یگانه میدانست دیر یا زود باید با این حرفها رو به رو میشود پس تعجب نکرد.
– بله جدا شدم.
– با این حال هنوز تو عمارت گنجیهایی…!
یگانه لازم دید این قسمت را کوبنده پاسخ دهد.
– با این که توضیحی به کسی بدهکار نیستم و لزومی هم نداره به رئیسم دربارهی مسائل خانوادگیم جواب پس بدم، اما صرفاً جهت دور شدن از حاشیه و قضاوت اشتباه عرض میکنم که موندنم اینجا به اصرار حاج آقا بوده و هست.
ایشون دوست ندارند حالا که ما سه نفر تنها هستیم هر کدوممون جدا زندگی کنه، بنابراین از رفتن من به خونهی خودم و ایضاً از مستقل زندگی کردن اردلان خان جلوگیری کردن و خواستن حالا که سنشون بالاست و تنها هستن ما کنارشون باشیم.
حامی «هوم» آهستهای گفت و بحث را عوض کرد.
– باید یه روز بیام اردلان و ببینم… سالهاست ندیدمش.
یگانه هم دست پیش را گرفت.
– با پدر تشریف بیارید، حتما حاج آقا هم از دیدن دوستان قدیمیشون خوشحال میشن.
حامی که بحث را به بن بست رسیده دید، مقصود اصلی اش را بیان نمود.
– زنگ زده بودم کار مهمی داشتم.
– دربارهی شرکت؟
– آره.
– بفرمایید، در خدمتم.
#پینار
#پارت118
حامی تازه اهمیت کارش یادش آمد، با عجله و لحنی توأم با سرزنش گفت:
– مهر شرکت کجاست؟! نمیدونستی امروز یه قرار کاری داشتیم؟!
یگانه خونسرد پاسخ داد:
– توی کشوی میزتونه همیشه.
– نیست بابا… طرف قرارداد هم وکیلشو فرستاده، وکیلش هم از این بد عنقهاست!
مهر نباشه واسه واسه پای قرارداد، کل کار ممکنه بره رو هوا!
یگانه استرسی شد…
یادش آمد که لحظهی آخر مهر را برداشت تا یکی از برگههای ترخیص را مهر کند و بعد اردلان تماس گرفته بود…
یه سرعت برخاست و کیفش را از کمد بیرون آورد. زیپش را باز کرد و روی زمین خالیاش نمود و از دیدن مهر شرکت که قِل خورد و جلوی پایش افتاد، دستش را روی سرش گذاشت.
– چی شد یگانه؟
دیگر در این وضعیت خطاب شدن با اسم کوچکش توسط حامی، کوچکترین اهمیتی نداشت. قراردادشان با شرکتی بزرگ و اسم و رسم دار بود… و حالا با سهل انگاری او همه چیز داشت خراب میشد.
با ندامت لب زد:
– اشتباهی گذاشتمش تو کیفم آوردم خونه…
– یا خدا…!
یگانه سریع گفت:
– نگران نباشین، تا شما یه کمی باهاش درمورد روند کاری و این داستانا صحبت کنین من ضربالاجلی مهر و رسوندم دستتون.
حامی گفت:
-مطمئنی؟ یگانه دستمونو تو پوست گردو نذاری!
– نه نه، مطمئن.. همین الان راه میافتم.
#پینار
#پارت119
یک دور، دور خودش چرخید تا آپدیت شود و بفهمد الان باید چه کار کند. در کمدش باز بود و ذهنش تازه بیدار شد انگار.
سریع رفت و مانتوی جلو باز مشکیاش را پوشید. نگاهی به شلوارش انداخت که یک بگ ابر و بادی بود. زیر لب زمزمه کرد:
– ولش کن…
شال مشکی که دور گردنش افتاده بود را روی موهایش گذاشت و خواست از در بیرون برود که نتوانست با شلوار گشادش کنار بیاید.
– اَه!
برگشت و با عجله شلوار جین زاپ دارش را از با شلوار ابر و بادی گشادش عوض کرد. سوئیچ ماشینش را با موبایل و مهر شرکت برداشت و دوید.
پلهها را تند تند دو تا یکی کرد و پایین رفت. حاج سعید و اردلان روی کاناپه نشسته و صحبت میکردند که از دیدن یگانه در آن حالت متعجب شدند. یگانه سر سری سلام کرد و حاج سعید پرسید:
– کجا با این عجله دخترم؟
یگانه با استرس جواب داد:
– میرم شرکت، یه کار خیلی فوری فوتی پیش اومده باید خودمو سریع برسونم.
– خیره دخترم، اتفاق بدی که نیفتاده خدایی نکرده؟
یگانه سریع کلمات را قطار کرد:
– مهر شرکتو برداشتم با خودم آوردم خونه! اصلا یادم نبود عصر قرارداد دارن آقای کاویانی… الان باید سریع برسونم دستشون مهرو تا قرارداد به هم نخورده.
#پینار
#پارت120
کنج لب اردلان بالا رفت و شمایل نیشخند گرفت.
– واقعا مهرو آوردی خونه یا کار واجب دیگهای داره کریم کاویانی؟
یگانه خیلی دلش میخواست جواب کوبندهای بدهد اما در شرایط موجود وقت کلکل کردن نداشت.
– بله مهرو آوردم با خودم.
و سپس رو به حاج سعید ادامه داد:
– با اجازهتون من برم فعلا آقاجون، دیر برسم خیلی بد میشه…
حاج سعید روی پای اردلان کوبید.
– پاشو برسون یگانه رو.
یگانه دیگر داشت عصبی میشد.
– نه آقاجون، میرم خودم ماشین هست. فقط اجازه بدید من برم زودتر این دسته گلی که آب دادمو جمع کنم خوب میشه.
حاج سعید ولی انگار بغرنج بودن اوضاع را درک نمیکرد که گفت:
– تو الان خیلی عجله داری من دلم شور افتاده، نمیذارم تنها بری.
و اردلان را خطاب قرار داد:
– پاشو برو بابا جان، لباساتم که مناسبه.
به تیشرت و شلوار اسلش میگفت مناسب؟! آن هم برای اردلان؟! شوخی بدی بود.
اردلان که استرس یگانه و لجبازی پدرش را دید، نخواست بیش از این باعث آزار او شود. برخاست و راه افتاد.
– بریم.
سپاس فراوان قاصدک بانو💐
💙💙💙
خسته نباشی قاصدکی