رمان پینار پارت ۲۸

0
(0)

 

 

 

 

 

 

یگانه جلوتر از اردلان بیرون دوید و پشت فرمان نشست. ماشین را از پارک درآورد و هم زمان اردلان آمد و در سمت راننده را باز کرد.

 

– برو اون ور.

 

یگانه عصبی مشتی روی فرمان کوبید.

 

– وقت مسخره بازی نیست! برو بنشین بریم.

 

اردلان خیلی ریلکس دست روی شانه‌اش گذاشت و به سمت صندلی کناری هل داد.

 

– منم حوصله مسخره بازی ندارم، برو اون ور تا بنشینم بریم.

 

یگانه که دیگر نه اعصابی برایش مانده بود و نه حال و حوصله‌ی جنگیدن داشت، خودش را کنار کشید و روی صندلی کناری نشست.

اردلان پشت فرمان قرار گرفت و پا روی پدال گاز فشرد و اتومبیل از جا کنده شد!

 

در طول مسیر همچنان که بین ماشین‌ها لایی می‌کشید و تقریبا داشت تمام قوانین راهنمایی و رانندگی به جز بستن کمربند ایمنی را می‌شکست، گفت:

 

– کریم همه کارمنداش‌و اینجوری صدا می‌زنه؟

 

یگانه بی‌حوصله پاسخ داد:

 

– چه جوری؟

 

– با اسم کوچک… با پسوندِ جان…!

 

یگانه چشم به خیابان داشت.

 

– بعضی وقتا پیش میاد که این کارو بکنه.

 

– با همه؟

 

– با همه.

 

اردلان سر تکان داد و دیگر چیزی نگفت، اما همچنان ته دلش نسبت به کریم کاویانی قدیم و حامی کاویانی جدید حس خوبی نداشت.

چرا که می‌دانست همان ده سال پیش، کریم هم یکی از سینه چاک‌های یگانه بوده!

 

به شرکت که رسیدند، اردلان اتومبیل را پارک کرد و خواست پیاده شود که یگانه فورا گفت:

 

– شما کجا؟

 

– میام بالا همراهت.

 

– بچه‌م مگه؟! اینجا محل کارمه‌ ها! می‌رم مهرو می‌دم برمی‌گردم سریع.

 

اردلان اگر می‌خواست کاری کند خدا هم جلودارش نبود چه برسد به دختر ظریف و چشم رنگی رو به رویش!

 

– من با تو کاری ندارم، می‌خوام دوست بچگیم‌و ببینم.

 

یگانه با ابرو به او اشاره زد.

 

– با این سر و وضع؟ واقعا؟! بعد از ده سال با تی‌شرت چروک شده و شلوار اسلش طوسی می‌خواید بیاید دیدنش اونم توی شرکتش؟! اونم وقتی که یه مهمون مهم داره؟!

 

#پینار

#پارت122

 

 

 

 

 

 

 

 

اردلان از سر و تیپش یادش رفته بود، با این حرف یگانه تازه نگاه به خودش انداخت و با یک حساب سرانگشتی تصمیم گرفت همان جا منتظر بماند.

 

– حواسم نبود به لباسام. برو زود برگرد.

 

یگانه بی‌حرف ماشین را ترک کرد و به سمت در ورودی دوید.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

وارد شرکت که شد مستقیم سراغ اتاق ریاست رفت. منشی نشسته و با موبایلش مشغول بود.

 

– سلام، مهندس کاویانی داخلن؟

 

طاهری سر بلند کرد و نگاهی ناخوشایند به یگانه انداخت.

 

– بله، و به لطف دسته گل سرکار خانم دارن از حرص خودخوری ‌می‌کنن.

 

طاهری منشی شرکت بود و هیچ وقت چشم دیدن بقیه خانم‌های کارمند، علی‌الخصوص یگانه را نداشت.

یگانه و بقیه هم توجهی به او نمی‌کردند و سعی می‌کردند زیاد دهان به دهانش نگذارند تا آرامششان حفظ شود.

 

بدون اینکه جوابی به طاهری بدهد رفت و چند تقه به در زد. صدای حامی بلند شد.

 

– بیا تو.

 

یگانه چشم غره و پشت چشم نازک کردن طاهری را محل نگذاشت و وارد اتاق ریاست شد و در را بست.

حامی با دیدن یگانه گل از گلش شکفت و جلو رفت.

 

– چه به موقع اومدی، فکر نمی‌کردم برسی…

 

یگانه با خجالت لبخندی شرمگین بر لب نشاند و مهر را سمتش گرفت.

 

– شرمنده به خدا… اصلا حواسم نبود… ببخشید.

 

حامی مهر را گرفت و در دو قدمی یگانه ایستاد.

 

– دشمنت شرمنده باشه، پیش میاد دیگه. بنشین یه قهوه بخوریم بعد برو، وکیل شرکت فراگستر زنگ زد گفت توی ترافیک گیر کرده احتمال داره با نیم ساعت تأخیر برسه.

 

یگانه شالش را کمی جلو کشید.

 

– نه دیگه ممنون. من می‌رم با اجازه‌تون.

 

– بنشین… یه قهوه‌س فقط… اونم توی محیط کاری.

 

– نه آخه منتظرمن پایین.

 

– کی منتظرته؟

 

با اینکه اصلا دلش نمی‌خواست اسمی از اردلان ببرد اما مجبور شد.

 

– اردلان خان تو ماشینن پایین.

 

و بی‌اراده علت حضورش را توضیح داد!

 

– من عجله داشتم، آقاجون نگران شدن گفتن اردلان خان رانندگی کنه بهتره.

 

حامی ابرو بالا داد و مهر را در دست چرخاند.

 

– اردلان خان!

 

مکثی کرد و ادامه داد:

 

– باشه، برو. فردا جمعه‌ست، شاید با حاج بابام اومدیم دیدن حاج آقا گنجی و پسر فرنگیش.

 

یگانه زورکی لبخند زد.

 

– قدمتون رو چشم.

 

سپس خداحافظی کرد و از شرکت بیرون زد.

 

#پینار

#پارت123

 

 

 

 

 

 

در ماشین که نشست اردلان موبایلش را کنار گذاشت و سوئیچ را چرخاند.

 

– به موقع رسیدی یا نه؟

 

یگانه نفسی از روی راحتی کشید و لبخند روی لبش آمد.

 

– آره، خداروشکر طرف قرارداد هنوز نیومده بود.

 

اتومبیل را به حرکت درآورد و شکاک پرسیدـ

 

– تنها بود؟

 

– منشی بود توی شرکت. واسه قراردادها موظفه بمونه حتی اگه این تایم باشه.

 

– آها.

 

تا رسیدن به عمارت هیچ حرفی بینشان رد و بدل نشد و یگانه از این سکوت بسیار خوشنود بود.

هر دو که از ماشین پیاده شدند، اردلان سوئیچ را به طرف یگانه پرت کرد. یگانه آن را روی هوا گرفت و وقتی با هم به سمت در ورودی عمارت گام برمی‌داشتند گفت:

 

– ممنون که اومدین، رانندگی شما اگه نبود هنوز نرسیده بودم…

 

اردلان بی‌تفاوت و بدون اینکه نگاهش کند جواب داد:

 

– آقاجون مجبورم کرد، از اون تشکر کن.

 

یگانه هم کم نیاورد:

 

– حیف شعور خریدنی نیست!

 

و نایستاد تا چهره‌ی جا خورده‌ی اردلان را ببیند، جلوتر از او وارد شد.

 

اردلان متعجب بود از این حاضر جوابی‌ها… انگار انتطار داشت تا ابد هر وقت به یگانه تکه و کنایه‌ای انداخت او در سکوت سر پایین بی‌اندازد و چشمانش پر اشک شود!

 

ولی از امروز صبح گویا چیزی عوض شده بود.. یا بهتر بود بگوید کسی تغییر کرده بود!

تغییری اندازه‌ی انسان دیگری شدن..؟! یا شاید هم آدم قبلی خودش نبوده و این یکی واقعی است!

 

پشت سر یگانه وارد شد و بدون سلام کردن رفت و کنار پدرش نسشت.

حاج سعید داشت می‌گفت:

 

– پس به موقع رسیدی بابا جان؟

 

#پینار

#پارت124

 

 

 

 

 

 

 

یگانه روی مبل تک نفره رو به رویشان نشسته بود.

 

– بله آقاجون، البته به لطف شما. دستتون درد نکنه.

 

 

– چرا من؟ اردلان رسوندت.

 

یگانه نیم نگاهی به اردلان انداخت.

 

– به هرحال اگه نگرانی شما نبود اردلان خان نمی‌اومدن من‌و برسونن.

 

– این چه حرفیه بابا، منم نمی‌گفتم اردلان می‌اومد.

 

و رو به اردلان کرد.

 

– مگه نه بابا؟

 

اردلان خود را در منگنه دید! و برای رهایی از این حالت فقط به تکان دادن سرش و یک «اوهوم» ریز گفتن بسنده نمود.

 

یگانه لبخند روی لب آورد و با شوقی تصنعی گفت:

 

– راستی آقاجون شاید فردا مهمون داشته باشیم.

 

– کی دخترم؟

 

یگانه اردلان را زیر چشمی نگاه می‌کرد تا عکس‌العملش را ببیند، چرا که خوب فهمیده بود اردلان نسبت به حامی گارد دارد.

 

– وقتی گفتم با اردلان خان اومدم آقای کاویانی گفتن که شاید فردا با پدرشون بیان اینجا، هم شما رو ببینن هم اردلان خان‌و.

 

اردلان سر جایش راست نشست و ابروهایش در هم رفت.

 

– می‌خواد با باباش بیاد اینجا چی کار؟

 

– وا….! خب دیدن شما!

 

حاج سعید گفت:

 

– مهمون حبیب خداست بابا، قدمشون رو چشم.

 

اردلان سعی داشت عصبانیتش را پنهان کند اما خیلی موفق نبود.

 

– آقاجون من از این پسره خوشم نمیاد چی چی رو حبیب خدان؟

 

حاج سعید روی پای اردلان کوبید.

 

– زشته بابا نزن این حرف‌و، دوست دوران بچگی بودین… پدرش رفیق قدیمی منه.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان زیتون

خلاصه : داستان باده من از شروع در نقطه پایانی آغاز میشه از همون جایی که باده برای زن بودن ، نفس کشیدن ،…
رمان کامل

دانلود رمان سایه_به_سایه

    خلاصه: لادن دختر یه خانواده‌ی سنتی و خوشنام محله‌ی زندگیشه که به‌واسطه‌ی رشته‌ی پرستاری و کمک‌هاش به اطرافیان، نظر مثبت تمام اقوام…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x