اردلان که از پچ پچ کردنهای آن دو اصلا خوشش نیامده بود و حرص میخورد، چنان با اخم نگاهشان میکرد که انگار به دو مجرم فراری مینگرد!
حامی بیتوجه به صحبتهای پدرش و حاج سعید دوباره سرش را کمی نزدیک یگانه کرد.
– ببینش، جوری نگاه میکنه بهم انگار من قاتل بروسلیام! بابا کوتاه بیا مرد! چته؟!
یگانه باز به خنده افتاد و این بار اردلان دیگر جوش آورد و آمپرش چسبید که برخاست و با چشم و ابرو به یگانه اشاره زد دنبالش برود.
یگانه چند دقیقه بعد از او برخاست و بعد از عذرخواهی،به آشپزخانه رفت.
اردلان با حالتی عصبی به کانتر تکیه زده بود و پاشنهی کفشش را به زمین میکوبید.
– چی شده؟
یگانهی بیچاره پرسید و مثل اینکه سوپاپ زودپز را کشیده باشی، اردلان ترکید.
آهسته شروع کرد به غریدن.
– تازه میپرسی چی شده؟! رفتی نشستی کنار اون الدنگ که چی بشه؟ هی هم سرتونو کردین تو هم پیس پیس میکنین هر هر میخندین! نامزدین مگه؟!
یگانه خودش هم از این کار زیاد راضی نبود و حرفهای اردلان را قبول داشت و نادم بود.
– فقط دو کلمه صحبت کرد خب من خندهام گرفت…
اردلان بیرحمانه بر زبان آورد آنچه را که نباید…
– اصلا حواست به خودت هست یگانه؟ تو یه زن مطلقهای! همهی رفتارات زیر نظره! هر خنده و شوخیت میتونه سوء برداشت بشه! اینارم من باید بگم بهت؟!
یگانه حس کرد قلبش ترک خورد… زن مطلقه… نه… معلوم است که حواسش نبود…
بغضی که بر گلویش چنگ انداخته بود را به زور قورت داد و لبهای لرزانش را تکان داد:
– حواسم نبود… درست میگین…
اردلان اما تیزتر از این حرفها بود که نفهمد او آمادهی گریه است. لحنش را نرمتر کرد و گفت:
– هم من و هم آقاجون دلمون نمیخواد کسی بهت نظر بدی داشته باشه یا فکرای دیگه کنن در موردت…
یگانه اشکش را پس زد و لیوانی آب کرد و جرعهای نوشید تا حالش سر جا بیاید.
– خوبی؟
اردلان پرسید و یگانه سر تکان داد.
– آره… فقط بعضی وقتا حقیقت زندگیمو فراموش میکنم. ممنون که بهم یادآوری کردین. حواسمو جمع میکنم…
لیوان را داخل سینک گذاشت و از آشپزخانه بیرون رفت.
اردلان مشتش را روی پایش کوبید.
– گندش بزنن! اَه!
و با شنیدن صدای قاه قاه خندیدن حامی زیر لب ورد کرد.
– من تو یکی رو ننشونم سر جات که دیگه اردلان گنجی نیستم! نکبت هَوَل!
اردلان به سالن برگشت و سر جایش نشست و تغییر جای نشستن یگانه اولین چیزی بود که توجهاش را جلب نمود. روی مبلی دور از او و حامی نشسته بود.
حاج آقا کاویانی با لبخند سر حرف را باز کرد.
– خب، تعریف کن اردلان جان، اون ور چه کارا میکردی؟
اردلان اصلا از این همنشینی و همصحبتی خوشحال نبود اما مجبور بود پاسخ دهد.
– درس، دانشگاه، کار…
حاج آقا کاویانی هم انگار شوخ طبعی پسرش را داشت که تک خندی زد و چشمکی هم ضمیمهاش نمود.
– همین؟ فقط همین کلک؟
اردلان یک تای ابرویش را بالا داد و پا روی پا انداخت.
– بله همین!
– برو پسر، برو… یعنی این همه وقت اون ور فقط درس خوندی کار کردی؟!
پیرمرد بیملاحظه! نمیدانست با چه کسی و در حضور چه کسانی و در چه موردی دارد شوخی میکند! چارهی دیگری برای اردلان نگذاشت الّا اینکه پاسخی درخور نصیبش کند!
– من اطلاع ندارم حامی جان وقتی اونور بودن غیر از درس خوندن چه کارای دیگهای هم میکردن ولی خب باید خدمتتون عرض کنم که کارای شازده پسرتون رو به همه تعمیم ندید چون خیلیها هستن که میرن خارج تا فقط درس بخونن و کار کنن و افتخار پدر مادرشون بشن!
و در برابر چشمان وقزدهی حاجی کاویانی و چشم و ابرو آمدن پدرش مبنی بر سکوت کردن و همچنین اخم غلیظ حامی، گفت:
– ضمناً حاجآقا من قصد جسارت ندارمها، اما پدرم منو جوری تربیت کرده که میدونم هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد!
گاهی یه شوخیهایی که نباید رو با آدمهایی که نباید انجام میدیم و بعد عکسالعملشون آزار دهنده میشه.
حاج آقا کاویانی با دهان باز اردلان را نگاه میکرد که حامی ایستاد و با غیض توپید.
– دیگه رسما داره به ما توهین میشه!
یگانه در سکوت نظارهگر این بحث بود. حاج سعید فوری گفت:
– نه پسرم… اردلان منظوری نداره بنشین…
اردلان کاملا ریلکس پاسخ داد:
– من هیچ وقت به پدرتون توهین نکردم و نخواهم کرد.
#پینار
#پارت138
حامی با همان اخم روی پیشانی جواب داد:
– ولی من چنین برداشتی کردم.
اردلان خم شد و دانهی انگوری از ظرف مقابلش برداشت و به دهان گذاشت.
– متأسفانه من مسئول برداشت شما نیستم کریم جان!
در چشمان خشمگین حامی زل زد و ادای پشیمانی درآورد. جوری که حتی ناشیترین انسانها هم از صد فرسنگی میتوانستند نقش بازی کردنش را برای احمق جلوه دادن او متوجه شوند!
– اِ عذر میخوام، چی بود اسم جدیدتون؟
و نگاه به یگانه دوخت و با انگشت سبابه به پیشانیاش کوبید و ژست فکر کردن گرفت.
– چی بود اسم رئیستون یگانه جان؟
یگانه دستههای مبل را با حرص میفشرد و لبهایش را نیز بر هم!
اردلان بشکنی در هوا زد و گفت:
– آها یادم اومد، حامی! درست میگم دیگه حامی بودین؟
حامی دندان بر هم سایید:
– نه انگار خوشت میاد بازی کنی! اُکی من گِیمِر حرفهای ام آقای دکتر! بازی کنیم!
حاج سعید که اوضاع را به هم ریخته و نامساعد دید، فورا بلند شد و دست حامی را گرفت.
– به خاطر موی سفید من پسرم… بنشین لطفا… اردلان از وقتی برگشته یه کم گوشت تلخ شده… تو به دل نگیر.
حامی خیره به چشمان اردلان کاملا جدی گفت:
– من خوشبختانه یکی از کارای مورد علاقهم آشپزیه، خوب بلدم گوشتو چطور مزه دار کنم! تخصصم هم گوشت سگه!
اردلان خوب میدانست که حامی فقط ناشیانه قصد عصبی کردن او را دارد بنابراین لبخند زد و رو به حاجی کاویانی که نظارهگر این صحنهها بود گفت:
– نگفته بودین حامی جان چین درس میخوندن! ذائقهشون هم مثل چینیها به سگ و گربه متمایل شده گویا.
حاج سعید عصایش را بر زمین کوبید و غرید.
– اردلان!
حاج آقا کاویانی برخاست و گفت:
– پسر من اگه چنین بیاحترامی به مهمانم میکرد، نام خانوادگیمو ازش میگرفتم تا بیشتر از این باعث ننگم نشه!
و رو به پسرش کرد:
– بریم.
در برابر اصرارهای حاج سعید و یگانه هم فقط به یک تشکر طعنهدار بسنده نمود و با سرعت قدم به سمت در خروجی برداشتند و رفتند.
توکه انقد حساسی رو یگانه بیخودمیکنی نمیگی بهشبیخود کردی ده سال پیش ولش کردی که حالا بیای غیرتی بشی
یگانه رو بیچاره میکنه با این کاراش به این زودیا هم نمیگه که هنوز میخوادش ممنون قاصدک خانم از پارت جدید