۱ دیدگاه

رمان پینار پارت ۳۰

4.3
(88)

 

 

 

 

تا خواست در اتاقش را باز کند، در اتاق اردلان باز شد و با خرواری لباس روی دستش بیرون آمد.

یگانه با تعجب نگاهش کرد و اردلان عاجزانه گفت:

 

– یه کمک می‌دی؟

 

یگانه با خنده جلو رفت.

 

– شما همیشه تو انتخاب لباس خوبین، کمک واسه چی؟

 

اردلان گیج شده پوفی کشید و یگانه را به داخل اتاق هدایت کرد.

 

– خیلی وقته اینحا نبودم، اصلا این مهمونیای عصرونه‌ی خاله زنکی رو یادم رفته. نمی‌دونم چی مناسبشه.

 

چند دست پیراهن در رنگ های مختلف روی صندلی میز کامپیوتر افتاده بود. چند شلوار جین و کتان رنگارنگ نامنظم روی تخت پراکنده بود. انواع و اقسام کفش‌های چرم و ورنی و اسپرت هم اطراف اتاق روی زمین ولو بودند!

 

اردلان لباس‌های روی دستش را روی زمین ریخت و دیت میان موهایش برد.

 

– اصلا نمی‌فهمم!

 

یگانه با خنده وسط اتاق ایستاد.

 

– یه مهمونی عصرونه ساده این همه حساسیت نداره که.

 

– آقاجون انقدر تو گوشم خونده از صبح که واقعا شک کردم مهمونمون کاویانیان یا کینگ‌دام آف اینگلند!

 

سپس حرصی ادامه داد:

 

– آخه یکی نیست بگه اون کریم کاویانی با اون قیافه‌ش خر کی باشه که من با این همه دبدبه کبکبه بخوام جلوش پُز بدم آقاجونم کم نیاره!

به خدا من با همین زیرشلواری و رکابی و سفید هم بیام بنشینم کنارش باز از اون قوزمیت سَرَم!

 

یگانه لب‌هایش را روی فشرد تا صدای خنده‌اش بلند نشود و خنده‌اش را تبدیل کرد به خطی نیمه صاف روی لب‌هایش که بیشتر به دهان کجی می‌خورد!

 

حرص خوردن‌های اردلان خواستنی‌تر و جذاب‌ترش کرده بود، آن هم با موهای باز بورش که پایینش کمی فِر خورده بود و اردلان با عصبانیت هر چند دقیقه یک بار آن‌ها را پشت گوشش می‌زد.

 

نفسی گرفت و خنده‌ی توی گلویش را با آب دهانش قورت داد.

 

– خب، بذارید ببینم چی این جاهاست.

 

تا به سمت کاور کت و شلوارها رفت اردلان با زاری نالید.

 

– نه تو رو خدا! کت شلوار دیگه نه!

 

یگانه خبیثانه لبخند زد.

 

– کت شلوار دیگه آره!

 

 

#پینار

#پارت130

 

 

 

 

 

 

 

اردلان همان وسط روی زمین نشست.

 

– راهی نیست کت شلوار و بی‌خیال شیم؟

 

– خیر متأسفم.

 

اردلان دستانش را دور زانوهایش قلاب کرد.

 

– خیر سرم تو رو آوردم یه چیز آبرومند راحت‌تر بهم پیشنهاد کنی، کت شلوارو که خودمم بلد بودم!

 

یگانه سر جایش ایستاد.

 

– خب اگه کت شلوار نه، پس…

 

نگاهش را دور تا دور اتاق چرخاند و با دیدن شلوار مشکی پارچه‌ای بشکنی در هوا زد.

 

– یافتم.

 

رفت و شلوار را از روی تخت برداشت.

 

– یه پیراهن باهاش ست کنین خوب می‌شه. هم رسمیه هم راحت‌تر از کت شلوار پوشیدنه.

 

اردلان چشمانش برق زد.

 

– آفرین! آره! با یه پیراهن مشکی می‌پوشمش.

 

– نه دیگه، مشکی نه. یه رنگ دیگه.

 

– مشکی مورد علاقه‌امه.

 

– حالا امروزو یه رنگ دیگه بپوشین.

 

– صورتی جیغ که انتظار نداری؟

 

یگانه ملیح خندید.

 

– نه دیگه در اون حد.

 

اردلان هم لبخندی روی لبش نشست.

 

– اُکی، یه چی پیدا می‌کنم.

 

– برم من؟

 

– برو.

 

یگانه از اتاق بیرون رفت و در را بست. چند لحظه‌ای همان جا ایستاد. دست روی سمت چپ سینه‌اش گذاشت… همان جایی که انگار چیزی از درونش داشت خودش را سخت به در و دیوار می‌کوبید…

ارت131

 

 

 

 

 

 

بعد از رفتن یگانه، اردلان نگاهش روی در ماند… فکرش هم جایی فراسوی این اتاق، شاید بشود گفت در اتاق رو به رویی‌اش، پرسه می‌زد.

همان اتاقی که مأمن زنی چشم آبی با موهای بور و پوستی به سفیدی برف بود.

 

با خود می‌اندیشید که لحظات حضورش، خوشایندتر از قبل شده… حتی خودش از او می‌خواهد که کمکش کند…

 

زیر لب آهسته زمزمه کرد.

 

– چی کار داری می‌کنی یگانه؟

 

و به این حقیقت هم پی برد که دیگر بردن نامش اذیتش ‌نمی‌کند… چه بسا که حس شیرینی خاصی را هم زیر زبانش می‌چشاند.

 

افکارش را کنار زد و برخاست. شلوار منتخب یگانه را برداشت و روی دوشش انداخت. دور تا دور اتاق در جا چرخید و چشم گرداند برای یافتن پیراهنی که مشکی نباشد اما صورتی هم نباشد!

 

پیراهن طوسی رنگی نظرش را جلب کرد. از میان انبوه لباس‌های ریخته شده روی هم برش داشت و نگاهش کرد. به نظر خوب می‌آمد.

 

– دکمه سر آستینش هم که کنده شده!

 

خواست کنار بگذاردش ولی رنگش را دوست داشت. نه به سردی و خشکی مشکی بود و نه به گرمی و جیغی صورتی! بنابراین فکر دیگری به ذهنش رسید.

 

– ولش کن، آستیناش‌و تا می‌زنم.

 

لباس‌های روی تخت را به یکباره پایین ریخت و پیراهن و شلواری که قرار بود بپوشد را مرتب روی تخت گذاشت، طوری که چروک نشوند.

 

– شکر خدا لازم نیست کراوات ببندم لااقل، وگرنه ست کردن اون خودش یه پروژه‌ی مجزا می‌شد. خدا بخیر کرد.

 

هر لنگ از کفش کالج مشکی را هم از گوشه‌ای از اتاق پیدا کرد و کنار هم جفت نمود.

 

#پینار

#پارت132

 

 

 

 

 

 

 

ساعت چهار و نیم بود که اردلان حاضر و آماده از اتاقش بیرون رفت.

هم زمان یگانه هم به سالن قدم گذاشت.

 

هر دو برای چند لحظه میخکوب شده و یکدیگر را می‌نگریستند. اردلان در آن تیپ شیک و مجلسی آقاتر از همیشه به نظر می‌آمد. یگانه اما…. بیش از پیش زیبا شده بود و چشم نواز.

می‌شد گذاشتش روی طاقچه و سال‌ها تماشایش کرد.

 

کت مجلسی لیمویی تا زیر باسنش پوشیده بود به همراه شلوار بگ ستش. شال مشکی به سر داشت و موهایش را اتو کشیده رها کرده بود که از زیر شالش تا قوس کمرش مثل آبشاری زیبا پایین ریخته بود.

آرایشی ملیح و دخترانه داشت که همان هم جذاب ترش می‌کرد.

 

همان طور نگاهشان به هم بود، صدای ناریه خانم باعث شد به خود بیایند.

 

– خانم، اردلان خان؟ تشریف نمیارید؟ مهمونا اومدن.

 

یگانه قدم اول را به سمت راه پله برداشت و اردلان هم پشت سرش رفت.

بی هیچ حرفی پله ها را پایین رفتند، اول یگانه و با فاصله‌ی سه پله بالاتر اردلان.

 

پایین پله ها که رسیدند حاج سعید از دیدنشان لبخند بر لبش شکوفا شد و در دل گفت: (کِی می‌شه کنار هم راه رفتنتون‌و ببینم…)

 

یگانه نزدیک حاج سعید ایستاد.

 

– اومدن؟ کو پس؟

 

– حتما دارن ماشینشون و میارن داخل.

 

اردلان هم پایین رسید و کنارشان ایستاد.

 

– زود بیان و برن، اصلا حوصله‌ی چرت و پرت گفتنای کریم و ندارم.

 

و زیر لب آهسته گفت:

 

– با اون قیافه‌ی بی‌ریختش!

 

یگانه و حاج سعید نگاهی به هم کردند و خندیدند.

یگانه لب گشود.

 

– حامی، بهش نگید کریم ناراحت می‌شه.

بعدم زود قضاوت نکنین، فکر نکنم کریم به حامی الان ربطی داشته باشه.

 

اردلان با تعجب پرسید:

 

– چطور؟

 

پدرش در پاسخ دادن پیش‌دستی کرد.

 

– صبر کن بیان خودت می‌فهمی.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 88

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان نمک گیر

    خلاصه رمان : شاید رویا…رویایی که باید به واقعیت می پیوست.‌‌…دیگر هیچ از دنیا نمی خواست…همین…!همین که یک دستش توی حلقه ی…
رمان کامل

دانلود رمان ارتیاب

    خلاصه : تافته‌‌ ادیب دانشجوی پزشکیست که به تهمت نامزدش از خانواده طرد شده و مجبور به جدایی می‌شود. اتفاقاتی باعث می…
رمان کامل

دانلود رمان گلارین

    🤍خلاصه : حامله بودم ! اونم درست زمانی که شوهر_صیغه ایم با زن دیگه ازدواج کرد کسی که عاشقش بودم و عاشقم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
7 ساعت قبل

فکر کردم الان یگانه باهاش ست کرده😂
ممنون قاصدک جان قرار بود اینو هرشب بذاری😳

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x