاهری چشم درشت کرد.

 

– با منین آقاجون؟ من؟ واقعا؟!

 

– بله خود حضرتعالی آقای دکتر!

 

– دکترِ چی؟ کشک چی؟ من اصلا دارم با سیلی صورتم‌و سرخ نگه می‌دارم.

 

– بله سیلیت توی حیاط پارک شده از دیروز.

 

هر دو خندیدند و اردلان گفت:

 

– هر جا شما بخواید، نوکرتون هم هستم حاج آقا گنجی.

 

– من که زیاد سر در نمیارم، فقط از این پیتزا میتزاها نباشه.

 

– چلو کباب وزیری می‌دم بهتون کیف کنین، خوبه؟

 

و دوباره صدای خنده‌هایشان در عمارت پیچید.

 

#پینار

#پارت107

 

 

 

 

 

 

 

ساعت یک و نیم ظهر شد، حاج سعید به اردلان که داشت روی کاناپه چرت می‌زد گفت:

 

– اردلان… اردلان پاشو بابا.

 

اردلان به زور پلک‌های خسته و سنگینش را از هم‌آغوشی رهانید و گشود.

 

– هوم… بله…؟

 

– پاشو یه زنگی بزن به یگانه ببین کی کارش تموم می‌شه؟

 

– نمی‌شد خودتون زنگ بزنین؟

 

– نه. پاشو.

 

– آقاجون… خودتون زنگ بزنین دیگه من اصلا حسش‌و ندارم.

 

و از این شانه به آن شانه شد.

حاج سعید اگر می‌خواست خودش زنگ بزند که او را بیدار نمی‌کرد! قصدش از این کار فقط این بود که کم کم یخ بین آن‌ها را به زور هم شده بشکند.

 

– بلند شو اردلان، پاشو تنبلی نکن.

 

غر زد.

 

– آقاجون…

 

– آقاجون بی‌ آقاجون! بلند شو سریع.

 

اردلان تن کرختش را بلند کرد و موهای ژولیده‌اش را پشت گوش زد.

 

– والا به خدا که از من مظلوم‌تر پیدا نمی‌شه توی خاندان گنجی.

 

– نق نزن بچه.

 

– نق؟ من؟

 

– عصا دلت می‌خواد؟ دِ پاشو دیگه.

 

#پینار

#پارت108

 

 

 

 

 

 

اردلان دیگر پاسخی نداد و موبایلش را برداشت. شماره‌ی یگانه را که به زن‌داداش سابق تغییرش داده بود! گرفت و با چشمان بسته منتظر شد پاسخ دهد.

 

بوق چهارم که خورد، صدای یگانه در گوشش پیچید.

 

– سلام.

 

– کارت تموم نشده؟

 

یگانه با حرص گفت:

 

– سلام بلد نیستین؟!

 

اردلان همچنان خواب آلود بود.

 

– وای ولم کن زن… تو و آقاجون انگار معلم پرورشی هستین! می‌گم کارت تموم شد یا نه؟

 

یگانه از این تشبیه اردلان خنده‌اش گرفته بود اما تنها به زدن لبخندی ملیح بسنده نمود و خدا را شکر کرد که لبخند ملیح صدا ندارد!

 

– نیم ساعت دیگه کارم تموم می‌شه.

 

– رستوران خوب سراغ داری همون نزدیکیا؟ آقاجون هوس چلوکبابشون کرده.

 

حاج سعید با خنده این صحنه را تماشا می‌کرد. از همان فاصله‌ی اندک کنار اردلان صدایش را بلند کرد.

 

– اردلان قراره شیرینی بهمون بده یگانه، یه جای خوب ببرمون.

 

چشمان اردلان سریع باز شد و به صورت خندان پدرش که روی مبل کناری‌اش نشسته بود نگاه کرد.

 

– دشمن؟ نه ممنون، پدرم هست.

 

یگانه ریز خندید و گفت:

 

– یه رستوران نزدیک شرکتمون هست، آدرسش‌و می‌فرستم براتون.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 121

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان کنعان

خلاصه : داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
28 روز قبل

فعلا این تنها رمانی هست که اغصاب خورد کن نشده با ظلم به دخترا که امیدوارم در آینده هم نشه هرچند صد در صد در گذشته در حق یگانه ظلمی صورت گرفته که نامزد اردلان بوده و با کامران ازدواج کرده ممنون قاصدک جان کاش پارتا رو طولانیتر میکردی

نازنین مقدم
28 روز قبل

🙏 🙏 🙏 🙏 🙏

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x